داستانک |
... |
ميگویند : روزی مردی بازرگان افسار الاغی را در دست داشت و به زور ميكشيد ،
تا به دانايی رسيد …
دانا پرسيد : چه بر دوش الاغ داری كه چنین سنگين است و راه نمی رود ؟
مرد بازرگان پاسخ داد : يك طرف سی من گندم و طرف ديگر سی من ماسه …
دانا پرسيد : آیا به جايی كه ميروی ماسه كمياب است ؟
بازرگان پاسخ داد : خير ، به منظور حفظ تعادل بار بر روی الاغ ، طرف ديگر ماسه ريخته ام !!!
دانا ماسه ها را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت : حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت !!!
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با الاغ خود رفت ، برگشت و از دانا پرسيد : با اين همه دانش چقدر ثروت داری ؟
دانا گفت : هيچ …
بازرگان پیاده شد و شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت : من با نادانی خود بسیار بيشتر از تو سرمایه دارم ، پس علم تو به درد خودت می خورد ؛؛؛
سپس دوباره شروع كرد به كشيدن الاغ و رفت
فرم در حال بارگذاری ...