✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 589
  • دیروز: 2691
  • 7 روز قبل: 8006
  • 1 ماه قبل: 24868
  • کل بازدیدها: 805579

 



روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام

 روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند

 هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند

 مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست

عارف گفت شايد اقوام باشند

گفت نه

من هر روز از پنجره نگاه ميکنم

 گاه بيش از ده نفر متفاوت مي ايند بعدازساعتى ميروند.

عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز

چند ماه ديگر با کيسه نزد من بیا تا ميزان گناه ايشان بسنجم .

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.

بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت

 من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است

 شما براى شمارش بیایید.

عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه من نمی توانی بیاوری، چگونه میخواهی با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟

 حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..

چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانه او به مطالعه بپردازند .

{{ اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت

اما حقيقت نداشت }}

همانند توکه در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان …

 

بياييد ديگران را قضاوت نكنيم

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




وقتی روانپزشک اتریشی ویکتور فرانکل پس از سه سال اسارت در اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی آزاد شد، به یک نتیجهٔ مهم علمی دست یافت که بعدها یکی از مکاتب روانشناسی به نام «معنا درمانی» شد.

 

او در پی تجربه شخصی و مشاهده زندانیان دیگر نتیجه گرفت که انسان‌ها قادر هستند هر رنج و مشقتی را تحمل کنند، مادام که در آن رنج و مشقت «حکمت » خاصی را درک کنند.

 

به عنوان مثال، اگر دو برادر همسان را به مدت سه سال هر روز به بدترین شکل کتک بزنند و به اولی بگویید کتک خوردنش جزئی از یک تمرین ورزشی است و به دومی هیچ دلیلی برای کتک خوردنش ارائه ندهید، برادر اول بعد از سه سال به ورزشکاری قوی با اعتماد به نفس بالا و برادر دوم به انسانی حقیر و سرشار از عقده‌ها و کینه‌ها تبدیل می شود.

 

کتک خوردن و رنج برای هر دو یکسان است اما تفاوت در حکمتی است که می تواند به رنج کشیدن‌ «معنا» بخشد. یکی به امید روزهای بهتر رنج می کشد و دیگری با هر ضربه خرُدتر و حقیرتر می شود.

 

اینکه چگونه با سختی‌ها و مشقت‌های زندگی کنار بیاییم و به آن‌ها واکنش نشان دهیم، نهایتاً محصول یک «تصمیم شخصی» است. می‌توانیم تصمیم بگیریم به سختی‌ها و مصائب اجتناب‌ناپذیر زندگی از منظر «معنا و حکمت» نگاه کنیم تا در پسِ هر ضربهٔ روحی و هر لطمهٔ جسمی تنومندتر، مقاوم‌تر و آگاه‌تر بیرون بیاییم یا اینکه تصمیم بگیریم در بهترین حالت یک «قربانی منفعل» با حیاتی  پر از غم باشيم.

 

 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

داستان بسیار خواندنی از:درسی که مرحوم حاج آقای کافی به زن بی حجاب دادند

 

مرحوم حضرت حجت الاسلام و المسلمین شهید حاج شیخ احمد کافی_رضوان الله تعالی علیه_ نقل می کردند:

 

داشتم می رفتم قم،ماشین نبود،ماشین های شیراز رو سوار شدیم.یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود.

هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد(لازم به ذکر است قضیه برای قبل از انقلاب اسلامی می باشد و  لذا زنان بدون روسری و پوشش فراوان بودند)

و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من! هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جل توجه عمومی کنه.

 

برگشت،یه مرتبه نگاه کرد به منو و خانمم که کنار دست من نشسته(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)

گفت:آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟!

 

بردار یکی بشینه!!

نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم:این خانم ماست.

گفت:پس چرا این طوری پیچیدیش؟!

همه خندیدند.

 

گفتم:خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم.

یهو یه چیزی به ذهنم رسید.بلند گفتم:آقای راننده!

زد رو ترمز.گفتم:این چیه بغل ماشینت؟ گفت:آقا جون ماشینه!ماشین هم ندیدی تو آخوند؟!

