گويند 
صاحب دلى براى کاری وارد جمعی شد.حاضرین همه او را شناختند؛پس، از او خواستند كه پس از انجام کارهایش پند گويد پذيرفت
کارهایش که تمام شد،همگی نشستند وچشم ها به سوى او بود.مردِ صاحب دلخطاب به جماعت گفت 
ای مردم
هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مُرد، برخيزد  كسى بر نخواست.
گفت 
حال هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است؛برخيزد باز كسى بر نخواست.
گفت
شگفتا از شماكه به ماندن اطمينان نداريدو براى رفتن نيز آماده نيستيد
تذکره الاولیا عطار 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...