…حلاج عادت داشت فریاد بکشد:
“انالحق”
مرشدش جنید به اوگفت درست می گویی, من نیز می دانم خدا هستم. ولی این را مخفی کن.
زیرا مردم متعصب و دیوانه اند,آنان قادر به تحمل این نیستند…

منصور گفت: سعی میکنم ولی لحظاتی هستند که این من نیستم که انالحق می کشم! من یک شاهد هستم و کاری از من ساخته نیست.توصیه ات را می پذیرم ولی قول نمی دهم که فریاد نکشم. او کوشید ولی موفق نشد, او هرجا مردمانی رنجور,عصبی و پریشان را می دید, فریاد نکشیدن برایش غیر ممکن می شد و می گفت: نگران نباشید, من خدا هستم و شما نیز خدا هستید.شما فقط درخوابید, بیدار شوید ولی بیدار کردن مردمان خفته کار آسانی نیست!!
آنان منصور را به قتل رساندند…

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...