✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 1166
  • دیروز: 694
  • 7 روز قبل: 4969
  • 1 ماه قبل: 18248
  • کل بازدیدها: 779182

 




زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است‌.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه.
بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
او پاسخ داد:هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند۰ بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد.تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد‌.
دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل میکنی؟تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم ؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند اما با حرارت محکم میشود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر میشوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




مار را چگونه باید نوشت؟ 

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادي در آن سکونت داشتند. مردي شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد .
برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند .
اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاري هاي شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد بعد از
کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک با سواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس “مار” معلم نوشت: مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روي خاك کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید
کدامیک از اینها مار است؟ مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند .

اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم ، بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم .
همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکري خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه
کرد و به آنها داد .

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.»

سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟»

مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»

استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»

استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟»

استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم. من آرامش برگ را می‌پسندم.»

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




شاگردي از استادش در خواست كرد تا او را از خوي خشنش رهايي بدهد. استاد به شاگرد گفت: آن را نشانم بده، بايد جالب باشد.

شاگرد گفت: الان با من نيست تا آن را به شما نشان بدهم. استاد گفت: پس هر وقت كه با تو بود،‌ نزد من بيا.
شاگرد معترضانه گفت: براي من ‌امكان ندارد كه هر وقت با من بود نزد شما بيايم، چون نگرانم كه تا رسيدن من به شما ديگر نباشد.
استاد گفت: پس معلوم مي‌‌شود كه خوي خشن، بخشي از طبيعت تو نيست و در اين صورت از بيرون تو به سراغت مي‌‌‌‌آيد. توصيه مي‌‌‌‌كنم هر وقت به سراغت آمد خود را با چوب بزن تا به درد بيايد و بيرون برود .

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

شخصے در یڪے از مناطق ڪویرے زندگے میڪرد.
چاهے داشت پر از آب زلال . زندگیش بہ راحتے میگذشت . با وجود اینڪہ در چنین منطقہ اے زندگے میڪرد و بقیه اهالی صحرا به علت ڪمبود آب همیشہ دچار مشڪل بودند اما او خیالش راحت بود ڪہ یڪ چاہ آب خشڪ نشدنے دارد.
یڪ روز بہ صورت اتفاقے سنگ ڪوچڪے از دستش داخل آب افتاد صداے سقوط سنگریزہ برایش دلنشین بود اما میترسید ڪہ براے چاہ آب مشڪلے پیش بیاید.
چند روزے گذشت و دلش براے آن صدا تنگ شد از روے ڪنجڪاوے اینبار خودش سنگ ریزہ اے رو داخل چاہ انداخت ڪم ڪم با صداے چاہ انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزہ ها چاہ بہ مشڪلے بر نمیخورد.
مدتے گذشت و ڪار هر روزہ مرد بازے با چاہ بود تا اینڪہ سنگ ریزہ هاے ڪوچڪ روے هم تلمبار شدند و چاہ بستہ شد.
دیگر نہ صدایے از چاہ شنیدہ میشد و نہ آبے در ڪار بود.

 مطمئن باشید تڪرار اشتباهات ڪوچڪ و اصرار بر آنها بہ شڪست بزرگے ختم خواهد شد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


 

می گویند: روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانهٔ جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خُدّام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نَصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.

آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن ، از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خودْ امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: “ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.”

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.

مرد ادامه داد: “این منافق که ادعای زُهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!”

سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زُهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: “ای مردم بی حیا ! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند “

رقیب مولوی فریاد زد: “این سرکه نیست بلکه شراب است”

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست اَبدی، در حالی که خود دیدی، با تصّور یک شیشه شراب همهٔ آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فَرقَت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.

