#داستان_کوتاه

فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت، روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک روغن ساخت. به او گفتند: پوست روباه حرام است. او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتب دار رفت و سوال کرد. مکتب دار عصبانی شد و گفت: تو نمی دانی که روباه حرام است؟
مرد گفت: ای داد و بیداد، بد شد! مکتب دارپرسید: مگر چی شده؟ گفت: آقا، روغنی در آن است که برای حضرتعالی آورده ام. مکتب دار گفت: جانور، روبه بوده یا روباه؟!
مرد گفت: نمی دانم. روبه چیست؟ مکتب دار گفت: حیوانی ست بسیار شبیه روباه، برو آن را بیاور، انشاالله روبه است.
انشاالله پاک است. بد به دل راه نده!

این است حکایت دوران ما!
با یک حرف چه نشدن هایی که شدنی میشود…!

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...