گفتم:چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟گفت:چادره روش کشیدن دیگه

 

گفتم:خب چرا چادر روش کشیده؟! گفت:من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم،جه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن،انگولکش نکنن،خط نندازن روشو..

 

گفتم:خب چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت:حاجی جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی کشه..اون خصوصیه روش چادر کشیدن..

 

من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم:این خصوصیه،ما روش چادر کشیدیم….

 

 

منبع:هفته نامه پرتو سخن ص 5 شماره 736

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




ملانصرالدین…

 

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم…

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود…

 

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم …!

دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!

 

  هیچ کس کامل نیست!!!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 ‪امان از جهالت

 

در تاریخ آمده است در سال 1264 هجری قمری، یعنی درست در حدود 166 سال پیش نخستین برنامه‌ی دولت ایران برای واكسیناسیون به فرمان امیركبیر آغاز شد. در آن برنامه، كودكان و نوجوانانی ایرانی را آبله‌كوبی می‌كردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌كوبی به امیر كبیر خبر رسید كه مردم از روی ناآگاهی نمی‌خواهند واكسن بزنند! به‌ویژه كه چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه كرده­اند كه واكسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می‌شود هنگامی كه خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، امیر بی‌درنگ فرمان داد هر كسی كه حاضر نشود آبله بكوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. شاید او تصور می كرد كه با این فرمان همه مردم آبله می‌كوبند.

 

اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود كه فرمان امیر را بپذیرند. شماری كه پول كافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌كوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند كه در همه‌ی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سی‌صد و سی نفر آبله كوبیده‌اند.

 

در همان روز، پاره دوزی را كه فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد كودك نگریست و آنگاه گفت: ما كه برای نجات بچه‌هایتان آبله‌كوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبیم جن زده می‌شود. امیر فریاد كشید: وای از جهل و نادانی، حالا، گذشته از اینكه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور كنید كه هیچ ندارم. امیركبیر دست در جیب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند كه فرزند او نیز از آبله مرده بود.

 

این بار امیركبیر دیگر نتوانست تحمل كند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن كرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زمانی امیركبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند كه دو كودك شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌كردم كه میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است كه او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیك شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان كه میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشك‌هایش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی كه ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

 

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نكوبیده‌اند. امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و كتابخانه ایجاد كنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع می‌كنند. تمام ایرانی‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌گریم كه چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبیدن آبله بمیرند …

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

:زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم

اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه! بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی… علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود…

 

 امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی

ارزش سکوت**

 

روایت داریم که اغلب جهنمی ها جهنمی زبان هستند, فکر نکنید همه شراب می خورند و از در و دیوار مردم بالا می روند, یک مشت مومن مقدس را می آورند جهنم. این آقا تو صفوف جماعت می نشینند آبرو میبرند.

 امیرالمومنین به حارث همدانی فرمودند: اگر هر چه را که می شنوی بگویی , دروغگو هستی!

سیدی در قم مشهور بود به سید سکوت, با اشاره مریض شفا میداد از آیت ا.. بهاالدینی راز سید سکوت را پرسیدم, با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند:

 "درِ آتش را بسته بودند…”

 

 

علامه حسن زاده آملی:

تا دهان بسته نشود دل باز نمیشود و تا عبدالله نشوی عندالله نشوی آنگاه از انسان اگر سَر برود, سِر نرود

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




حضرت موسی به عروسی دو جوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید!!!

از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟

 

عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مومن قومش رفته و صبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!!

 

از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شد و گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت.

موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟

جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی در زد و گفت من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید.

بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کرد و گفت برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و او در هنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت.

وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ما هردو دیشب را تا اکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید.

جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 ﺧﺎﻙ ﺍﺷﻚ ﺯﺍ 

 

ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:

ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺣﻀﺮﺕ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺪﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺍﻱ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟! ﺁﻳﺎ ﻛﺴﻲ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻛﺮﺩﻩ؟! ﭼﺮﺍ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ‌ﻛﻨﻴﺪ؟!

ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻗﺒﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ (ﻛﻨﺎﺭ) ﺷّﻂ ﻓﺮﺍﺕ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﻳﺎ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺍﺯ ﺗﺮﺑﺘﺶ ﺍﺳﺘﺸﺎﻣﻢ ﻛﻨﻲ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻠﻪ

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﺘﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻙ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻣﻘﺪﺍﺭﻱ ﺑﻮﺋﻴﺪﻡ، ﺑﻲ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺍﺷﻜﻢ ﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻛﺮﺑﻠﺎ ﺍﺳﺖ.

 

  #خصائص_الحسينيه 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


 

حجت الاسلام والمسلمین ادیب نیشابوری  نقل می کند: 

 

روزی بنده همراه با چند تن از پیرغلامان اهل بیت (ع) به عیادت علامه امینی رفتیم که فردی گفت جناب علامه از شما سوالی درباره حضرت زهرا دارم که در این حال علامه با ناراحتی فرمودند ساکت باش، همه از این برخورد علامه تعجب کردند تا اینکه ایشان به کمک نزدیکان شان از بستر برخواسته و نشستند و آنگاه فرمودند چرا در حالی که پایم دراز بود نام حضرت زهرا (س) را آوردی. خطیب این مجلس در پایان خاطرنشان کرد: هیچ نهضتی در طول تاریخ به گرد پای کربلا نمی رسد حتی نهضت انبیا.

علامه امینی

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


در زمان فرعون دو نفر بدخواه نزد فرعون رفته از شخص سومی که خداپرست بود بدگویی کردند و گفتند: او پروردگار دیگری را پرستیده، تو را به خدایی قبول ندارد.

 

فرعون گفت: او را نزد من بیاورید. دستور او را اطاعت کردند و مرد خداپرست را پیش فرعون بردند. در این وقت فرعون از دو مرد سعایت کننده پرسید: پروردگار شما کیست؟

 

گفتند: پروردگار ما تویی. فرعون از خداپرست پرسید: پروردگار تو کیست؟

 

مرد مومن گفت: پروردگار من همان پروردگار ایشان است. (منظور مرد مومن، خالق آن دو مرد بود که پروردگارعالمیان است) فرعون تصور کرد که او را می گوید بنابراین سعایت کنندگان را سرزنش کرد و از دربار راند.

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




بهلول وهارون وصیاد باهوش

 

آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد . در آن حال صیادي زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .

هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري وکشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادي هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد .

هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند مانیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .

بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به اوگفت : ماهی نر است یا ماده ؟

صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .

هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیادپولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت :

این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیادبدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .

صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است .

خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضررشدم

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#داستانک

 

پادشاهی دیدکه خدمتکارش بسیار شاد است. از او علت شاد بودنش را پرسید؟! خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن چراراضی و شاد نباشم؟!

 

پادشاه موضوع را به وزیر گفت.

وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است!

پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید.

و چنین هم شد.

خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه ؟! او بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست؟! همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود!

او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند، او از صبح تا شب کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود…

وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانیند که زیاد دارند اما راضی نیستند.

 

 خوشبختی در سه جمله است:

تجربه از دیروز ، استفاده از امروز، امید به فردا

 

 ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:

حسرت دیروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا !

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

مزرعه داری بود که زمین های زراعی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد.

 

تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در انجا نبودند سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار امد .

 

مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.

 

مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او راضی بود.

سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید. مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلندشو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.

 

مرد همانطوری که در خواب بود گفت: نه ارباب من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می خوابم .مزرعه دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند

 

سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است .گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند پشت همه درها محکم شده است و وسائل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.

 

مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابر این حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد .

 

 

 وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




اتفاق دوستم به یک مهمانی دعوت شده بودم. همان طور که به جمع مهمان ها نگاه می کردم، از دوستم پرسیدم: رفیق! به نظرت چطور می شه از بین این همه آدم توی جامعه، دوست و دشمن رو شناخت؟!

کمی تامل کرد و با لبخندی گفت: به سادگی! دوست داری بدترین دشمنت و بهترین دوستت رو در این جمع بهت معرفی کنم؟

بهت زده بهش گفتم: آره! مگه چنین چیزی هم ممکنه؟!

دوستم گفت: بله! یه روش پیچیده و آسون داره. اول تو قلبت نیت کن و چشمات رو ببند. بعد با انگشت به یکی از جهات اشاره کن. من که از این روش جواب گرفتم!

با ناراحتی گفتم: داری منو سر کار می ذاری؟!

با لبخند گفت: البته که نه!

گفتم: مشکلی نداره، پس الان امتحان می کنیم…

 

چشمهام رو بستم و نیت کردم تا بزرگترین دشمنم رو در اون مهمانی بشناسم و ناخودآگاه با انگشت اشاره به رو به رو اشاره کردم… وقتی چشمهام رو باز کردم، از دیدنش جا خوردم…

دوستم گفت: در قضاوت عجله نکن! بذار انگشتات رو ببینم. یکی از انگشتات نفر رو به رویی رو نشون می ده و سه تاشون هم دارن خودت رو نشون می دن.خب! با اکثریت آرا تصویب شد؛ خودت… بله، خودت کسی هستی که بزرگترین ضربه ها رو ازش خوردی و نکته ی دیگه اینه که خودت هم می تونی بهترین دوست خودت باشی! بستگی به خودت داره و من هنوز مات و مبهوت به انگشتانم نگاه می کردم…

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




تاجری  نزدیک یک روستایی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از بغلش رد شد که توش چند تا ماهی بود.

 

از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیری؟ماهیگیر: مدت خیلی کمی

 

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ ماهیگیر: چون همین تعداد هم برای سیر کردن خانواده‌ام کافیه

 

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنی؟ ماهیگیر : تا دیروقت میخوابم , یک کم ماهیگیری میکنم , با بچه‌هام بازی میکنم , با زنم خوش میگذرونم , بعد میرم تو دهکده میچرخم , با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونی , خلاصه مشغولم با این نوع زندگی.

 

 تاجر: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم . تو باید بیشتر ماهیگیری بکنی , اونوقت میتونی با پولش یک قایق بزرگتر بخری , و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میکنی. اونوقت یک عالمه قایق برای ماهیگیری داری . ماهیگیر: خب! بعدش چی؟

 

تاجر: بجای اینکه ماهی‌هارو به واسطه بفروشی اونارو مستقیما به مشتریها میدی و برای خودت کار و بار درست میکنی… بعدش کارخونه راه میندازی و به تولیداتش نظارت میکنی… این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنی و میری شهر , بعدش استان , و از اونجا هم پایتخت . اونجاس که دست به کارهای مهمتر هم میزنی …

 

ماهیگیر: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟ تاجر: پانزده تا بیست سال !

 

ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟ تاجر: بهترین قسمت همینه , موقع مناسب که گیر اومد، میری و سهام شرکتت رو به قیمت خیلی بالا میفروشی .اینکار میلیونها دلار برات عاید داره.

 

ماهیگیر: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چی؟ تاجر: اونوقت بازنشسته میشی , میری به یک دهکده ساحلی کوچیک , جایی که میتونی تا دیروقت بخوابی , یک کم ماهیگیری کنی , با بچه هات بازی کنی , با زنت خوش باشی , بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی!!!

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#حکایت

 

از عارفی پرسیدند: استاد تو در طریقت چه كسی بود؟ او پاسخ داد: یك سگ!

 

روزی سگی را دیدم كه در كنار رودخانه ای ایستاده بود و از  شدت  تشنگی در حال مرگ بود. هربار كه سگ خم میشد تا از آب رودخانه بنوشد، تصویر خود را در آب می دید و می ترسید، زیرا تصور میكرد سگ دیگری نیز در رودخانه است.

در نهایت پس از مدتی طولانی سگ ترس خود را كنار گذاشت و به درون رودخانه پرید. با پریدن سگ در رودخانه تصویر او در آب نیز ناپدید شد، به این ترتیب سگ متوجه شد آنچه باعث ترس او شده، خودش بوده است.

 

در واقع مانع میان او و آنچه به دنبالش بود به این شكل از میان رفت.

 

من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم متوجه شدم مانع من و آنچه در جستجویش می باشم خودم هستم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند…

 

ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود.

 

ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!

 

ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید..!!

 

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.

 

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ.

 

 بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ سرمونو بالا کنیم و ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ انکه برای بیدار کردنمان سنگی بفرستد.

 

 وَ إِذٰا أَنْعَمْنٰا عَلَى اَلْإِنْسٰانِ أَعْرَضَ وَ نَأىٰ بِجٰانِبِهِ وَ إِذٰا مَسَّهُ اَلشَّرُّ فَذُو دُعٰاءٍ عَرِيضٍ  ﴿۵۱﴾ فصلت

 و چون انسان را نعمت بخشیم، روى برتابد و خود را کنار کشد، و چون آسیبى بدو رسد دست به دعاى فراوان

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




امام حسین (ع) یا  صدام حسین

 

 

این داستان را بخوانید که کمتر کسی انرا شنیده است

به روایت شخصی که در این جریان حضور داشت :

در سال 1991میلادی وبعد ازورود نیروهای حرس الجمهوری به کربلا معلی و سرکوب انقلاب شعبانیه و گشودن اتش بر گنبد حسینی و ویرانی منتشر در هرمکان واجساد پراکنده در زیر اوار ساختمانها ،وماشین کشتارصدامی با زنجیرهای خود همه چیز را له میکرده و نیروهای ویژه با تجهیزات مخوف  هزاران جوان را بسوی قتلگاه میراندند

دوست پیر ما میگوید حدودا سه خودرو  بودیم که  تجهیزات صدامی مارا به جای نامعلومی میبردند ولی بسوی صحراهای خارج کربلا .

میگوید : در راه به نیروهای امنیتی دیگری برخوردیم که راهمان را به مسیری فرعی تغییر دادند ودر انجا مارا از ماشینها پیاده کردند در زمینی سوزان  میان تلهای از ماسه و با لگد های سربازان و قنداق اسلحه ها و فحاشیهای رکیک در برابر روی مجرمترین افراد صدام حسین   ،حسین کامل ملعون  خود را یافتیم .

با خود گفتیم  اینجا اخر خط است .قیافه ای منفور و مدعی و مشمئز کننده اش باعث میشد به زمین خیره شویم  تا زشتی وپلیدی چهره اش را نبینیم ولی زشتیهای الفاظ و عصبانیتش باعث میشد  به اونگاه کنیم .ودر هرلحظه میگفتیم  الان است که دستور گشودن اتش به سوی ما را صادر کند و تشهد را هر لحظه زیر لب زمزمه میکردیم .

نهایتا گفت  کدام شما با حسین  است ؟وکدام شما با صدام حسین ؟

مرد میگوید همه ما ازاین مقایسه بخود لرزیدیم در حالیکه ده ها دهانه اسلحه به سمت ما نشانه رفته بود .اندیشه ها و سبک سنگین کردنهای ما تمام نشده بود که جوانی حدودا 16ساله بپا خاست وبا صدای جریء وثبات  کلام گفت  من  با حسینم

حسین کامل مجرم به او گفت برو وانجا بایست

سکوتی ترسناک همه جا را فرا گرفت و ان مجرم بالای گردنهایمان قدم میزد و وبا غرور دست خود را بالا اورد که یکی از سگانش تفنگی دست اوداد  .مسلحش کرد وبسوی جوان نشانه رفت و تمام تیرها را در بدن ان جوان خالی کرد .جوان غرقه در خون بر زمین افتاد

بسوی ما برگشت وسوالش را تکرار کرد ؛کدام شما با حسین است و کدامتان با صدام حسین ؟

 

جوان دیگری با همان سن وسال برخاست و گفت من با حسینم

مجرم به او گفت برو کنار ان لاشه بایست

(طبیعتا منظورش همان شهید بود که بسویش تیر اندازی کرده بود )

جوان با قدمهایی استوار رفت ولی قبل از رسیدن بسویش تیراندازی کرد وان جوان دوم نیز غرقه بخون بر زمین افتاد .

مرد میگوید :حسین کامل مرعوب بود با وجود اینکه او فرمانده امر کننده و باز دارنده بود .سوالش راتکرار نکرد  ترسیده بود که از با حسین بودن همه غافلگیر شود .

مرد میگوید :سپس با زشتترین فحاشیها به ناموس و شرفمان و زنانمان به ماگفت برید گم شید .

 

باورمان نشد که مارا آزاد کرده مگر ازآنجا که لگدها بر سر وصورتمان شروع شد و ما بسرعت بدون اینکه بدانیم به کجا میرویم و در حالی که از ترس مدام به پشت سر نگاه میکردیم از انجا گریختیم  نگاهمان به ان دو شهید بود تا ملامح صورتهای پاکشان در ذهنمان نقش ببندد و حداقل بدانیم انها که بودند .

مرد با حالتی که خود رو مورد تمسخر واستهزا قرار میداد گفت ما جماعت صدام حسین به خانه هایمان رفتیم .

شب در خواب امام حسین (ع)را دیدم که می آمد و در پشت سرش تمام شهدا با تمام جبروت سوار بر اسبانی سفید بودند .امام پیش شهید دوم ایستاد و پیاده شد و اورا بوسید و بر روی اسب خود گذاشت سپس به شهدای همراهش  فرمود:این مرد با من  در ضریحم دفن شود .

سپس بسوی شهیدی که اول به شهادت رسید رفت و اورا بوسید و بر روی اسب یکی از شهدا گذاشت و فرمود :اما این را با بقیه شهدا در ضریحشان دفن نمایید .

یکی از شهدا پرسید ؛سرورم چرا ؟در حالی که هر دو باهم در راه خدا شهید شدند ؟

امام جواب داد:

بلی ولیکن  دومی مرگ را باچشم دید و سپس گفت من با حسینم .

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستانی بسیار خواندنی و عبرت انگیز برای ما

 

از حکایت نادرشاه

 

 

نادر شاه کبیردر حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت :

پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!!

من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!

نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند …

هردو آمدند و نادر شاه گفت :

در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده !!!!

هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند …

ابتدا باغبان گفت :

پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده ….

سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد :

پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم ،  او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است ،  نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است بچه گربه ماده خاکستری رنگ است . حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند .

همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود !!!

نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر ….

هرکس در هر جایگاهی که باشد لیاقتش  اینگونه بوده است .پس هیچوقت حسرت داشته های دیگران را نخورید و بفکر رفع ایرادهای خود باشید و بدانید فقط و فقط اشتباهات ورفتار و تفکرتان  شما را در این جایگاه قرار داده است

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




ميگویند : روزی مردی بازرگان افسار الاغی را در دست داشت و به زور ميكشيد ،

تا به دانايی رسيد …

دانا پرسيد : چه بر دوش الاغ داری كه چنین سنگين است و راه نمی رود ؟

مرد بازرگان پاسخ داد : يك طرف سی من گندم و طرف ديگر سی من ماسه …

 

دانا پرسيد : آیا به جايی كه ميروی ماسه كمياب است ؟

بازرگان پاسخ داد : خير ، به منظور حفظ تعادل بار بر روی الاغ ، طرف ديگر ماسه ريخته ام !!!

 

دانا ماسه ها را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت : حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت !!!

 

بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با الاغ خود رفت ، برگشت و از دانا پرسيد : با اين همه دانش چقدر ثروت داری ؟

 

دانا گفت : هيچ …

بازرگان پیاده شد و شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت : من با نادانی خود بسیار بيشتر از تو سرمایه دارم ، پس علم تو به درد خودت می خورد ؛؛؛

سپس دوباره شروع كرد به كشيدن الاغ و رفت

 

 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت