#حکایت

 

از عارفی پرسیدند: استاد تو در طریقت چه كسی بود؟ او پاسخ داد: یك سگ!

 

روزی سگی را دیدم كه در كنار رودخانه ای ایستاده بود و از  شدت  تشنگی در حال مرگ بود. هربار كه سگ خم میشد تا از آب رودخانه بنوشد، تصویر خود را در آب می دید و می ترسید، زیرا تصور میكرد سگ دیگری نیز در رودخانه است.

در نهایت پس از مدتی طولانی سگ ترس خود را كنار گذاشت و به درون رودخانه پرید. با پریدن سگ در رودخانه تصویر او در آب نیز ناپدید شد، به این ترتیب سگ متوجه شد آنچه باعث ترس او شده، خودش بوده است.

 

در واقع مانع میان او و آنچه به دنبالش بود به این شكل از میان رفت.

 

من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم متوجه شدم مانع من و آنچه در جستجویش می باشم خودم هستم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...