این سرمایهٔ تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ

دانی که پس از مرگ چه باقی ماند
عشق است و محبت است و باقی همه هيچ

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

وقتى كه نمرود حضرت ابراهيم (عليه السلام) را در آتش انداخت، ملائكه آسمان ها به گريه در آمدند، جبرئيل عرض كرد خدايا! در روى زمين يك نفر تو را پرستش مى كرد و حالا دشمن بر او مسلط شده، خطاب شد من هر وقت بخواهم او را اعانت و يارى مى كنم، ملائكه عرض كردند، پروردگارا پس اذن بده ما به يارى او بشتابيم، از طرف حضرت حق خطاب شد برويد، اگر اذن داد او را يارى كنيد.
ملكى كه موكل آب بود آمد، ملائكه اى كه موكل باد و خاك و آتش بودند آمدند عرض كردند:
اى ابراهيم اجازه بده تو را نجات دهيم و دشمنان تو را هلاك كنيم، حضرت ابراهيم اجازه نداد.
جبرئيل آمد عرض كرد: اى ابراهيم آيا حاجتى دارى؟
حضرت ابراهيم فرمود: حاجتى دارم ولى به تو ندارم.
جبرئيل گفت: به آن كس كه دارى بگو.
حضرت ابراهيم فرمود:
ما كار خود بيار گرامى گذارديم گر زنده سازد یا بكشد راءى راءى اوست .
ارباب حاجتيم و زبان سؤال نيست از حضرت كريم تمنا چه حاجت است
فرمود او خودش از حال من مطلع است غافل نيست ،
افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد ،
خطاب شد اى آتش بر ابراهيم سرد و سلامت شو .

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

ستم اندک

حکیمی دوستانش را به خانه دعوت کرد، و برای شام قطعه‌ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است.
پسرش را صدا زد: “برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر: نه گران‌تر و نه ارزان‌تر.”
پسر تعجب کرد: “پدر، می‌دانم که نباید گران‌تر بخرم. اما اگر توانستم ارزان‌تر بخرم، چرا کمی صرفه‌جویی نکنیم؟”
- “این کار در شهری بزرگ، قابل قبول است. اما در جای کوچکی مثل ده ما، با این کار همۀ ده از بین می‌رود.”
مهمانان که این حرف را شنیدند، پرسیدند که چرا نباید نمک را ارزان‌تر خرید؛ ظریفی پاسخ داد: “کسی که نمک را زیر قیمت می‌فروشد، حتماً به شدت به پولش احتیاج دارد. کسی که از این موقعیت سوءاستفاده کند، نشان می‌دهد که برای عرقِ جبین و سعی و تلاش او در تولید نمک، احترامی قائل نیست.”
- “اما این مسألۀ کوچک که نمی‌تواند دهی را ویران کند.

- “در آغاز دنیا هم “ستم” کوچک بود. اما آمدنِ هر ستم از پسِ ستم دیگر، به روندی فزاینده منجر شد. همیشه فکر می‌کردند مهم نیست، تا کار به جایی رسید که امروز رسیده."…

 شام غریبان تمام شد…
اماحکایت اسرا واسارت حضرت زینب (س) و پیام رسانی امام سجاد ع وکاروان عاشورایی همچنان ادامه دارد.

کل یوم عاشوراو کل ارض کربلا

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#میثم_تمار

 کیست میثم؟ او که در عصر سکوت
 یا علی گفت و سرش بردار رفت

 در مكتب انسان ساز و تربیت‌كننده امام علی (علیه‌السّلام) شخصیت‌های بسیار ارزنده و بزرگواری وجود دارند كه هر یك از آن‌ها در طول تاریخ الگوی ارزنده برای جامعه بشری بوده‌اند.

 ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺹ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺁﻧﺤﻀﺮﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺘﻰ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﻮﺩ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻌﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺛﺎﺑﺖ ﻭﭘﺎﻳﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺤﺒﺖ ﺁﻧﺠﻨﺎﺏ ﺑﺪﺳﺘﻮﺭ ﻋﺒﻴﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺪﺍﺭ ﺁﻭﻳﺨﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﻣﻴﺜﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻭﺿﻊ ﻓﺠﻴﻌﻰ ﺑﺪﺭﺟﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ.

 ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻗﺒﻼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺍﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻮﻯ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺣﺘﻰ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﺮﻣﺎﺋﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﻴﺜﻢ ﺑﺘﻨﻪ ﺁﻥ ﺑﺪﺍﺭ ﺁﻭﻳﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﻛﻨﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﻤﺮﻭ ﺑﻦ ﺣﺮﻳﺚ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺮﻭ ﻣﻴﺜﻢ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﻰ ﻣﻴﺂﻣﺪ ﺑﺂﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺁﺏ ﻣﻴﺪﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﻯ ﺁﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﻤﺮﻭ ﺑﻦ ﺣﺮﻳﺚ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﻣﻦ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺣﻖ ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﻰ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺑﺠﺎ ﺑﻴﺎﻭﺭ ﻋﻤﺮﻭ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻣﻴﺜﻢ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻴﺪ ﻭ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﺍﻭ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ‏ﻫﺎﻯ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻯ ﻛﻨﺪ ﻭﻟﻰ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﻣﻴﺜﻢ ﺑﺪﺳﺘﻮﺭ ﺍﺑﻦ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﭽﻮﺏ ﺁﻧﺪﺭﺧﺖ ﺩﺍﺭ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ ﻋﻤﺮﻭ ﺑﻦ ﺣﺮﻳﺚ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻣﻴﺜﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ ﺁﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

 از سال‌های آغازین زندگی او اطلاعات چندانی در دست نیست محققان نوشته‌اند:

 وی فرزند یحیی و از سرزمین «نهروان» كه منطقه‌ای میان عراق و ایران است. بعضی او را ایرانی و از مردمان فارس دانسته‌اند».

 لقب تمار را از این جهت به میثم داده‌اند كه وی در كوفه خرما فروش بود.

 درسرزمین عراق میان نجف اشرف
وکوفه بارگاه میثم تماراست
که درآن میثم مدفون است
وروی سنگ مزارش نام میثم
به عنوان یارودوستدار امیرالمومنین علیه السلام
نوشته شده است
میثم اسم خود را در طومار شهدا فدایی ولایت ثبت کرد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




کاهش حقوق

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما ۱۰۰هزارت کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»
رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته که ۱۰۰هزارت بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی.»
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم.!!!

خیلی اوقات ما در مقابل اشتباهات و اشکالاتی که به سود ماست سکوت میکنیم و تنها وقتی این اشتباهات به ضرر ما تمام شود، زبان به انتقاد گشوده و اعتراض میکنیم. یاد بگیریم همیشه حق را بگوییم اگر چه به ضرر ما باشد.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

آیا ما بفکر همسایگان خود هستیم؟

علامه سید جواد عاملى، فقیه معروف و صاحب کتاب ارزشمند (مفتاح الکرامة)، شب مشغول صرف شام بود که صداى در را شنید.

وقتى که فهمید پیشخدمت استادش سید مهدى بحرالعلوم، دم در است با عجله به طرف در دوید.

پیشخدمت گفت: «حضرت استاد شما را الآن احضار کرده است. شام جلو ایشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید».

جاى معطلى نبود. سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند، با شتاب تمام به خانه سید بحرالعلوم رفت.

تا چشم استاد به سید جواد افتاد، با خشم و تغیر بى سابقه‌‏اى گفت:

«سید جواد! از خدا نمى‌‏ترسى، از خدا شرم نمى‌‏کنى؟!».

سید جواد غرق حیرت شد، که چه شده و چه حادثه‏اى رخ داده؟! تاکنون سابقه نداشته اینچنین مورد عتاب قرار بگیرد. هرچه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممکن نشد.

ناچار پرسید: «ممکن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر اینجانب چه بوده است؟».

فرمود: «هفت شبانه روز است فلان شخص همسایه‏‌ات و عائله‌‏اش گندم و برنج گیرشان نیامده. در این مدت از بقال سر کوچه خرماى زاهدى نسیه کرده و با آن به سر برده‌‏اند.
امروز که رفته است تا باز خرما بگیرد، قبل از آنکه اظهار کند، بقال گفته نسیه شما زیاد شده است. او هم بعد از شنیدن این جمله خجالت کشیده تقاضاى نسیه کند، دست خالى به خانه برگشته است و امشب خودش و عائله‏اش بى‏‌شام مانده‏‌اند».

عرض کرد: به خدا قسم من از این جریان بى‌‏خبر بودم، اگر میدانستم به احوالش رسیدگى مى‏‌کردم».

فرمود: «همه داد و فریادهاى من براى این است که تو چرا از احوال همسایه‏‌ات بى‏‌خبر مانده‌‏اى؟ چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع بگذرانند و تو نفهمى؟ اگر باخبر بودى و اقدام نمى‏کردى که تو اصلا مسلمان نبودى».

پیشخدمت من این سینی غذا را بر مى‌‏دارد، همراه هم تا دم در منزل آن مرد بروید، دم در پیشخدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش کن که امشب با هم شام صرف کنید.

این پول را هم بگیر و زیر بوریاى خانه‏‌اش بگذار، و از اینکه درباره او که همسایه تو است کوتاهى کرده‌‏اى معذرت بخواه. سینى را همان جا بگذار و برگرد.

 من اینجا نشسته‌‏ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤمن را براى من بیاورى.

پیشخدمت سینى بزرگ غذا را که انواع غذاهاى مطبوع در آن بود برداشت و همراه سید جواد روانه شد. دم در پیشخدمت برگشت و سید جواد پس از کسب اجازه وارد شد.

 صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهى سیدجواد و خواهش او دست به سفره برد. لقمه‌‏اى خورد و غذا را مطبوع یافت.

 حس کرد که این غذا دست پخت خانه سیدجواد، که عرب بود، نیست، فوراً از غذا دست کشید و گفت: «این غذا دست پخت عرب نیست، بنابراین از خانه شما نیامده. تا نگویى این غذا از کجاست من دست دراز نخواهم کرد».

 آن مرد خوب حدس زده بود. غذا در خانه بحرالعلوم ترتیب داده شده بود. آنها ایرانى الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا غذاى عرب نبود.

 سیدجواد هرچه اصرار کرد که تو غذا بخور، چه کار دارى که این غذا در خانه کى ترتیب داده شده، آن مرد قبول نکرد و گفت: «تا نگویى دست دراز نخواهم کرد.» سید جواد چاره‏اى ندید، ماجرا را از اول تا آخر نقل کرد.

 آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول کرد، اما سخت در شگفت مانده بود. مى‌‏گفت: «من راز خودم را به احدى نگفته‌‏ام، ازنزدیکترین همسایگانم پنهان داشته‌‏ام، نمى‌‏دانم سید از کجا مطلع شده است».

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





 
#منبرمتنی
ثواب گريستن بر امام حسين(ع) از زبان امام سجاد(ع)***ـ
محمّد بن مسلم از امام محمّد باقر عليه السّلام روايت کرده است که: پدرم علىّ بن الحسين عليه السّلام مى فرمود: هر مؤمنى که براى کشته شدن امام حسين عليه السّلام آن چنان بگريد تا قطرات اشک بر گونه اش جارى شود،خداوند او را در غرفه هاى بهشتى جاى مى دهد تا براى مدّتهاى طولانى در آن سکونت کند؛و هر مؤمنى که به خاطر آزار و اذيّتى که در دنيا به ما اهل بيت رسيده،بگريد و قطرات اشک او بر گونه اش جارى شود،خداوند او را در بهشت در جايگاه صدق جاى مى دهد؛و هر مؤمنى که به خاطر ما و دفاع از آرمانهاى مقدّس ما زحمت آن را ببيند و اشک او بر رخساره اش جارى شود،خداوند او را از اذيت و رنج دور مى سازد و او را در روز قيامت از خشم خود و آتش جهنم ايمن مى گرداند.

زائر حسين اگر در آتش هم باشد نجات مى يابد***
سيد بن طاووس عليه الرّحمه از محمد بن احمد بن داوود نقل کرده است که مى گفت :
من همسايه اى داشتم که او را على بن محمد مى گفتند. گفت که من هر ماه يک مرتبه به زيارت امام حسين (ع ) مى رفتم . و چون سنّم بالا رفت و جسمم ضعيف شد مدّتى به کربلا نرفتم ، و بعد از مدّتى پياده روانه شدم ، و در مدّت چند روز به کربلا رسيدم ، زيارت کردم و نماز خواندم و چون به خواب رفتم ديدم که حضرت امام حسين (ع ) از قبر بيرون آمده و به من مى گويد: چرا مرا جفا کردى ؟ و قبل از اين به من نيکوکار بودى !
گفتم اى سيّد جسمم ضعيف شده است و پايم بى قوّت شده است و در اين وقت ترسيدم که آخر عمر من باشد چند روز راه آمده ام تا به زيارتت رسيده ام و روايتى از شمابه من رسيده است مى خواهم از شما بشنوم ، فرمود: بگو! گفتم که روايت مى کنند که شما فرموده ايد: هر که به زيارت من آيد در حيات خود من او را بعد از وفاتش زيارت مى کنم .
فرمود: که بلى من گفته ام و اگر او را در آتش جهنّم بيابم از آتش او را بيرون مى آورم.
(بحارالانوار ج 101 ص 16)

ثواب سلام دادن بر حسين(ع)***
داود رقّي مي گويد: من محضر امام صادق عليه السلام مشرف بودم. حضرت آب طلب کردند و همين که آب را نوشيدند؛ ديدم امام منقلب شد و حالت گريه پيدا کرد و دوچشم مبارکش پر از اشک شد.
سپس به من فرمودند: اي داود خدا لعنت کند قاتل حسين را.
بنده اي نيست که آب بنوشد و حسين عليه السلام را ياد نموده و قاتلش را لعنت کند مگر اينکه خدا
صدهزار حسنه برايش مي نويسد و
صدهزار گناه از سيئات او را پاک مي کند و او را
صدهزار درجه معنوي بالا مي برد و با اين عمل گويي او
صدهزار برده را آزاد کرده و
خداي متعال روز قيامت او را با دلي شاد و آرام [در آن محشر سوزان با دلي بسيار خُنک -ثلج الفؤاد- و نه جگري تفديده!] محشور مي کند.
 
تابوت مرد عاصى و غبار کربلا***
مرحوم تاج الدّين حسن سلطان محمد( رضوان اللّه تعالى عليه ) در کتاب خود مينويسد :
در بغداد مرد فاسقى بود که هنگام احتضار وصيّت کرده بود که مرا ببريد نجف اشرف دفن کنيد شايد خداوند مرا بيامرزد و بخاطر حضرت امير المومنين عليه السلام ببخشد
چون وفات کرد قوم و خويشان او حسب الوصيّة او را غسل داده و کفن نمودند و در تابوتى گذاردند و بسوى نجف حمل کردند.
شب حضرت امير عليه السلام به خواب بعضى از خدّام حرم خود آمدند، و فرمودند: فردا صبح نعش يک فاسق را از بغداد مى آورند که در زمين نجف دفن کنند، برويد و مانع اين کار شويد! و نگذاريد او را در جوار من دفن کنند.
فردا که شد خدّام حرم مطهّر يکديگر را خبر کردند، رفتند و در بيرون دروازه نجف ايستادند، که نگذارند که نعش آن فاسق را وارد کنند، هر قدر انتظار کشيدند کسى را نياوردند.
شب بعد باز در خواب ديدند حضرت امير عليه السلام را که فرمود: آن مرد فاسق را که شب گذشته گفتم نگذاريد وارد شوند فردا ميآيند، برويد و به استقبال او، و او را با عزّت و احترام تمام بياوريد و در بهترين جاها دفن کنيد. گفتند: آقا شب قبل فرموديد نگذاريد و حالا ميفرمائيد بهترين جا دفن شود!؟
حضرت فرمود: آنهايى که نعش را مى آوردند، شب گذشته راه را گم کردند، و عبورشان به زمين کربلا افتاد، باد وزيد خاک و غبار زمين کربلا را در تابوت او ريخته از برکت خاک کربلا و احترام فرزندم حسين عليه السلام خداوند از جميع تقصيرات او گذشت او را آمرزيد و رحمت خود را شامل حالش ‍ گردانيده است.
(تحفة المجالس - انوار آسمانى ص 104)

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت:
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد.
سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (ع) آمد و گفت:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛
آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ.
باشد تا در قیامت جبران کنیم!

 همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست

 جواب عشق به مولایش امام حسین (ع) بود

#آیت_الله_اراکی
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




  معلمان از اين كودكهاى نورس قدردانى كنند

معلمان از اين كودكهاى نورس قدردانى كنند؛ و اين كودكهاى نورس را، كه آلوده نيستند به آن چيزهايى كه ما بزرگها آلوده هستيم، نگذارند آلوده شوند. تربيتها تربيتهاى دينى باشد. اسلام، تمام آزاديها و استقلالها را بيمه مى ‏كند. بچه ‏هاى كوچك ما را اگر اسلامى بار بياوريد، استقلال و آزادى مملكت شما بيمه خواهد شد. از اين كودكها قدردانى كنيد. و از اين عواطف كودكانۀ آنها من تشكر مى‏ كنم. من اينها را دوست مى ‏دارم، همان طور كه شما عزيزان خودتان را دوست داريد. اينها همه عزيزان من هستند و نور چشم من هستند؛ و در آتيه اميد ما به اينهاست.

صحیفه نور،جلد 9،صفحه 190
بیانات امام خمینی(ره) در جمع دانش آموزان دبستان فیض قم
مورخ:1358/07/01

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




بسم الله الرحمن الرحیم

داستان مرحوم کشیکچی از یاران حضرت ولی عصر (عج)

باربر ، حمّال و کشیکچی یا نگهبان ساده بازار اصفهان بود. آنقدر ساده بود و بی ریا که مردم به او لقب “هالو” داده بودند. امّا کسی نمی دانست که در ورای این ظاهر ساده و فقیرانه ، روح بلندی وجود دارد ، صاحب مقامی رفیع نزد حضرت صاحب الأمر و الزّمان أرواحنا لتراب مقدمه الفداء است.آقا (عجل الله فرجه) کارپردازانی دارند که در ایام غیبت با آنها ارتباط دارند که در دعای عهد یاد شده: «واجعلنا من المسارعین الیه فی قضاء حوائجه». بله، کسانی به این مقام می رسند که وقتی آقا حاجتی دارند آنها را صدا بزنند و آنها با سرعت برای برآورده کردن خواسته امام به سوی ایشان بشتابند. مرحوم میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو (متوفی ۱۳۰۹ ه ق) که بدن مطهرش در بهشت تخت پولاد ، خاک تابان جنوب زاینده رود آرام گرفته است ،حکایتی شگفت انگیز دارد که از قول مرحوم حاج آقا جمال اصفهانی در کتاب عبقری الحسان با رعایت امانت نقل گردیده است.

  منبع : کتاب عقبری الحسان

#میرزا_حسین_کشیکچی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




  درروايت آمده است كه روزي حضرت سليمان (علیه السلام) گنجشك نري را ديد كه به گنجشك ماده مي گويد: چرا به من بي اعتنايي مي كني، درحالي كه من اگر بخواهم تاج و تخت سليمان را به نوكم گرفته و در دريا اندازم.

حضرت سليمان(علیه السلام) تبسم كرد وهر دو را خواست و به گنجشك نر گفت: آيا مي تواني چنين كاري بكني؟

 

گنجشك نر گفت: خير اي پيامبر خدا؛ ولي خوب است كه مرد از قدرت خودش درنزد همسرش تعريف كند و كاري كند كه در نزد همسرش بزرگ و با اقتدار جلوه كند. از اين رو من اين جمله را گفتم. و البته عاشق نسبت به آن چه مي گويد سرزنش نمي شود.

 

سپس حضرت سليمان (علیه السلام) روبه گنجشك ماده كرد و گفت: چرا از او كناره مي گيري درحالي كه تو را دوست مي دارد؟

 

گنجشك ماده گفت: او مرا دوست نمي دارد بلكه تنها ادعاي عشق و دوستي مي كند؛ زيرا با وجود من يكي ديگر را دوست مي دارد. (فقالت: يا نبي الله انه ليس محبا ولكنه مدع لانه يحب معي غيري.) حضرت سليمان(علیه السلام) با شنيدن اين كلام از گنجشك ماده ، متاثر شد؛ زيرا دانست كه عشق و محبت به خداوند مي بايست خالص باشد و ديگري برندارد

“""” (نقل به مضمون از بحارالانوار، علامه مجلسي، )

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد.

مار میگفت: انسانها از ترسِ ظاهر خوفناکِ من میمیرند؛ نه بخاطر نیش زدنم!

اما زنبور نمی پذیرفت.

 

مار، برای اثبات حرفش، به چوپانی که زیر درختی خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من او را می گزم و مخفی میشوم ؛ تو بالای سرش سر و صدا و خودنمایی کن!

 

مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن بالای سر چوپان نمود.

چوپان فورا از خواب پرید و گفت: ای زنبور لعنتی! و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد.

مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چندی بهبود یافت.

 

سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند:

اینبار زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد!

چوپان از خواب پرید

و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!

او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه ننمود وضمادی هم استفاده نکرد…

چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد!

 

  بسیاری بیماری ها و کارها نیز همینگونه اند؛ و افراد فقط بخاطر ترس از آنها، نابود میشوند.

 

  “مواظب تلقین های زندگی خود باشید

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ مرتضي حائري قدس سرّه، برايش نماز ليلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازي که در بين مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگي دنيايي چه خبر است؟!

پرسيدم: آقاي حائري، اوضاع‌تان چطور است؟ آقاي حائري که راضي و خوشحال به نظر مي‌آمد، رفت توي فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌اي دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن… وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل مي‌ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشه‌اي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم.

ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي‌آيد. صداهايي رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهايي نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست مي‌کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود برهوت با افقي بي‌انتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه مي‌کشيد و مانع از آن مي‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف مي‌زدند و مرا به يکديگر نشان مي‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي‌آمد. تنها دهانم باز و بسته مي‌شد و داشت نفسم بند مي‌آمد. بدجوري احساس بي‌کسي غربت کردم: - خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسي را ندارم….

همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقي دلنشين! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوري را ديدم که از آن بالا بالاهاي دور دست به سوي من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي‌شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر و عقب‌تر مي‌رفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور. نوري چشم نواز آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمي‌توانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقاي حائري! ترسيدي؟

من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ‌ترک مي‌شدم و خدا مي‌داند چه بلايي بر سر من مي‌آوردند.

بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.

و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهي سرشار از عطوفت، مهرباني و قدرشناسي به من مي‌نگريستند فرمودند: - من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائري! شما 70مرتبه به زيارت من آمديد من هم 70مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبه‌اش بود 69بار ديگر هم خواهم آمد.(1)

1- ناقل آيت‌الله العظمي سيدشهاب‌الدين مرعشي نجفي ره

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




نان خشک ولذت

 

همیشه برای غذا دادن به او مشکل داشتیم .اصلا اوخجالت می کشید بگوید من گرسنه ام یا برایم غذا تهیه کنید. غذا هم همیشه نبود.

آن روز بعدازظهر بود که وارد پادگان مریوان شد وبعد از حال واحوال سراغ کارهایش رفت.نزدیک های غروب، دیدم صورت دکتر سیاه شده وتب و لرز هم دارد.گفتم:(چی شده دکتر؟خدای ناکرده مریضید؟ )گفت:چیزی نیست . بیمارستان دور بود واگر می خواستیم به آنجا برویم،باید با گارد می رفتیم و می آمدیم. گفتم:"بفرستم بروند دکتری، چیزی بیاورند؟"گفت :(نه،نه عزیزم .فقط گرسنه ام ). گفتم:از کی؟گفت :فکرکنم سه روزی می شه.

رفتم تمام پادگان را گشتم غذایی پیدا نکردم شهر هم در محاصره بود و نمی شد بیرون رفت. روزها می شد اما شب ها نه.

هرچه گشتم حتی یک دانه خرما یا قندی که بشود چای را با آن شیرین کنم،پیدا نکردم . خجالت کشیدم برگردم.رفتم به خانمش که او هم آنجا بود،گفتم :"به دکتر بگو چیزی پیدا نکردم،اگر اجازه می ده بریم توی شهر براش خرید کنیم. “

گفته بود نه لازم نیست. بگردین نان خشک های ته سفره ی بچه ها رو برام بیارین.

رفتم نان خشک هایی را که که کپک نزده بود سوا کردم،آب زدم وبا شرمندگی گذاشتم جلوی او و گفتم خجالت می کشم بگم نوش جان.

تکه ای نان برداشت، گذاشت توی دهانش، چشم هایش را مانند کسی که مشغول خوردن بهترین غذاهاست بست و شروع به جویدن نان کرد.

بعد خندید و گفت “اگه می دونستی همین نان خشک چه طعمی داره،هیچ وقت به خودت اجازه نمی دادی همچین حرفی بزنی؟” وبعد با خونسردی ولذت نان خشک ها را خورد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.

چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و

گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت