✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 274
  • دیروز: 1141
  • 7 روز قبل: 7484
  • 1 ماه قبل: 30014
  • کل بازدیدها: 821975

 



گرگ و لک لک…

 

 

گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود

بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد

 

تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد

تا او را نجات دهد

و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد

 

لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد

و استخوان را درآورد

و طلب پاداش کرد

 

گرگ به او گفت :

همین که سرت را سالم

از دهانم بیرون آوردی برات کافی است

 

 

✔️ وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی

تنها انتظارت این باشد که

گزندی از او نبینی

 

✔️  دنیا پر از تباهی است

نه بخاطر آدمهای بد

بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




‌#استادمون_همیشه_میگفت :

هر وقت #دلت از #آدمای دنیا گرفت حتمآ یه سر برو بالای #کوه تا یه #درسی و بهت #یادآوری کنه

بلند #داد بزن پژواک #صداتو خواهی شنید ، گر بخواهی #ناله کنی ، آن هم #ناله سر خواهد داد

گر #آواز خوانی ، صدای #آواز خواهد پیچید

گر #دعا کنی ، صدای #برگشت دعا و شکرهایت #آرامت خواهد کرد

و اگر #ناسزاو شکایت کنی ، #آشفته_تر میشوی

و این است قانون #انعکاس ، که گویند هر چه کنی به #خود کنی …

خوبی کنی سهمت خوبی خواهد بود
و بدی گر کنی از این دنیا بدی میگیری .

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستان ایرانی

در تاریخ آمده است، برسم قدیم روزی شاه عباس کبیر دراصفهان بخدمت عالم زمانه “شیخ بهائی” رسید پس ازسلام و احوال پرسی ازشیخ پرسید:

در برخورد با افراد اجتماع ” اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان” ؟
 
شیخ گفت: هرچه نظر شما باشد همانست ولی به نظر من “اصالت” ارجح است.

و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنید که “تربیت” مهم تر است !

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ یک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!
درهنگام شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم “تربیت ” از “اصالت ” مهمتر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت “تربیت” است
 
شیخ درعین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا هم مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست وتمرین زیاد انجام می شود…

ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت.او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست بکار شد، چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان .

شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش میدید زیر لب برای شیخ رجز میخواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد.
در آن هنگام، هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب…

واین بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه “تربیت” هم بسیار مهم است ولی"اصالت” مهم تر!

یادت باشد با “تربیت” میتوان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و “اصالت” خود برمیگردد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




رازمثلها
سر شاخه نشسته و بیخش را می بری
 

یکی بود یکی نبود . دزدی بود که به باغ میوه ای رفته و مشغول دزدی بود . باغ خلوت بود و با خیال راحت از درختی بالا رفت و مشغول چیدن میوه ها شد . صاحب باغ از راه رسید و فریاد زد : آهای نامرد . بالای درخت چه می کنی؟ دزد که نمی دانست او صاحب باغ است گفت: نامرد خودتی، می بینی که مشغول کار در باغ خود هستم! صاحب باغ گفت: «حالا دیگر این جا باغ خودت هم شد؟ الان به حسابت می رسم».
 

دزد برای این که خودش را از تک و تا نیندازد چاقویی از جیب درآورد و مشغول بریدن شاخه ای شد که روی آن نشسته بود . و به صاحب باغ گفت: «عمو برو پی کارت می بینی که شاخه های اضافی را می برم» صاحب باغ خنده اش گرفت و گفت: «خجالت بکش . دروغ نگو . من صاحب باغم» دزد بیچاره بدجوری توی تله افتاده بود .
 

دوباره صاحب باغ گفت: بیا پایین . عقل هم خوب چیزی هست تو داری همان شاخه ای را می بری که رویش نشسته ای . از آن بالا روی زمین می افتی . دزد بیچاره فهمید که خراب کاری کرده خجالت کشید و از درخت پایین آمد و صاحب باغ هم دیگر چیزی به او نگفت او هم سرش را پایین انداخت و رفت .
از آن به بعد هر وقت کسی به کاری دست بزند که نتیجه اش جز ضرر رساندن به خودش نداشته باشد می گویند: «سر شاخه نشسته و بیخش را می بری»

#سرشاخه_نشسته_وبیخش_رامی_بری

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


‌ ‌ شخصی مادر پیری داشت و از پیری او رنج میبرد.او تصمیم عجیبی درباره مادر خود گرفت.

او تصمیم گرفت مادر خود را بر فراز کوهی رها کند تا شاید کسی او را با خود ببرد و یا این که عمر او همان جا به پایان رسد.
روز انجام کار فرا رسید.او مادر خود را سوار بر ویلچری کرد و بر فراز کوه گذاشت و هنگام پایین آمدن از کوه مادرش او را این گونه هشدار داد :
“پسرم مواظب خودت باش هنگام پایین آمدن از کوه آسیب نبینی.”
پسرک ماتش برده بود.او مادر خود را رها کرده بود ولی مادرش هنوز نگران او بود . پسرک برگشت و مادر خود را بوسید و با مادرش به خانه بازگشت و از کار خود پشیمان گشت.

گوش جان مى‏سپاريم به واژگانى كه از ميان لبان معطر و پاكيزه‏ى مادر - به عنوان دعا - براى فرزند خود سرريز مى‏گردد

وقتى كوچك بودى
تو را با رواندازهايى مى‏پوشاندم
و در برابر هواى سرد شبانه محافظت مى‏كردم
ولى حالا كه برومند شده ‏اى
و دور از دسترس،
دستهايم را بهم گره مى‏كنم
و تو را با دعا می‏پوشانم !

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




”بهلول و ملک و سلطنت“

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت : … صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

#حکایات_بهلول

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#قدرت_ایمان

 

زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد. زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها چون از خدا خواسته بودکه اثاثیه اش را به کسی که خدا می خواست و به قیمتی که خدا صلاح می دانست برایش بفروشد ، از ظواهر امر دل نگران نبود. اثاثیه اش را برق انداخت و آماده فروش وسط اتاق گذاشت . وقتی مرا دید گفت : حتی از پنجره به بیرون نگاه نکردم تا انبوه برف را ببینم یا سوز سرما را احساس کنم. تنها به وعده های خدا توکل کردم و بس!

مردم نیز به گونه ای معجزه آسا اتومبیل خود را تا در خانه اش رساندند و نه تنها اثاثیه خانه ، حتی خود خانه نیز بی آنکه کارمزدی به هیچ بنگاه معاملات ملکی پرداخت شود به فروش رفت.
ایمان هرگز از پنجره به بیرون نمی نگرد تا انبوه برف را ببیند تا سوز سرما را احساس کند.
ایمان برای برکتی که طلبیده است تدارک می بیند و بس.

#فلورانس_اسکاول_شین

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#قهر_با_خود

 

به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت.
مقابلش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟ !!
شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درسهای شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده اید تا به من چه بگویید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟ !!
شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست .

درس امروز این است:
هرگز با خودت قهر مکن.
هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.
و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.
به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی اعتنا میشوی و هر نوع بیحرمتی به جسم و روح خودت را میپذیری.
همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده.
تکرار میکنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر میکنی …
درس امروز من همین است.
 
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکدهاش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمیاش وارد مدرسه شده و سراغش را میگیرد. شیوانا به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است.
شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت:
اکنون که با خودت آشتی کرده ای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی.
به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته ات وادار به سرافکندگی کند.
همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن.
هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند.
خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.
درس امروزت همین است!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 مـقَـنِّـی را دیده‌ای؟!
کارش تکراری است؛
هی کلنگ میزند…
اما در واقع هر کلنگی که میزند یک قدم به آب نزدیک‌تر میشود.
ظاهر نماز هم تکرار است، اما در واقع پرواز است، از پله‌های نردبان بالا رفتن است.
درست است که پله‌ها تکراری است اما هر کدام، یک قدم انسان را به بام نزدیک میکنند.
نماز چنین چیزی است؛
روزی ۵ نوبت به باند پرواز می‌روید و پر می‌کشید.
هر نوبت یک پرواز جداگانه است، یک عروج است؛
یک کلنگ زدن.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




…حلاج عادت داشت فریاد بکشد:
“انالحق”
مرشدش جنید به اوگفت درست می گویی, من نیز می دانم خدا هستم. ولی این را مخفی کن.
زیرا مردم متعصب و دیوانه اند,آنان قادر به تحمل این نیستند…

منصور گفت: سعی میکنم ولی لحظاتی هستند که این من نیستم که انالحق می کشم! من یک شاهد هستم و کاری از من ساخته نیست.توصیه ات را می پذیرم ولی قول نمی دهم که فریاد نکشم. او کوشید ولی موفق نشد, او هرجا مردمانی رنجور,عصبی و پریشان را می دید, فریاد نکشیدن برایش غیر ممکن می شد و می گفت: نگران نباشید, من خدا هستم و شما نیز خدا هستید.شما فقط درخوابید, بیدار شوید ولی بیدار کردن مردمان خفته کار آسانی نیست!!
آنان منصور را به قتل رساندند…

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

  حضرت امام محمدباقر از امير المومنين(علیه السلام) روايت فرموده: هنگامی كه آيت الكرسی نازل شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود آيه الكرسی آيه ای است كه از گنج عرش نازل شده و زمانی كه اين آيه نازل گشت هر بتی كه در جهان بود با صورت به زمين خورد.
در اين زمان ابليس ترسيد و به قومش گفت: “امشب حادثه ای بزرگ اتفاق افتاده است باشيد تا من عالم را بگردم و خبر بياورم.
ابليس عالم را گشت تا به شهر مدينه رسيد مردی را ديد و از او سوال كرد: “ديشب چه حادثه ای اتفاق افتاد” مرد گفت “رسول خدا فرمود: ” آيه ای از گنج های عرش نازل شد كه بت های جهان به خاطر آن آيه همگی با صورت به زمين خوردند. ابليس بعد از شنيدن حادثه به نزد قومش رفت و حادثه را به آن ها خبر داد.

  پيامبر(ص) به حضرت علی (ع) فرمود: “يا علی! من سيد عربم - مكه سيد شهر هاست - كوه سينا سيد همه كوه هاست - جبرئيل سيد همه فرشتگان است - فرزندانت سيد جوانان اهل بهشتند - قرآن سيد همه كتاب هاست - بقره سيد همه سوره های قرآن است - و در بقره يك آيه است كه آن آيه ۵۰ كلمه دارد و هر كلمه ۵۰ بركت دارد و آن آيت الكرسی است.

  امام كاظم (علیه السلام) فرمود: از بعضی پدران بزرگوارم شنيدم كه كسی داشت سوره حمد را مي خواند پس حضرت فرمود: هم شكر خدا را به جای آورد و هم به پاداش رسيد. بعد حضرت شنيد كه سوره توحيد می خواند فرمود: ايمان آورد و ايمنی به دست آورد و سپس شنيد كه سوره قدر می خواند فرمود: راست گفت و آمرزيده شد و بعد شنيد كه آيت الكرسی می خواند فرمود: خداوند خالق امان نامه برايش فرو فرستاد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد.

در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت.

هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟

لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

شخصی بالای درختی رفت و شاخه های آن را محکم می تکاند و میوه ها را می خورد و بر زمین می ریخت.
صاحب باغ آمد و گفت :
خجالت بکش، داری چکار میکنی !!؟؟
آن شخص با گستاخی گفت :
بنده ای از بندگان خدا میخواهد میوه ای از باغ خدا بخورد ، اینکار چه ایرادی دارد ؟؟
صاحب باغ دید بحث و مجادله با او فایده ای ندارد پس (ایبک) غلام ترک خود را صدا زد و گفت :
آن چوب و طناب را بیاور تا جواب مناسبی به این دزد بدهم .
سپس دست و پای او بستند و صاحب باغ محکم با چوب او را مضروب کرد.
دزد می گفت :
آخر از خدا حیا کن چرا من بی گناه را می زنی ؟؟
صاحب باغ جواب داد :
من که کاره ای نیستم . بنده خدایی دارد با چوب خدا بر تن بندهء دیگر خدا میزند.

دزد که نمی توانست شدت ضرب و شتم صاحب باغ را تحمل کند ، گفت :
از بهانه تراشی های جبریانه توبه کردم و اعتراف می کنم که در کارهای آدمیان ،
اختیار است ،اختیار است،اختیار.

از زبان مولانا :
آن یکی می‌رفت بالای درخت
می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت

صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت کو چه می‌کنی

گفت از باغ خدا بندهٔ خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا

عامیانه چه ملامت می‌کنی
بخل بر خوان خداوند غنی

گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن

پس ببستش سخت آن دم بر درخت
می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت

گفت آخر از خدا شرمی بدار
می‌کشی این بی‌گنه را زار زار

گفت از چوب خدا این بنده‌اش
می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش

چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او

گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیارست اختیارست اختیار

اختیارات اختیارش هست کرد
اختیارش چون سواری زیر گرد

اختیارش اختیار ما کند
امر شد بر اختیاری مستند

حاکمی بر صورت بی‌اختیار
هست هر مخلوق را در اقتدار

تا کشد بی‌اختیاری صید را
تا برد بگرفته گوش او زید را

لیک بی هیچ آلتی صنع صمد
اختیارش را کمند او کند

اختیارش زید را قدیش کند
بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند

آن دروگر حاکم چوبی بود
وآن مصور حاکم خوبی بود

هست آهنگر بر آهن قیمی
هست بنا هم بر آلت حاکمی

نادر این باشد که چندین اختیار
ساجد اندر اختیارش بنده‌وار

قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آنها نفی کرد

قدرتش بر اختیارات آنچنان
نفی نکند اختیاری را از آن

خواستش می‌گوی بر وجه کمال
که نباشد نسبت جبر و ضلال

چونک گفتی کفر من خواست ویست
خواست خود را نیز هم می‌دان که هست

زانک بی‌خواه تو خود کفر تو نیست
کفر بی‌خواهش تناقض گفتنیست

امر عاجز را قبیحست و ذمیم
خشم بتر خاصه از رب رحیم

گاو گر یوغی نگیرد می‌زنند
هیچ گاوی که نپرد شد نژند

گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذورست و دول

چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند
اختیارت هست بر سبلت مخند

جهد کن کز جام حق یابی نوی
بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی

آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مست‌وار

هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن
هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن

کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیدست او شراب

جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست

دست و پای ما می آن واحدست
دست ظاهر سایه است و کاسدست

مثنوی معنوی. دفتر پنجم
حضرت مولانا در این حکایت، ضمن بیان بحثی در خصوص جبر و اختیار، میفرماید :
ارادهء مطلقهء الهی ، نافی ارادهء انسانی نیست ، پس هر کس مسئول اعمال خویش است و توسل جستن به بهانه های جبریانه قابل قبول نیست زیرا انتظار هر تکلیفی متناسب با مقدورات ، امری کاملا معقول و مقبول است ، بطوری که حتی از حیوان نیز توقع داریم که در حد مقدورات خود امور محوله را به انجام رساند تا چه رسد به انسان ؛
چنان که خر و استر اگر طبق انتظار صاحب خود حرکت نکنند سیخونک میخورند پس وای به حال کسی که به بهانهء جبر خود را از مسئولیت معاف می کند

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

عمل خالص يعني عملي كه فاعل آن در انجام آن عمل در پي هدف و غرض خاصي نيست و محرك خارجي هم او را به عمل وا نداشته است، مثل فعل خداوند كه صرفا به اقتضاي كمال و جمال خود، كار مي كند و فعلش بي غرض است و با اختيار و خواست خود نيز انجام مي دهد و كسي او را وادار نساخته است.
عمل خالص از دو كس سر مي زند؛ غني مطلق و فقير مطلق.
فقيري هم كه فقرش قابل رفع نيست، فعلش بي غرض است.
به تعبير ديگر، در بين انسان ها عمل خالص و بي غرض از دو كس سر مي زند؛ فرد ديوانه و عبد كامل.
لقاء خدا نتيجه ي عمل خالص است.
(فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملاً صالحاً و لا يشرك بعبادة ربه احداً): پس هر كس اميد و آرزوي ديدار پروردگارش را دارد بايد كار شايسته انجام دهد و احدي را در بندگي پروردگارش شريك قرار ندهد.

عارف بالله حاج اسماعيل دولابي
مصباح الهدي، صفحه 235 - 236 
تأليف استاد مهدي طيب
️ 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





بشنو از نی چون حکایت می‌کند
از جدایی‌ها شکایت می‌کند
سخن را از نی باید شنید، از آن کس که نیست؛ آن کس که هست از هواهای خود می‌گوید و حدیث نفس می‌کند و حکایت او شکایت از محرومیت‌ها و ناکامی‌های خاکی اوست. یا حکایت توفیقات وهمی و خیالی که او را معجب و مغرور می‌کند و به جور و ستم وامی‌دارد.
اما آن کس که بندبند وجودش را از هواهای خویش خالی کرده و چون نی لب خود بر لب معشوق نهاده و دل به هوای او و نفس او سپرده است، حکایتی دیگر و شکایتی دیگر دارد.

گر نبودی با لبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
انبیا از جنس نی بودند. چون به هوای دل خویش سخن نمی‌گفتند، چنان که در قرآن در صفت رسول اکرم آمده است:

«و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی»
او از هوای دل خویش سخن نمی‌گوید
و این (قرآن) نیست مگر آنچه به او وحی شده است.

بدین بیان، نی مقام انسان کامل یا کمال مرتبه انسانی است که در آن مرتبه شخص هرچه گوید همان است که معشوق در او دمیده و هرچه کند همان است که فرمانش از معشوق رسیده است.

از وجود خود چو نی گشتم تهی/ نیست از غیر خدایم آگهی
چونکه من من نیستم، این دم ز هوست/ پیش این دم هر که دم زد کافر اوست
گرچه قرآن از لب پیغمبر است/ هر که گوید حق نگفته، کافر است
دو دهان داریم گویا، همچو نی/ یک دهان پنهانست در لب‌های وی
یک دهان نالان شده سوی شما/‌های و هویی برفکنده در سما
لیک داند هر که او را منظر است/ کاین زبان این سری هم زان سر است
دمدم این نای از دم‌های اوست/‌های و هوی روح از هیهای اوست

انبیا و اولیا و قدیسان عالم که این همه سخنان شکربار از ایشان در بازار عالم پخش شده است همه در اثر پیوند با لب‌های شکرین آن شاهد یکتا به مقام شکرفروشی رسیده‌اند.

شکر فروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را (حافظ)

و این تمثیل نی شدن برای رسیدن به درک حقایق اشیا در همه فرهنگ‌های باستانی با تصویرهای گوناگون به چشم می‌خورد. چینیان معتقدند که تا کسی نی نشود نمی‌تواند نی را بکشد. و این بخصوص در کار هنر همه جا مصداق دارد که تا کسی از خودبینی و خودرایی و نفس‌پرستی رها نشده باشد و بوی خوش عشق به مشام جان او نرسیده باشد و خلقش چون نفس صبا لطیف و عطرآگین نشده باشد، در هیچ هنری بخصوص شعر به کمال نمی‌رسد. به عبارت دیگر آفرینش هنری در گرو مستی است که بیان دیگری از همان نی شده است.

عزلم به هوشیاری نمکی ندارد‌ای جان/ قدحی دو موهبت کن چون ز من غزل ستانی
(دیوان شمس)

شر و شور دوران فکنند مستان
سر هوشمندان، هنری ندارد
(الهی قمشه‌ای)

در این مستی و رفع حجاب خودپرستی است که شاهد زیبایی به هنرمند رخ می‌نماید و بازتاب آن مشاهده به‌صورت هنر ظاهر می‌گردد.

غزال خویش به من ده غزل ز من بستان
نمای چهره شعری و شعر تازه ببین
(دیوان شمس)

بنابراین، معنای دیگر بشنو از نی این است که سخن مست را بشنو که گفته‌اند مستی و راستی:
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بی‌حیا گوید
(دیوان شمس)

#دکتر_الهی_قمشه_ای

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 داستان دستیار مزرعه دار

مزرعه داری بود که زمین های زراعی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد.
 
تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در انجا نبودند سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار امد .

مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.

مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او راضی بود.
سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید. مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلندشو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.

مرد همانطوری که در خواب بود گفت: نه ارباب من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می خوابم .مزرعه دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند
 
سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است .گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند پشت همه درها محکم شده است و وسائل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.

مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابر این حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد .


 وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




راز مثلها
برو آنجا كه عرب نی انداخت!!
  

این مثل را هنگام عصبانیت بر زبان می‌آورند. گاهی اتفاق می‌افتد كه خادمی ‌مخدومش را بترك محل خدمت تهدید می‌كند، فرزندی بعلامت قهر از خانه خارج می‌شود كه دیگر مراجعت نكند،‌ زنی بمنظور اخافه و ارعاب شوهرش او را بجدائی و بازگشت بخانه پدرو مادر تهدید می‌كند و و…..
در تمام این موارد اگر مخاطب را از تحكمات و تهدیدات متكلم خوش نیاید با نهایت تندی و خشونت جواب می‌دهد: (برو آنجا كه عرب نی انداخت) اكنون ببینیم این عرب كیست، این نی چیست و نی انداختن چگونه بوده است كه آنرا ضرب‌المثل قرار داده اند:‌

كسانیكه از تاریخ قدیمه عالم اطلاع دارند و بوضع جغرافیائی شبه جزیره عربستان آشنا هستند بهتر می‌دانند كه در این شبه جزیره آنهم در ازمنه قدیمه ساعت و حساب نجومی ‌دقیقی وجود نداشت، وسعت و همواری بیابان، عدم وجود قلل و اتلال رفیع و بلند مانع از آن بود كه ساعت و زمان دقیق روز و شب را معلوم نمایند. مردم معاملاتی با هم داشتند كه سر رسید آن فی‌المثل غروب فلان روز بود، عبادات و سنتهائی وجود داشت كه بساعت و دقیقه معینی از روز معین ختم می‌شد، یا اعمال و مناسك حج كه هر یك در مقام خود شامل ساعت و زمان دقیق و مشخصی بود كه تشخیص زمان صحیح درآن بیابان صاف و بی آب و علف بهیچ‌وجه امكان نداشت زیرا عده‌ای قائل بودند كه غروب نشده و زمان جزء شب نیست، برخی می‌گفتند كه روز بانتها رسیده و این ساعت و زمان جزء شب محسوب است….
 

چون بیابان صاف و وسیع بود و كوهی كه آخرین شعاع خورشید را در قله آن ببینند در آن حوالی مطلقا وجود نداشت لذا اشخاص و افرادی بودند كه كارشان نیزه‌پرانی بود واز این رهگذر اعاشه و ارتزاق می‌كردند. این نیزه پرانها برای آنكه معلوم شود در سمت‌الرأس آن منطقه هنوز آفتاب موجود است و یا اینكه اشعه زرین خورشید بافول رفته است نی یا نیزه را با قدرت هر چه تمامتر بهوا و بسوی آسمان پرتاب می‌كردند. اگر نوك نیزه بنور آفتاب برخورد می‌كرد آن ساعت وزمان را روز و گرنه شب بحساب می‌آوردند.
 
از آنجائیكه نی اندازی در صحاری دور از آبادی انجام می‌گرفت لذا مثل (برو آنجا كه عرب نی انداخت) كنایه از منطقه و جائی است كه فاقد آب و آبادی باشد یعنی بجائی برو كه برنگردی.
بعنوان حسن ختام بی‌مناسبت نمی‌داند رباعی ذیل را از ادیب نیشابوری (1281 - 1344 ه.ق) كه در آن صنعت ارسال المثل بكار رفت و ضرب‌المثل بالا بوجه بدیعی در آن گنجانیده شده نقل كند:
تیغ آخته تا خطه خوزستان تاخت
سردار سپه چو قد مردی افراخت
رفتند بجائیكه عرب نی انداخت.

#بروآنجاکه_عرب_نی_انداخت

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#هديه_خدا
 درویشی، مقداری طناب داشت. آن را به بازار برد و به یک درهم فروخت. می خواست با آن یک درهم برای بچه های خود غذایی تهیه کند. به طرف بازار که می رفت، دو نفر را دید که با هم جر و بحث می کردند و کم کم کارشان به دعوا کشید. مرد درویش از دیگران پرسید: «چرا آنها به سر و کله هم می زنند؟» گفتند: « این مرد یک درهم به آن یکی بدهکار است. طلبکار به او مهلت نمی دهد و می خواهد به زندانش بیندازد.» درویش یک درهم خود را به مرد طلبکار داد و دست خالی به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید، به زن و بچه های خود گفت: « طناب را فروختم و یک درهم گرفتم، اما آن را در راه خدا، خرج کردم.»

 درویش خانه را گشت و گلیم کهنه ای را پیداکرد. آن را به بازار برد تا بفروشد. همه جای بازار را به دنبال مشتری گشت، اما خریداری پیدا نشد. خسته و نگران به طرف خانه به راه افتاد. آن روز، صیادی یک ماهی صید کرده بود و می خواست آن را بفروشد، اما هیچ کس ماهی را نمی خرید. مرد درویش و صیاد در بازار به هم رسیدند و از حال هم با خبر شدند. صیاد به درویش گفت: « بیا با هم معامله ای بکنیم. تو گلیم را به من بده، من هم ماهی را به تو می دهم.» درویش قبول کرد.

درویش، ماهی را به خانه برد و مشغول پاک کردن آن شد تا غذایی درست کند. وقتی که شکم ماهی را پاره کرد، ناگهان مرواریدی درشت و نورانی از داخل آن بیرون آمد. درویش فهمید که آن مروارید هدیه ای از طرف خداست. با خوشحالی، مروارید را به بازار برد تا بفروشد، اما هیچ کس نتوانست قیمتی بر روی آن بگذارد. سرانجام کسی پیدا شد و مروارید را به صد هزار دینار طلا از او خرید. درویش سکه های طلا را بار الاغی کرد و به طرف خانه رفت. چیزی نگذشت که درویش دیگری در خانه او را زد و گفت: «در راه خدا چیزی بدهید.»

 درویش با خود گفت: « شاید این درویش هم حال و روزش مثل حال و روز دیروز خودم باشد.» این بود که او را صدا زد و گفت: « برادر، نصف این پولها مال تو. برو و هر چه زودتر کسی را بیاور تا بتوانی سکه های طلا را ببری. »

 درویش گفت: « من نیازی به پول ندارم. من فرستاده خداوندی هستم که می گوید:« هر کس یک درهم در راه من خرج کند، ما صد هزار درهم از خزانه غیب به او پاداش می دهیم.» بدان که خداوند کار خیر هیچ کس را بدون پاداش نمی گذارد.»
  

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#راز_خوشبختی

خردمند، با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد، گوش کرد، اما به او گفت که فعلا وقت ندارد، راز خوشبختی را برایش فاش کند. به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر، نزد او بازگردد. اما پیش از رفتن مرد جوان، قاشق کوچکی را به دست او داد و در آن مقداری روغن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش، این قاشق را در دست داشته باش و نگذار روغن آن بریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالی که چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد، نزد خردمند برگشت. مرد خردمند از او پرسید: آیا فرش های ایرانی اتاق پذیرایی را دیدی؟ آیا باغی را که استاد باغبان، ده سال صرف آراستن آن کرده است، دیدی؟ آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده است، در کتابخانه ملاحظه کردی؟ مرد جوان با شرمندگی گفت: هیچ ندیدم. تمام حواسم به چند قطره روغن در قاشق بود تا نریزد.
خردمند گفت: خوب، پس برگرد و شگفتی های دنیای مرا بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن ساکن است، بشناسد. مرد جوان برگشت و بار دیگر با اطمینان شروع به گردش در کاخ کرد. وقتی پیش خردمند برگشت، همه چیز را موشکافانه برای او تعریف کرد. خردمند گفت: پس از آن چند قطره روغن که به تو سپردم، چه شد؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها ریخته اند. آن وقت خردمند به او گفت: تنها نصیحتی که می توانم به تو کنم، چنین است.
نکته: راز خوشبختی در این است، که همه ی شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه هرگز چند قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی. یا تمام زیبایی ها را درک کنی، ولی عزت و انسانیت خود را فراموش نکنی.

منبع: #پندهای_قند_پهلو
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#سه_پند_از_زبان_گنجشک

 

حکایت کرده‌اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایده‌اى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‌گویم که هر یک، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‌گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‌گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‌اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى‌ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو.»
گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى‌شد. دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.»
مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خنده‌اى کرد. مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!»
گنجشک گفت: «نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‌دانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمى‌کردى.»
مرد، از خشم و حسرت، نمى‌دانست که چه کند. دست بر دست مى‌مالید و گنجشک را ناسزا مى‌گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: «حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.»
گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‌گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت