شخصی بالای درختی رفت و شاخه های آن را محکم می تکاند و میوه ها را می خورد و بر زمین می ریخت.
صاحب باغ آمد و گفت :
خجالت بکش، داری چکار میکنی !!؟؟
آن شخص با گستاخی گفت :
بنده ای از بندگان خدا میخواهد میوه ای از باغ خدا بخورد ، اینکار چه ایرادی دارد ؟؟
صاحب باغ دید بحث و مجادله با او فایده ای ندارد پس (ایبک) غلام ترک خود را صدا زد و گفت :
آن چوب و طناب را بیاور تا جواب مناسبی به این دزد بدهم .
سپس دست و پای او بستند و صاحب باغ محکم با چوب او را مضروب کرد.
دزد می گفت :
آخر از خدا حیا کن چرا من بی گناه را می زنی ؟؟
صاحب باغ جواب داد :
من که کاره ای نیستم . بنده خدایی دارد با چوب خدا بر تن بندهء دیگر خدا میزند.

دزد که نمی توانست شدت ضرب و شتم صاحب باغ را تحمل کند ، گفت :
از بهانه تراشی های جبریانه توبه کردم و اعتراف می کنم که در کارهای آدمیان ،
اختیار است ،اختیار است،اختیار.

از زبان مولانا :
آن یکی می‌رفت بالای درخت
می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت

صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت کو چه می‌کنی

گفت از باغ خدا بندهٔ خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا

عامیانه چه ملامت می‌کنی
بخل بر خوان خداوند غنی

گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن

پس ببستش سخت آن دم بر درخت
می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت

گفت آخر از خدا شرمی بدار
می‌کشی این بی‌گنه را زار زار

گفت از چوب خدا این بنده‌اش
می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش

چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او

گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیارست اختیارست اختیار

اختیارات اختیارش هست کرد
اختیارش چون سواری زیر گرد

اختیارش اختیار ما کند
امر شد بر اختیاری مستند

حاکمی بر صورت بی‌اختیار
هست هر مخلوق را در اقتدار

تا کشد بی‌اختیاری صید را
تا برد بگرفته گوش او زید را

لیک بی هیچ آلتی صنع صمد
اختیارش را کمند او کند

اختیارش زید را قدیش کند
بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند

آن دروگر حاکم چوبی بود
وآن مصور حاکم خوبی بود

هست آهنگر بر آهن قیمی
هست بنا هم بر آلت حاکمی

نادر این باشد که چندین اختیار
ساجد اندر اختیارش بنده‌وار

قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آنها نفی کرد

قدرتش بر اختیارات آنچنان
نفی نکند اختیاری را از آن

خواستش می‌گوی بر وجه کمال
که نباشد نسبت جبر و ضلال

چونک گفتی کفر من خواست ویست
خواست خود را نیز هم می‌دان که هست

زانک بی‌خواه تو خود کفر تو نیست
کفر بی‌خواهش تناقض گفتنیست

امر عاجز را قبیحست و ذمیم
خشم بتر خاصه از رب رحیم

گاو گر یوغی نگیرد می‌زنند
هیچ گاوی که نپرد شد نژند

گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذورست و دول

چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند
اختیارت هست بر سبلت مخند

جهد کن کز جام حق یابی نوی
بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی

آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مست‌وار

هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن
هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن

کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیدست او شراب

جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست

دست و پای ما می آن واحدست
دست ظاهر سایه است و کاسدست

مثنوی معنوی. دفتر پنجم
حضرت مولانا در این حکایت، ضمن بیان بحثی در خصوص جبر و اختیار، میفرماید :
ارادهء مطلقهء الهی ، نافی ارادهء انسانی نیست ، پس هر کس مسئول اعمال خویش است و توسل جستن به بهانه های جبریانه قابل قبول نیست زیرا انتظار هر تکلیفی متناسب با مقدورات ، امری کاملا معقول و مقبول است ، بطوری که حتی از حیوان نیز توقع داریم که در حد مقدورات خود امور محوله را به انجام رساند تا چه رسد به انسان ؛
چنان که خر و استر اگر طبق انتظار صاحب خود حرکت نکنند سیخونک میخورند پس وای به حال کسی که به بهانهء جبر خود را از مسئولیت معاف می کند

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...