امام حسین (ع) یا  صدام حسین

 

 

این داستان را بخوانید که کمتر کسی انرا شنیده است

به روایت شخصی که در این جریان حضور داشت :

در سال 1991میلادی وبعد ازورود نیروهای حرس الجمهوری به کربلا معلی و سرکوب انقلاب شعبانیه و گشودن اتش بر گنبد حسینی و ویرانی منتشر در هرمکان واجساد پراکنده در زیر اوار ساختمانها ،وماشین کشتارصدامی با زنجیرهای خود همه چیز را له میکرده و نیروهای ویژه با تجهیزات مخوف  هزاران جوان را بسوی قتلگاه میراندند

دوست پیر ما میگوید حدودا سه خودرو  بودیم که  تجهیزات صدامی مارا به جای نامعلومی میبردند ولی بسوی صحراهای خارج کربلا .

میگوید : در راه به نیروهای امنیتی دیگری برخوردیم که راهمان را به مسیری فرعی تغییر دادند ودر انجا مارا از ماشینها پیاده کردند در زمینی سوزان  میان تلهای از ماسه و با لگد های سربازان و قنداق اسلحه ها و فحاشیهای رکیک در برابر روی مجرمترین افراد صدام حسین   ،حسین کامل ملعون  خود را یافتیم .

با خود گفتیم  اینجا اخر خط است .قیافه ای منفور و مدعی و مشمئز کننده اش باعث میشد به زمین خیره شویم  تا زشتی وپلیدی چهره اش را نبینیم ولی زشتیهای الفاظ و عصبانیتش باعث میشد  به اونگاه کنیم .ودر هرلحظه میگفتیم  الان است که دستور گشودن اتش به سوی ما را صادر کند و تشهد را هر لحظه زیر لب زمزمه میکردیم .

نهایتا گفت  کدام شما با حسین  است ؟وکدام شما با صدام حسین ؟

مرد میگوید همه ما ازاین مقایسه بخود لرزیدیم در حالیکه ده ها دهانه اسلحه به سمت ما نشانه رفته بود .اندیشه ها و سبک سنگین کردنهای ما تمام نشده بود که جوانی حدودا 16ساله بپا خاست وبا صدای جریء وثبات  کلام گفت  من  با حسینم

حسین کامل مجرم به او گفت برو وانجا بایست

سکوتی ترسناک همه جا را فرا گرفت و ان مجرم بالای گردنهایمان قدم میزد و وبا غرور دست خود را بالا اورد که یکی از سگانش تفنگی دست اوداد  .مسلحش کرد وبسوی جوان نشانه رفت و تمام تیرها را در بدن ان جوان خالی کرد .جوان غرقه در خون بر زمین افتاد

بسوی ما برگشت وسوالش را تکرار کرد ؛کدام شما با حسین است و کدامتان با صدام حسین ؟

 

جوان دیگری با همان سن وسال برخاست و گفت من با حسینم

مجرم به او گفت برو کنار ان لاشه بایست

(طبیعتا منظورش همان شهید بود که بسویش تیر اندازی کرده بود )

جوان با قدمهایی استوار رفت ولی قبل از رسیدن بسویش تیراندازی کرد وان جوان دوم نیز غرقه بخون بر زمین افتاد .

مرد میگوید :حسین کامل مرعوب بود با وجود اینکه او فرمانده امر کننده و باز دارنده بود .سوالش راتکرار نکرد  ترسیده بود که از با حسین بودن همه غافلگیر شود .

مرد میگوید :سپس با زشتترین فحاشیها به ناموس و شرفمان و زنانمان به ماگفت برید گم شید .

 

باورمان نشد که مارا آزاد کرده مگر ازآنجا که لگدها بر سر وصورتمان شروع شد و ما بسرعت بدون اینکه بدانیم به کجا میرویم و در حالی که از ترس مدام به پشت سر نگاه میکردیم از انجا گریختیم  نگاهمان به ان دو شهید بود تا ملامح صورتهای پاکشان در ذهنمان نقش ببندد و حداقل بدانیم انها که بودند .

مرد با حالتی که خود رو مورد تمسخر واستهزا قرار میداد گفت ما جماعت صدام حسین به خانه هایمان رفتیم .

شب در خواب امام حسین (ع)را دیدم که می آمد و در پشت سرش تمام شهدا با تمام جبروت سوار بر اسبانی سفید بودند .امام پیش شهید دوم ایستاد و پیاده شد و اورا بوسید و بر روی اسب خود گذاشت سپس به شهدای همراهش  فرمود:این مرد با من  در ضریحم دفن شود .

سپس بسوی شهیدی که اول به شهادت رسید رفت و اورا بوسید و بر روی اسب یکی از شهدا گذاشت و فرمود :اما این را با بقیه شهدا در ضریحشان دفن نمایید .

یکی از شهدا پرسید ؛سرورم چرا ؟در حالی که هر دو باهم در راه خدا شهید شدند ؟

امام جواب داد:

بلی ولیکن  دومی مرگ را باچشم دید و سپس گفت من با حسینم .

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...