روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام

 روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند

 هر روز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند

 مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست

عارف گفت شايد اقوام باشند

گفت نه

من هر روز از پنجره نگاه ميکنم

 گاه بيش از ده نفر متفاوت مي ايند بعدازساعتى ميروند.

عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز

چند ماه ديگر با کيسه نزد من بیا تا ميزان گناه ايشان بسنجم .

مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.

بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت

 من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است

 شما براى شمارش بیایید.

عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه من نمی توانی بیاوری، چگونه میخواهی با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟

 حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..

چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستدارانش در کتابخانه او به مطالعه بپردازند .

{{ اى مرد آنچه ديدى واقعيت داشت

اما حقيقت نداشت }}

همانند توکه در واقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان …

 

بياييد ديگران را قضاوت نكنيم

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
5 stars

سلام
وبلاگتون خوبه
خدا خیرتون بده

1395/05/30 @ 09:30


فرم در حال بارگذاری ...