‌ ‌ شخصی مادر پیری داشت و از پیری او رنج میبرد.او تصمیم عجیبی درباره مادر خود گرفت.

او تصمیم گرفت مادر خود را بر فراز کوهی رها کند تا شاید کسی او را با خود ببرد و یا این که عمر او همان جا به پایان رسد.
روز انجام کار فرا رسید.او مادر خود را سوار بر ویلچری کرد و بر فراز کوه گذاشت و هنگام پایین آمدن از کوه مادرش او را این گونه هشدار داد :
“پسرم مواظب خودت باش هنگام پایین آمدن از کوه آسیب نبینی.”
پسرک ماتش برده بود.او مادر خود را رها کرده بود ولی مادرش هنوز نگران او بود . پسرک برگشت و مادر خود را بوسید و با مادرش به خانه بازگشت و از کار خود پشیمان گشت.

گوش جان مى‏سپاريم به واژگانى كه از ميان لبان معطر و پاكيزه‏ى مادر - به عنوان دعا - براى فرزند خود سرريز مى‏گردد

وقتى كوچك بودى
تو را با رواندازهايى مى‏پوشاندم
و در برابر هواى سرد شبانه محافظت مى‏كردم
ولى حالا كه برومند شده ‏اى
و دور از دسترس،
دستهايم را بهم گره مى‏كنم
و تو را با دعا می‏پوشانم !

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...