سر شاخه نشسته و بیخش را می بری |
... |
رازمثلها
سر شاخه نشسته و بیخش را می بری
یکی بود یکی نبود . دزدی بود که به باغ میوه ای رفته و مشغول دزدی بود . باغ خلوت بود و با خیال راحت از درختی بالا رفت و مشغول چیدن میوه ها شد . صاحب باغ از راه رسید و فریاد زد : آهای نامرد . بالای درخت چه می کنی؟ دزد که نمی دانست او صاحب باغ است گفت: نامرد خودتی، می بینی که مشغول کار در باغ خود هستم! صاحب باغ گفت: «حالا دیگر این جا باغ خودت هم شد؟ الان به حسابت می رسم».
دزد برای این که خودش را از تک و تا نیندازد چاقویی از جیب درآورد و مشغول بریدن شاخه ای شد که روی آن نشسته بود . و به صاحب باغ گفت: «عمو برو پی کارت می بینی که شاخه های اضافی را می برم» صاحب باغ خنده اش گرفت و گفت: «خجالت بکش . دروغ نگو . من صاحب باغم» دزد بیچاره بدجوری توی تله افتاده بود .
دوباره صاحب باغ گفت: بیا پایین . عقل هم خوب چیزی هست تو داری همان شاخه ای را می بری که رویش نشسته ای . از آن بالا روی زمین می افتی . دزد بیچاره فهمید که خراب کاری کرده خجالت کشید و از درخت پایین آمد و صاحب باغ هم دیگر چیزی به او نگفت او هم سرش را پایین انداخت و رفت .
از آن به بعد هر وقت کسی به کاری دست بزند که نتیجه اش جز ضرر رساندن به خودش نداشته باشد می گویند: «سر شاخه نشسته و بیخش را می بری»
#سرشاخه_نشسته_وبیخش_رامی_بری
فرم در حال بارگذاری ...