✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 180
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 5315
  • 1 ماه قبل: 22177
  • کل بازدیدها: 802888

 



امر می کنم شیعه ی خود را!!

 

امام باقر )ع( به مردی از اهل آفریقا فرمود: حال راشد چه طور است؟ عرض کرد: وقتی که از وطنم آمدم، تندرست و زنده بود و بر شما سلام فرستاد.

 

فرمود: خدا او را رحمت کند! عرض کرد: راشد مرد؟ فرمود: آری.

 

گفت: در چه زمان؟ فرمود: دو روز بعد از آمدن تو از وطن. عرض کرد: به خدا سوگند مرضی نداشت! فرمود: مگر هر کس می میرد، به سبب مرض می میرد. ابوبصیر گوید: به امام عرض کردم: راشد کیست؟ فرمود: مردی از موالیان و محبّان ما بود، پس فرمود:

 

هر گاه چنان دانستید که از برای ما چشمهایی که ناظر بر شما باشد، و گوشهایی که شنونده ی آوازهای شما باشد، نیست، پس بد چیزی دانسته اید. به خدا سوگند بر ما چیزی از اعمال شما پوشیده نیست؛ ما را جمیعاً حاضر بدانید و خویشتن را عادت به خیر بدهید و از اهل خیر باشید که به آن معروف باشید؛ به درستی که من شیعه و اولاد خود را به این مطلب امر می کنم.)۱)

 

 

 

 

 

۱. منتهی الامال ۲/۹۶

 

منبع :۴۰۰ موضوع ۲۰۰۰ داستان ،ج۲ ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




تشییع عبد فرار

 

مرحوم علامه طباطبایی فرمودند: در زمان عارف کامل آخوند ملا حسینقلی همدانی، شخصی به نام٬ عبد فرار ٬ که آدم بدی بود، در نجف بود. او وقتی در صحن وارد می شد، از بدیش بعضی ها می ترسیدند.

 

مرحوم آخوند به او برخورد کردند و از او پرسیدند: اسمت چیست؟ او گفت: مرا نمی شناسی؟ من عبد فرار هستم.بعد با خود گفت که آیا من٬ از خدا فرار کرده ام یا از رسولش؟! صبح جان به جان آفرین داد و مرد.وقتی صبح، آخوند نزد شاگردانش آمدند، فرمود: یکی از اولیای خدا وفات کرده است، به خانه اش برویم. آمدند خانه ی آدم لات یعنی عبدالفرار، و همه تعجب کردند.

 

آخوند در تدفین و تشییع جنازه شرکت کردند. بعد فرمودند: او وقتی بد بود که توبه نکرده بود. حال عبد فرار نصف شب توانست با توبه، همه ی گذشته ی خود را جبران کند.(۱)

 

 

 

 

 

۱. تربیت فرزندان ص ۴۲۱- استاد حسین مظاهری

 

منبع :۴۰۰ موضوع ۲۰۰۰ داستان ،ج۲ ، نوشته ی سید علی اکبر صداقت ، نشر تهذیب

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




ذكر چند معجزه از امام جعفر صادق عليه السلام

 

 

 

 

اول ـ در اطلاع آن حضرت است بر غيب

شـيخ طوسى از داود بن كثير رقّى روايت كرده كه گفت : نشسته بودم خدمت حضرت صادق عـليـه السـلام كـه نـاگاه ابتدا از پيش خود به من فرمود: اى داود! به تحقيق كه عرضه شـد بـر مـن عـمـلهـاى شـمـا روز پـنـجـشـنـبـه ، پـس ديـدم در بـيـن اعـمـال تو صله و احسان تو را به پسر عمت فلان پس اين مطلب مرا خشنود گردانيد همانا صـله تـو مـرا او را سـبـب شـود كـه عـمـر او زود فـانـى و اجـل او مـنـقـطـع شـود، داود گـفـت : مـرا پـسـر عـمـى بـود مـعـانـد و دشـمـن اهل بيت و مردى خبيث ، خبر به من رسيد كه او و عيالاتش بد مى گذرانند، پس براى نفقه او بـراتـى نوشتم و نزد او فرستادم پيش از آنكه به سوى مكه توجه كنم چون به مدينه رسيدم خبر داد مرا به اين مطلب حضرت امام جعفر صادق عليه السلام .

 

دوم ـ در نشان دادن آن حضرت است علامت امام را به ابوبصير

در ( كـشـف الغـمـّه ) از ( دلائل حـمـيـرى ) نقل شده كه ابوبصير گفت : روزى در خدمت مولاى خود حضرت صادق عليه السلام نشسته بـودم كـه آن حـضـرت فـرمـود: اى ابومحمّد! آيا امامت را مى شناسى ؟ گفتم : بلى ، وَاللّهِ الِّذى لا اِلهَ اِلاّ هُوَ، تويى امام من . و دست خود را بر زانو يا ران آن حضرت نهادم . فرمود: راست گفتى امام خود را مى شناسى پس چنگ زن به دامان او و متمسك شو به او، پس ‍ گفتم : مى خواهم كه علامت امام را به من عطا فرماييد، فرمود: اى ابومحمّد! هنگامى كه به كوفه مـراجـعـت كردى خواهى يافت كه اولادى از براى تو [متولد] شده به نام عيسى و بعد از او اولادى ديگر شود به نام محمّد و بعد از اين دو پسر، دو دختر براى تو خواهد شد، و بدان كـه ايـن دو پـسـر تو نامشان نوشته شده نزد ما در صحيفه جامعه در عدد اسامى شيعيان و نـام پـدران و مـادران و اجداد و انساب ايشان و آنچه متولد شود تا روز قيامت . پس حضرت صحيفه اى بيرون آورد كه رنگ آن زرد بود و به هم پيچيده بود.

 

سوم ـ در اخبار آن حضرت است به مردن زنى بعد از سه روز

ابـن شـهـر آشـوب و قـطـب راونـدى روايـت كـرده انـد از حسين بن ابى العلاء كه گفت نزد حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـودم كـه خدمت آن حضرت آمد مردى با يكى از غلامان او و شـكـايت كرد به آن حضرت از زن خود و بدخلقى او، حضرت فرمود: بياور او را نزد من . چـون آن زن آمـد، حضرت به او فرمود كه چه عيبى دارد شوهر تو؟ آن زن شروع كرد به نـفـريـن كـردن بـه شـوهـرش و بـد گـفـتـن بـراى او. حـضـرت فـرمـود كـه اگر به اين حـال بـمانى زنده نخواهى ماند مگر سه روز، گفت : باكى ندارم به جهت آنكه نمى خواهم بـبـيـنم او را هرگز! حضرت فرمود به آن مرد: بگير دست زنت را همانا نخواهد بود مابين تو و او مگر سه روز. چون روز سوم شد آن مرد خدمت آن حضرت مشرف شد حضرت فرمود: زنـت چـه كـرد؟ گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد! الا ن او را دفـن كردم ، من پرسيدم كه چه بود حال ؟ او فرمود: او زنى بود تعدى كننده ، حق تعالى عمر او را قطع كرد و شوهرش را از او راحت نمود.

 

چهارم ـ در نجات دادن آن حضرت است برادر داود را از مردن به تشنگى

ابن شهر آشوب نقل كرده از داود رقّى كه گفت : بيرون شدند از كوفه دو نفر برادران من به قصد رفتن به مزار، در بين راه يكى از آن دو نفر را تشنگى سخت عارض شد به حدى كـه تاب نياورد از حمار افتاد. بار ديگر از حال او سرگشته و متحير شد، پس ‍ به نماز ايـسـتـاد و نـمـاز گـزارد و خـوانـد اللّه تـعـالى را و مـحمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم و امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليه السلام و ائمه عليهم السلام را يك يك تا رسيد به امام زمانش ‍ امام جعفر صادق عليه السلام . پس پيوسته آن حضرت را خوانده و به آن جناب التجاء برد كـه نـاگـاه ديـد مـردى بـالاى سـرش ايـسـتـاده مـى گـويد: اى مرد چيست قصه تو؟ پس او حال را براى او نقل كرد، آن مرد قطعه چوبى به او داد و گفت : بگذار اين را مابين لبهاى بـرادرت . چـون آن چـوب را گذاشت مابين لبهاى او، برادرش به هوش ‍ آمده و چشمان خود را گـشود و برخاست نشست و تشنگيش رفت . پس به زيارت قبر رفتند و چون برگشتند بـه كـوفـه ، آن بـرادرى كـه دعـا مـى كـرده بـه مدينه مشرف شد پس خدمت حضرت عليه السـلام رسـيـد حـضـرت فـرمـود بـه او بـنـشـيـن چـگـونـه اسـت حـال بـرادرت ، كـجـا اسـت آن چـوب ؟ عـرض كـرد: اى آقـاى مـن ! چـون بـرادرم را بـه آن حال ديدم غصه و غمم براى او سخت شد پس چون حق تعالى روحش را به او برگردانيد از بـسـيـارى خـوشـحـالى ديـگـر بـه چـوب نپرداختم و از آن غفلت كرده و فراموشش نمودم . حـضرت فرمود: همان ساعت كه تو در غم برادر خود بودى ، برادر من خضر عليه السلام آمـد نزد من ، من بر دست او فرستادم به سوى تو قطعه اى از چوب درخت طوبى ، پس رو كرد به خادم خود و فرمود بياور آن سبد را. چون سبد را آورد حضرت آن را گشود و از آن قـطـعـه چوبى بيرون آورد به عين همان چوب و نشان او داد و شناخت آن را آنگاه حضرت آن را رد كرد به جاى خود.

 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺷﺨﺼﯽ ﻋﺮﺽ ﻧﻤﻮﺩ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ

ﻧﺼﯿﺐ ﻣﺎ ﻓﺮﻣﺎ .

ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺷﻤﺎ ﻓﻌﻼ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﺴﺘﯿﺪ،ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ

ﺑﻬﺸﺖ ﺧﺎﺭﺝ ﻧﺸﻮﯾﺪ .

ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ: ﻓﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﺷﻮﯾﻢ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ .

ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ؟ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﭼﺮﺍ !

ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺬﺕ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻝ ﻣﺤﻤﺪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭﺍﻟﻪ

ﻭﺳﻠﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ،ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ

ﺍﺳﺖ،ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻧﮕﯿﺮﺩ .. 

  ﺑﺤﺎﺭﺍﻻﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 2، ﺹ 74

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


سید بحرالعلوم (ره ) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد.

در بین راه راجع به این مساله , که گریه بـر امـام حسین (ع ) گناهان را می آمرزد, فکر می کرد.

همان وقت متوجه شد که شخص عربی که سـوار بـر اسـب اسـت بـه او رسـید و سلام کرد.

بعدپرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته ای ؟ اگر مساله علمی است بفرمایید شاید من هم اهل باشم ؟ سـیـد بـحرالعلوم فرمود: در این باره فکر می کنم که چطور می شود خدای تعالی این همه ثواب به زائریـن و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهداء (ع ) می دهد? آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن ! من برای شما مثالی می آورم تا مشکل حل شود.

سـلـطـانـی بـه همراه درباریان خود به شکار می رفت .

در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سـخـتی فوق العاده ای افتاد و بسیار گرسنه شد.

خیمه ای را دید و وارد آن خیمه شد.

در آن سیاه چـادر, پیرزنی را با پسرش دید

آنان در گوشه خیمه ﺑﺰ ﺷﻴﺮ ﺩﻫﻲ داشتند و از راه مصرف شیر این بز, زندگی خود را می ﮔﺬﺭاﻧﺪﻧﺪ

وقـتی سلطان وارد شد, او را نشناختند, ولی به خاطر پذیرایی از مهمان , آن بز را سربریده و کباب کردند.

سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد, از ایشان جدا شد و خود را به درباریان رسانید و جریان را برای اطرافیان نقل کرد

واز ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش میهمان نوازی پیرزن و فرزندش راداده باشم , چه عملی باید انجام بدهم ؟ یکی از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهید.

دیگری که از وزراء بود, گفت : صد گوسفند و صد اشرفی بدهید

یکی دیگر گفت : فلان مزرعه را به ایشان بدهید.

سـلطان گفت : هر چه بدهم کم است , زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام .

چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند.

من هم باید هرچه را که دارم به ایشان بدهم.

بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سیدالشهداء (ع ) هرچه از مال و منال و اهـل و عـیـال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد پس اگر خـداونـد بـه زائرین و گریه کنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد, نباید تعجب نمود, چون خدا که خـدائیش را نمی تواند به سیدالشهداء (ع )بدهد, پس هر کاری که می تواند, انجام می دهد, یعنی با صـرف نظر از مقامات عالی خودش , به زوار و گریه کنندگان آن حضرت , درجاتی عنایت می کند

در عین حال اینها را جزای کامل برای فداکاری آن حضرت نمی داند.

چون شخص عرب این مطالب را فرمود, از نظر سید بحرالعلوم غایب شد

ﻣﻨﺒﻊ : اﻟﻌﺒﻘﺮﻱ اﻟﺤﺴﺎﻥ ج 1، ص 119، س 11

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




بهلول و مردگان

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى ؟
بهلول گفت : صاحب این قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت : باغ من ، خانه من ، مرکب من و… ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود .

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




صله ارحام

 استاد فاطمی نیا از شخصی نقل می کردند:
✳️ من در قسمت بایگانی اداره ای کار می کردم و پرونده های متعدد و بعضاً بسیار مهم می آمد و ما در آنجا قرار می دادیم، یک روز پرونده بسیار مهمی به دستم رسید، چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است، هر چه گشتم پیدا نشد.

 در آن گیر و دار که کاملا ناامید شده بودم، به بنده خبر دادند چون شما مسئول پرونده ها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، حکمی سنگین مانند حبس ابد در مورد شما اجرا می شود.

از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی دادند که انجام بده، همان توسل را انجام دادم.

 روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان مولوی رفتم، دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا! مشکل تو به دست آن شخص که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است، حل می شود.

♻️بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات به طرف ایشان دویدم و گفتم: آقا جان به دادم برس، گفته اند مشکلم به دست شما حل می شود.
   پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمیکشی؟؟ چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمی شود.

 بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم.
وقتی در زدم، خواهرم همراه چند فرزند رنج دیده اش در را باز کرد ، متوجه شد من هستم، گفت: چطور شده بعد از چهار سال آمده ای؟!

 گفتم: خواهر از من راضی باش و بچه هایت را از من راضی کن، رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم، فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که پرونده پیدا شده است…

این پیر مرد عرق چین به سر، کسی نبود جز عارف بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط

 پی نوشت:
1.با اقتباس و ویراست از کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی
سید علی مهدوی
منبع:حوزه

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




خاطراتی با امام
این میز را بخور!

دکتر گفت: برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید، باید این یک سیخ کباب را میل کنید. امام فرمود: نمی خورم. به دکتر که گفتم، گفت: به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید، کباب را بخورید. مطلب را به امام گفتم. او یک نگاهی به من کرد و فرمود: این میز را بخور. گفتم: بله آقا؟ فرمود: این میز را بخور. حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندید و بعد گفتم: آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمود: همان طور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستانی پند آموز:

مردی به پیامبر خدا ، حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی

سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .

اما مرد اصرار کرد

سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.  سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت

روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.

مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت

گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.

صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟

گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!

مرد شنید و به شدت برآشفت

نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !

پیامبر پاسخ داد:خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!

حکمت این داستان :

خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم.

او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!!!

پس بر ماست که امورمان را به او بسپاریم

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 پسرک پدربزرگش را که نامه ای می نوشت تماشا می کرد .
بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید
یا درباره ی من می نویسید ؟

 پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی
است که با آن می نویسم .می خواهــم وقتی بزرگ شدی مانند

 این مداد شوی .پسرک با تعجــب به مداد نــگاه کرد و چیز خاصی
در آن ندید .- اما این هم مثل بقیه مدادهایــی اسـت که دیـده ام .
پــدر بزرگ گفت: بستگی داره چطور به آن نگاه کنی.

 در این مداد 5 خاصیــت است که اگر به دستشان بیــاوری ، تا آخــر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

1- صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکتتو را هدایت می کند .اسم این دست خداست .او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

2- صفت دوم :
گاهی باید ازآنچه می نویسی دست بکشی واز مداد تراش استفاده کنی این باعث میشود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.


3- صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیردرست نگهداری مهم است.


4- صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است.


5- صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاریمی کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستان کوتاه پندآموز

داستان نیش عقرب نه از ره کین است

 روزی مردی ، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگشت او را نیش زد .

 مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد ، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .

رهگذری او را دید و پرسید : ” برای چه عقربی را که نیش می زند ، نجات می دهی ؟ “

 مرد پاسخ داد : ” این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق بورزم . “

چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند ؟

عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند .

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 ناشکر نباش

در پارک نشسته بود و به لباس های کهنه فرزندش نگاه می کرد.
ماشین لوکسی جلوی پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد.
در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.

با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.
آنها کودک را روی تاب گذاشتند.
خدایا ، پسرک عقب مانده ذهنی بود.

با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت.
او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.
چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.
  

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#شیعه واقعی
مردی همسرش را به نزد حضرت فاطمه(سلام الله عليها) فرستاد تا از ایشان سووال کند که آیا او از پیروان و شیعیان آن حضرت محسوب می شود یا نه که حضرت فاطمه(سلام الله عليها) در پاسخ فرمودند: به شوهرت بگو اگر به آنچه خواسته و هدف ماست عمل می کنی و از آنچه ما نهی می کنیم، بیزاری می جویی، بدان که از شیعیان ما خواهی بود. در غیر این صورت از شیعیان ما نخواهی بود.
زن جواب را به اطلاع شوهر خود رساند. مرد از این پیام بسیار ناراحت شد و فهمید که مسوولیت شیعه بسیار حساس و سنگین است.
مرد سپس با خود گفت: وای بر من! در امان ماندن از گناه بسیار مشکل است. پس من اهل جهنم هستم و همیشه در آن خواهم ماند.
آن زن جریان اندوه شوهر خود را برای فاطمه زهرا(سلام الله عليها) تعریف کرد و آن حضرت فرمودند: به او بگو آن طور که تو فکر می کنی نیست. زیرا پیروان ما بهترین اهل بهشت هستند اما هر کسی که ما و دوستان ما را دوست داشته و با دشمنان ما دشمن باشد و قلب و زبانش نیز با ما همراه باشد، ولی امر ما را اطاعت نکند و از آنچه نهی نموده ایم پرهیز نکند، جزو رهروان ما محسوب نمی شود.
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) در ادامه فرمودند: اما بعد از اينكه از گناهان پاك شوند و گرفتار انواع مصيبت‏ها و مشكلات شوند و يا در قيامت با انواع سختيها گرفتار گردند، و يا در طبقه اول جهنم معذب شوند و بعد ما آنها را نجات مى‏ دهيم و بطرف خود مى‏ آوريم
منبع: بحار الأنوار ، جلد ‏65، صفحه : 155
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




  #داستان_کوتاه

فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت، روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک روغن ساخت. به او گفتند: پوست روباه حرام است. او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتب دار رفت و سوال کرد. مکتب دار عصبانی شد و گفت: تو نمی دانی که روباه حرام است؟
مرد گفت: ای داد و بیداد، بد شد! مکتب دارپرسید: مگر چی شده؟ گفت: آقا، روغنی در آن است که برای حضرتعالی آورده ام. مکتب دار گفت: جانور، روبه بوده یا روباه؟!
مرد گفت: نمی دانم. روبه چیست؟ مکتب دار گفت: حیوانی ست بسیار شبیه روباه، برو آن را بیاور، انشاالله روبه است.
انشاالله پاک است. بد به دل راه نده!

این است حکایت دوران ما!
با یک حرف چه نشدن هایی که شدنی میشود…!

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستاني زيبا از امام هادي(ع)

رفت خانه امام … با عجله گفت: «خانواده و اموالم را سپردم به شما »
-چه خبر شده يونس ؟… بايد از اين جا فرار کنم!

-امام لبخندي زد و گفت: چرا؟… نگين با ارزشي را که وزير خليفه براي حکاکي داده بود، موقع کار نصف شد.
-امام گفت : آرام باش؛ به خانه ات برگرد؛ ان شاءالله درست مي شود.
فردا وزير او را خواست و گفت: همسرانم دعواشان شده، نگين را دو قسمت کن، دو انگشتر بساز با دست مزد دو برابر.

«زيارت جامعه کبيره» که خود، امام شناسيِ مفصّلي است، يادگار گرانقدري است که امام هادي عليه السلام براي ما به ارث گذاشته است و چه پر مغزتر است «زيارت غديريه» که ولايت و فضايل اميرالمؤمنين عليه السلام را از آيات قرآن و روايات اثبات مي کند.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




گويند 
صاحب دلى براى کاری وارد جمعی شد.حاضرین همه او را شناختند؛پس، از او خواستند كه پس از انجام کارهایش پند گويد پذيرفت
کارهایش که تمام شد،همگی نشستند وچشم ها به سوى او بود.مردِ صاحب دلخطاب به جماعت گفت 
ای مردم
هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مُرد، برخيزد  كسى بر نخواست.
گفت 
حال هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است؛برخيزد باز كسى بر نخواست.
گفت
شگفتا از شماكه به ماندن اطمينان نداريدو براى رفتن نيز آماده نيستيد
تذکره الاولیا عطار 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




تو جلسه روضه خانومها.خانم روضه خون رو به بقیه کرد و گفت: به.شوهراتون حق ازدواج مجدد بدین تا به گناه
آلوده نشن…!
همین نصیحت کافی بود که یه خانومی بلند بشه و بره در گوش خانم جلسه ای بگه: خدا اموات شما رو بیامرزه که با این حرفت راحتم کردی، مونده بودم چجوری بهتون بگم..من زن دوم شوهرتون هستم..

خانم جلسه ای از حال رفت و بیهوش شد..

خلاصه با کلی آب پاشیدن رو صورتش و ماساژ قلبی به هوش اومد..

خانومه بهش گفت اگر خودت به حرفات پایبند نیستی الکی مردم رو نصیحت نکن..من خودم شوهر دارم فقط میخواستم ببینم خودت به حرفهایی که میزنی ایمان داری و عمل میکنی یا نه?!!

 چاه مکن بهرکسی اول خودت بعدش کسی


  

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 مریض صلواتی میپذیرم

 
من دکتر امراض کودکان هستم،چندی قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم،کنار بانک،دست فروشی بساط باطری،ساعت،فیلم و اجناس دیگری گسترده بود،دیدم مقداری هم سکه ی دوريالي در بساطش ریخته است،جلو رفتم،یک تومان به او دادم و گفتم دوريالي بده،او با خوشرویی،یک تومانم را پس داد و دو عدد سکّه هم بدستم داد و گفت:«اینها صلواتی است»،
گفتم یعنی چه؟
گفت:برای سلامتی خودت صلوات بفرست وسپس اشاره به نوشته ای روی میزش کرد(دوريالي صلواتی موجود است)
باورم نشد،ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم …
گفتم:مگر چقدر درآمد داری که اینهمه دوريالي مجانی می دهی؟
با کمال سادگی گفت:«دویست تومان که پنجاه تومان آن را در راه خدا و برای اینکه کار مردم را راه بیندازم دوريالي میگیرم و صلواتی می دهم».

مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند،بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد،در صورتی که من تاکنون به جرأت می توانم بگويم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجّاني نیز نپذیرفته ام،
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم، آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت:«برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم»
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش بردم و او باز حرف اولش را تکرار کرد،
من که خیلی با غرور تشریف دارم مثل یخی که در تابستان در گرمای خورشید باشد،آب شدم…
به او گفتم چکار می توانم بکنم؟
گفت:خیلی کارها آقا!
شغل شما چیست؟
گفتم: دکترم،
گفت:«آقای دکتر»شبهای جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر،نمی دانید چقدر ثواب دارد؟
صورتش را بوسه زدم و در حالی که گریان شده بودم،خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم،دگرگون شده بودم،ما کجا اینها کجا؟
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبّم نوشتند به این مضمون«شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیرم».
رفقا و دوستانم طعنه ام زدند و آشنایان هم،امّا گفته های آن دست فروش در گوشم همی طنین انداز بود و این بیت سعدی:
“هیچ گمان نداشتم که بانگ مرغی چنین ترا کند مدهوش”
“گفت آری مرغ تسبیح خوان من،خاموش”
این بود بیداری وجدان که دکتر متخصص را به اردوگاه جلالت و مقام انسانیت سوق داد و گلواژه ی نوع دوستی در کویر لم یزرع فکرش شکفته شد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




آورده‌اند شيخ جنيد بغدادی به عزم سِير، از بغداد بيرون شد و مريدان از عقب او. شيخ احوال بهلول پرسيد. گفتند: او مردي ديوانه است. گفت: او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده، سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسيد: کیستی؟ عرض كرد: منم، شيخ جنيد بغدادي! فرمود: تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كنی؟ عرض كرد: آري! بهلول فرمود: طعام چگونه مي خوري؟ عرض كرد: اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيشِ خود مي‌خورم و لقمه، كوچك برمي‌دارم، به طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جَوَم و به ديگران نظر نمي‌كنم و در موقع خوردن، از ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه كه مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست مي‌شويم.
 
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود: تو مي‌خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نمي‌داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت: سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد: کیستی؟ جواب داد: شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود نمي‌داند. بهلول فرمود: آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟ عرض كرد: آري. بهلول پرسيد: چگونه سخن مي‌گويي؟ عرض كرد: سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به خدا و رسول دعوت مي‌كنم و چندان سخن نمي‌گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت مي‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.
 
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن هم نمي‌داني! پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند: يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت: مرا با او كار است؛ شما نمي‌دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت: از من چه مي‌خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود نمي‌داني، آيا آداب خوابيدن خود مي‌داني؟ عرض كرد: آري. بهلول فرمود: چگونه مي‌خوابي؟ عرض كرد: چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (ص) رسيده بود بيان كرد.
 
بهلول گفت: فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي‌داني! خواست برخيزد جنيد دامنش بگرفت و گفت: اي بهلول من هيچ نمي‌دانم، تو قربه‌الي‌الله مرا بياموز. بهلول گفت: چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم. بدان كه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام، آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت: جزاك الله خيراً! پس فررمود: و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست، و آن گفتن، براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي باشد يا طلب دنيا و يا بيهوده و عبث، هر عبارت كه بگويي، آن وبال تو باشد. پس، سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر. و در خواب كردن اين‌ها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

  

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت