✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 603
  • دیروز: 2691
  • 7 روز قبل: 8006
  • 1 ماه قبل: 24868
  • کل بازدیدها: 805579

 



ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ :

ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ . ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ . ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .

ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .

ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .

ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ

ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺻیغه ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ! ﺁﻥ ﭘﻮﻝ

ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟

ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ

ﺍﺳﺖ . ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. ﻭ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ادم

ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.

 

در دنیای امروز :

فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند

و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند

و چه بی انصافند آنانکه

یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش

و دیگری را می سوزانند به جرم نداشته هایش….

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

«شبلی» مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت، و حتی مردم عامه هم مرید او بودند، آوازه اش همه جا پیچیده بود.

 

روزی شبلی به شهری سفر کرد که کمتر کسی او را میشناخت .

 

در راه افراد فقیری را دید که بسیار محتاج بودند بنابراین هرچه همراه داشت بین آنان تقسیم کرد .و دیگر نه سکه ای و نه غذایی برایش باقی مانده بود .

 

شبلی وقتی به شهر رسید بسیار گرسنه شده بود به یک مغازه نانوایی رفت و تقاضای یک قرص نان کرد .

 

نانوا وقتی دید او سکه ای در بساط ندارد از دادن نان به او امتناع کرد .

 

و شبلی نانوایی را ترک کرد .

 

مردی در آنجا بود که شبلی را شناخت  به نانوا گفت این مرد را میشناسی، گفت نه، گفت این شبلی بود.

 نانوا گفت من آوازه خوبی های او را بسیار شنیده ام و از مریدانش هستم ،

 

دوید دنبال شبلی، که آقا من میخواهم با شما باشم، شاگرد شما باشم.

 

شبلی قبول نکرد.

 

نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را شام میدهم، شبلی قبول کرد،

 

وقتی همه شام خوردند،

نانوا گفت شبلی، من یه سوال دارم؟ شبلی گفت :بپرس

 

نانوا گفت : دوزخ چگونه جایی هست ؟

 

شبلی جواب داد:

 دوزخ  جاییست که تو برای رضای خدا، یک نان به شبلی ندادی، ولی برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی!!

 

و این حکایت امروز ماست در بعضی نذورات محرم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


گروهی از یهودیان نزد عمر آمدند و گفتند :((تو جانشین پیغمبری ,ما آمده ایم از

تو چیزهایی بپرسیم ,اگر جواب گفتی به تو ایمان می آوریم و پیرویت میکنیم.))

عمر گفت :بپرسید !

گفتند :ما را از قفل و کلید آسمان و کسی که همراهان خود را ترساند و پنج چیزی که که در رحم خلق نشده اند و یک و دو …. تا دوازده آگاه کن .

عمر ساعتی به فکر فرو رفت و سپس گفت :چیزی از عمر پرسیده ایدکه نمی داند .

علی (ع) سوالات شما را پاسخ می دهد . کسی را نزد امیر المومنین علی (ع) فرستاد , وقتی که حضرت تشریف آوردند ,عمر گفت : این یهودیان سوالاتی را از من پرسیدند که من پاسخ آنها را نمی دانم و تعهد کردم که اگر به آنها جواب داده شود مسلمان شوند .

امیرالمومنین علی(ع) به یهودیان فرمودند :سوالات شما چیست ؟

سوالات خود را به حضرت گفتند .

حضرت فرمودند :قفل آسمانها شرک به خداست و کلید آن (( لا اله الا الله )) است و آنکه همراهان خود را ترسانید مورچه ی سلیمان است . پنج چیزی که در رحم خلق نشده اند ((آدم , حوا , عصای موسی , قوچ ابراهیم , شتر صالح)) اما 1 یکی خدا , 2 تا آدم و حوا , 3 تا جبرئیل ,اسرافیل و میکائیل , 4 تا (تورات و انجیل و زبور و فرقان) , 5 تا نمازهای پنج گانه اند , 6 تا مدت زمان خلقت آسمانها و زمین است , 7 تا هفت آسمان است , 8 تا هشت فرشته اند که در عرش هستند , 9 تا نه آیه فرستاده بر موسی است ,  10 تا ده وعده است که خدا به موسی داد که اول ,سی شبانه روز بود بعد آنرا به ده تمام کرد , 11 تا خواب یوسف بود که به پدرش یعقوب گفت : من در خواب یازده ستاره دیده ام و 12 تا چشمه هایی است که خدا به موسی فرمود : عصایت را به سنگ بزن و از آن دوازده چشمه آب جوشید .

یهودیان به یگانگی خدا و رسالت پیامبر اسلام (ص) و ولایت آن حضرت اعترف کردند و مسلمان شدند .

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﻭﯼ ﺍﺯ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻟﺬﺍ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﺱ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﻨﺪ ﺟﻬﺖ ﮐﺴﺐ ﯾﮏ ﺩﻭﺭﻩ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻨﺎﻡ ( ﺭﺍﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﻤﻮﺩﻥ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻥ) ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻧﻤﺎﯾﺪ.

 

دوست من میگفت : ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﻫﻨﺪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺧﺎﺹ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﻩ ﺍﺵ ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺁﻧﻬﻢ ﺑﻤﺪﺕ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻧﺨﺒﮕﺎﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺟﻬﺖ ﮐﺴﺐ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺎﺟﺮﺍﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﻭ ﺷﺨﺼﯿﺘﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﺎ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﯾﮑﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﮐﺴﺐ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺮﺳﻨﺪ. ﭘﺰﺷﮏ ﻣﻌﺎﻟﺞ ﺿﻤﻦ ﺷﺮﺡ ﺭﻭﺵ ﻋﻼﺝ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺩﻭﺭﻩ ﺍﺵ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺳﻠﺒﯽ ﻭ ﮐﺴﺎﻟﺖ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺴﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﺠﺎﯾﺶ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻣﯿﺪ ﻭ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺪﻥ ﻣﯿﻨﻤﻮﺩ! ﺍﻣﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ؟

 

ﻭﯼ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺣﯿﺮﺕ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺩﺭ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺪﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺫﺍﻥ ﻓﺠﺮ ﺁﻏﺎﺯ ﻭ ﺗﺎﻭﻗﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﻭﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩ ﺷﻮﯾﻢ ﻭ ﻻﻣﭙﻬﺎ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﻭ ﺯﺍﻧﻮ ﯾﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﻔﺲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺣﺒﺲ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﻢ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﭼﯿﺰ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻋﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ ﯾﺎ ﺳﻨﮓ ﻭ ﮐﻮﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﻏﯿﺮﻩ ﺑﺸﺮﻁ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺠﺰ ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﻢ.

 

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﯾﮏ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ , ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﻤﻞ ﺍﻭﻝ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﯿﻢ. ﺧﻼﺻﻪ ﺗﺎ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﭙﺲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﻣﻔﺼﻞ ﻭ ﭼﺮﺏ ﻓﺮﺍﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺍﺷﻜﻬﺎﻱ ﺧﻮﺷﻲ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﺼﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﺯ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﻌﺎﻟﺞ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ.

 

ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﺮﯾﻨﺎﺕ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺪﻟﯿﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﺳﻼﻡ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺛﻠﺚ ﺍﺧﯿﺮ ﺷﺐ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺗﻔﮑﺮ ﺑﻪ ﻋﻈﻤﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺳﭙﺲ ﺁﻥ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﻌﺎﻟﺞ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩ ﺍﺳﺘﻨﺸﺎﻕ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺫﺍﻥ ﻓﺠﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺴﻮﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻓﺠﺮ ﺩﻋﻮﺕ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺎ ﺷﺮﻭﻕ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻋﺪﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﻭ ﺫﮐﺮ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺗﻼﻭﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ.

 

ﺁﺭﯼ: ﺩﺭ ﻫﻨﺪ ﻫﺮ ﻓﺮﺩ ﯾﮑﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺟﻬﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﻮﺩﻥ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻭ ﺍﺟﺮ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﯾﻬﺎ ﻏﺎﻓﻠﻨﺪ.

 

ﻛَﺎﻧُﻮﺍ ﻗَﻠِﻴﻼ ﻣِّﻦَ ﺍﻟﻠَّﻴْﻞِ ﻣَﺎ ﻳَﻬْﺠَﻌُﻮﻥَ * ﻭَﺑِﺎﻷَﺳْﺤَﺎﺭِ ﻫُﻢْ ﻳَﺴْﺘَﻐْﻔِﺮُﻭﻥ

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




سه درس از یک دیوانه”

 

آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.

شیخ احوال بهلول را پرسید.

گفتند: او مردی دیوانه است.

گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است.

پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام کرد.

بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟

عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.

فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟

عرض کرد: آری…

بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟

عرض کرد: اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی؟

در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی.

سپس به راه خود رفت.

مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.

خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید! و از عقب او روان شد تا به او رسید.

بهلول پرسید: چه کسی هستی؟

جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.

بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟

عرض کرد: آری…

سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم.

پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی‌دانی.

سپس برخاست و برفت.

مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟

تو از دیوانه چه توقع داری؟

جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.

باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟

تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟

عرض کرد: آری…

چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد…

بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت:

ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.

بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل د ر خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

جنید گفت: جزاک الله خیرا.

و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد، وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.

پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛

اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری نباشد…

 

(منبع: الامثال و الحکم)

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

 

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

 

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند . … پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

 

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن….. پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

 

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

 

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

 

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

 

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

 

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

 

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.

همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،

شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.

مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.

قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.

او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.

او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟

همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،

پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.

پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟

او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،

پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.

او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.

پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.

همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد…

پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.

پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.

وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد…

پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.

پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.

بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.

پادشاه به او گفت:

-آیا مرا میشناسی…!؟

-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.

-میخواهم مرا حلال کنی.

-تو را حلال کردم.

-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟

 

 

گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :

پروردگارا…

او قدرتش را به من نشان داد،

تو هم قدرتت را به او نشان بده!

 

این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است…

 

ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺳﺮﺩﯼ ﻣﻜﻦ

ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﻋﺸﻖ ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻣﻜﻦ! …

ﻻﻑ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯽﺯﻧﯽ! ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺎﺵ !

ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻋﺎﺷﻘﯽ ، ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺑﺎﺵ … !

ﺩﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﯼ ، ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺁﺯﺍﺩﻩ ﺑﺎﺵ!

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﯼ ، ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺵ ! …

ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﯾﻦ ، ﺩﻛﺎﻥﺩﺍﺭﯼ ﻣﻜﻦ !

ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﯽﺭﻭﯼ ، ﻛﺎﺭﯼ ﻣﻜﻦ! …

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﻤﺎ!

ﺑﺎﻃﻨﯽ ﺁﻛﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍ ! …

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺎﺭﻑ ِ ﺑﯽ ﺧﺮﻗﻪﺍﯼ!

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻨﺪﻩﯼ ﺑﯽ ﻓِﺮﻗﻪﺍﯼ! …

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ ،

ﺗﺎ ﻛﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﻛﯿﺴﺘﯽ! …

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:

 

  حکایت اول:

از کاسبی پرسیدند:

چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟

گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟

 

  حکایت دوم:

پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود…

پدر دختر گفت:

تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم…!!

پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:

انشاءالله خدا او را هدایت میکند…!

دختر گفت:

پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!…

 

  حکایت سوم:

از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟…

گفت: آری…

مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛

یکی را شب برایم ذبح کرد… از طعم جگرش تعریف کردم..

صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد…!

گفتند: تو چه کردی؟

گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم…

گفتند: پس تو بخشنده تری…!

گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!

اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم…!!

 

  حکایت چهارم:

عارفی راگفتند:

خداوند را چگونه میبینی؟!

گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما  دستم را میگیرد…

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




مرگ در کمینت هست

 

 

مرحوم حاج شیخ عباس می گوید : شنیده ام که مردى را فیل مستى در قفا بود او مى گریخت و فیل از پى او مى شتافت تا آنکه به او رسید. آن مرد مضطر شد، خود را در چاهى آویخت و چنگ زد به دو شاخه که در کنار چاه روئیده بود. پس ناگاه دید که دو موش بزرگ که یکى سفید است و دیگرى سیاه مشغول به قطع کردن ریشه هاى آن دو شاخه مى باشند. پس نظر در زیر پاى خود افکند دید که چهار افعى سر از سوراخهاى خود بیرون کرده اند، چون نظر به قعر چاه انداخت دید که اژدهایى دهان گشوده است که چون در چاه افتد او را ببلعد چون سر بالا کرد، دید که در سر آن دو شاخه اندکى از عسل آلوده است پس ‍ مشغول شد به لیسیدن آن عسل و لذت و شیرینى آن عسل او را غافل ساخت از آن مارها که نمى داند چه وقت او را خواهند گزید و از مکر آن اژدها که نمى داند وقتى که در کام او بیفتد حالش چگونه خواهد شد.

 

 

اما این چاه ، دنیاست که پر از آفتها و بلاها و مصیبت هاست و آن دو شاخ عمر آدمى ، و آن دو موش سیاه و سفید شب و روزند که عمر آدمى را پیوسته قطع مى کنند. و آن چهار افعى اخلاط چهارگانه اند که به منزله زهرهاى کشنده اند از سوداء و صفراء و بلغم و خون (1) که نمى داند آدمى که در چه وقت به هیجان مى آیند که صاحب خود را هلاک کنند، و آن اژدها مرگ است که منتظر است و پیوسته در طلب آدمى است و آن عسل که فریفته آن شده بود و او را از همه چیز غافل گردانیده بود لذتها و خواهشها و نعمتها و عیشهاى دنیاست .

 

مرحوم محدث قمی نی افزاید : از براى غفلت آدمى از مرگ و سختیی ها و اهوال بعد از آن و اشتغالش به لذات فانیه و از بین رونده دنیا، مثلى بهتر از این در انطباق آن با ممثل (2) آن ذکر نشده پس ‍ شایسته است که خوب تامل در آن شود تا شاید سبب تنبه از خواب غفلت شود.

 

و در خبر است که حضرت امیرالمؤ منین داخل بازار بصره شد و به مردمى که مشغول خرید و فروش بودند نظر افکند پس از گریه سختى فرمود: اى بندگان دنیا و عمال آن ، هر گاه شما روزها مشغول سوگند خوردن و سوداگرى باشید، و شبها در رختخواب باشید و در این بینها از آخرت غافل باشید پس چه زمانى زاد و توشه براى سفر خود مهیا مى کنید و فکرى براى معاد خود مى نمائید؟!

 

محدث قمی می گوید: مناسب دیدم این چند شعر را در اینجا ذکر کنم :

 

 

اى به غفلت گذرانیده همه عمر عزیز تا چه دارى و چه کردى عملت کو و کدام

 

توشه آخرتت چیست در این راه دراز که تو را موى سفید از اجل آورد پیام

 

مى توانى که فرشته شوى از علم و عمل لیک از همت دون ساخته اى با دَد34 و دام

 

چون شوى همره حوران بهشتى که تو را همه در آب و گیاه است نظر چون انعام

 

جهد آن کن که نمانى ز سعادت محروم کار خود ساز که اینجا دو سه روزیست مقام

 

 

و شیخ نظامى گفته است :

 

 

حدیث کودکى و خودپرستى رها کن کان خمارى بود و مستى

 

چو عمر از سى گذشت و یا که از بیست نمى شاید دگر چون غافلان زیست

 

نشاط عمر باشد تا چهل سال چهل رفته فرو ریزد پر و بال

 

پس از پَنجَه نباشد تندرستى بصر کندى پذیرد پاى سستى

 

چو شصت آمد نشست آمد پدیدار چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار

 

به هشتاد و نود چون در رسیدى بسا سختى که از گیتى کشیدى

 

از آنجا گر به صد منزل رسانى بود مرگى به صورت زندگانى

 

سگ صیاد کاهوگیر گردد بگیرد آهویش چون پیر گردد

 

چو در موى سیاه آمد سفیدى پدید آمد نشان ناامیدى

 

ز پنبه شد بنا گوشت کفن پوش هنوز این پنبه بیرون نارى از گوش

 

 

و دیگرى گفته است :

 

 

 

از روش این فلک سبز فام عمر گذشته است مرا شصت عام

 

در سر هر سالى از این روزگار خورده ام افسوس خوشیهاى یار

 

باشدم از گردش دوران شگفت کانچه مرا داد همه پس ‍ گرفت

 

قوتم از زانو و بازو برفت آب ز رخ رنگ هم از مو برفت

 

عقد ثریاى من از هم گسیخت گوهر دندان همه یک یک بریخت

 

آنچه بجا ماند و نیابد خلل ار گناه آمد و طول امل

 

زنگ رحیل آمد از این کوچگاه همسفران روى نهاده به راه

 

آه ز بى زادى روز معاد زاد کم و طول مسافت زیاد

 

بار گران بر سر دوشم چه کوه کوه هم از بار من آمد ستوه

 

اى که برِ عفوِ عظیمت گناه در جلو سیل بهار است گاه

 

فضل تو گر دست نگیرد مرا عصمتت ار باز گذارد مرا

 

جز به جهنم نرود راه من در سقر انداخته بنگاه من

 

بنده شرمنده نادان منم غوطه زن لجه عصیان منم

 

خالق و بخشنده احسان توئى فرد و نوازنده به غفران توئى

 

 

رسول خدا صلى الله علیه وآله فرمود: چهل ساله ها همانند زراعتى هستند که درو کردن آن نزدیک شده است و به پنجاه ساله ها باید گفت چه چیزى از پیش براى خود فرستاده اید و چه چیزى گذاشته اید؟ اى شصت ساله ها براى حساب بشتابید و هفتاد ساله ها خود را جزء مردگان بشمار آورید.

 

 

و در خبر است که خروس در ذکر خود مى گوید: اى غافلان ذکر خدا کنید و در یاد او باشید؛

 

هنگام سفیده دم خروس سحرى دانى که چرا همى کند نوحه گرى

 

یعنى که نمودند در آئینه صبح کز عمر شبى گذشت و تو بى خبرى

 

 

و شیخ جامى گفته است :

 

 

دلا تا کى در این کاخ مجازى کنى مانند طفلان خاکبازى

 

توئى آن دست پرور مرغ گستاخ که بودت آشیان بیرون از این کاخ

 

 چرا زان آشیان بیگانه گشتى چو دونان مرغ این ویرانه گشتى

 

بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک بپر تا کنگره ایوان افلاک

 

ببین در قصر ازرق طیلسانان رداى نور بر عالم فشانان

 

همه دور جهان روزى گرفته به مقصد راه فیروزى گرفته

 

خلیل آسا درِ ملک یقین زن نداى لا احب الآفلین زن

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستان چشم برزخی دار شدن شیخ رجبعلی خیاط

 

سر و گوشش زیاد میجنبید.

 دخترخاله‌ی رجبعلی را میگویم.

عاشق سینه چاک پسرخاله اش شده بود.

 عاشق پسرخاله‌‌ی جوان یک لا قبائی که کارگر ساده‌ی یک خیاطی بود و اندک درآمدی داشت و اندک جمالی و اندک آبروئی نزد مردم.

بدجوری عاشقش شده بود.

آنگونه که حاضر بود همه چیزش را بدهد و به عشقش واصل شود.

 

رجبعلیِ معتقد و اهل رعایت حلال و حرام نیز چندان از این دخترخاله بدش نمی آمد، اما عاشق سینه‌چاکش هم نبود.

دخترخاله‌ی عاشق مترصّد فرصتی بود تا به کامش برسد و رجبعلی را به گناه انداخته و نهایتا به وصال او نائل شود.

و این فرصت مهیا شد!

 

آن هم در روزی که مادر رجبعلی غذای نذری پخته بود و مقداری از نذری را در ظرفی ریخته بود و به رجبعلی داده بود تا برای خاله اش ببرد. رجبعلی رسید به خانه‌ی خاله، در زد؛ صدای دخترخاله بلند شد: «کیه؟»

 و گفت: «منم، رجبعلی» و صدای دخترخاله را شنید که میگوید:

 «بیا داخل رجبعلی، خاله‌ات هم هست».

 رجبعلی وارد شد و سلام و علیکی با دخترخاله‌اش کرد و ناگهان متوجه شد که خبری از خاله نیست و دخترخاله در خانه تنهای تنهاست!

تا به خودش آمد دید که پشت سرش درب درب خانه قفل شده و دخترخاله هم ….

 

با خودش گفت: «رجبعلی! خدا می تواند تو را بارها و بارها امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن».

پس تأملی کرد و به محضر خداوند عرضه داشت: «خدایا! من این گناه را به خاطر رضای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن».

و توسط پنجره  از آن خانه فرار کرد و برگشت به خانه‌ی خود تا استراحت کند.

صبح از خواب بلند شد و از خانه به قصد مغازه خیاطی بیرون زد و با کمال تعجب دید خیابان پر از حیوانات اهلی و وحشی شده است !!

 

 

آری! چشم برزخی رجبعلی در اثر چشم‌پوشی از یک گناهِ حاضر و آماده و به ظاهر لذیذ باز شده بود و این چشم‌پوشی، آغازی شد برای سیر و سلوک و صعود معنوی “شیخ رجبعلی خیاط” تا اینکه کسب کند مقامات عالیه معنوی را.

 

چه اکسیر ارزنده ای است این قاعده!!

برای عارف شدن، نیاز نیست به چهل - پنجاه سال چله گرفتن و ریاضت کشیدن و نخوردن این غذا و ننوشیدن آن آشامیدنی.

نه اینکه اینها بی اثر باشند، نه! اما “اصل” چیز دیگری است.

 بیهوده نبود که مرحوم بهجت تاکید میفرمودند بر این نکته که:

راه واقعی عرفان “ترک گناه است …

 

 

 

 

مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می فرمود:

 

بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی.

هر چه خم شود خالی تر می‌شود، اگر کاملا رو به زمین گرفته شود، سریع تر خالی می‌شود.

 

دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه، …

قرآن می‌گوید:

هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت.

” وَكُن مِّنَ السَّاجِدِین.”

سجده کن؛ ذکر خدا بگو ; این موجب می‌شود تو خالی شوی تخلیه شوی، سبک شوی…

 

ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#یک_دقیقه_مطالعه

 

 

#شل_سیلور_اشتاین

 

قورباغه  به کانگورو گفت: من می توانم بپرم و تو هم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.

 

کانگورو گفت: “عزیزم” چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».

 

هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.

 

آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.

 

کانگورو گفت: بهتر.

 

قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ پپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.

 

این قصه ی زیبا از شل سیلور استاین مفهوم جالبی دارد.

 

«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»

 

هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باورها و دانشی که از محیط اطرافش می گیرد پر می شود. این کوزه اگر روزی پر شود یاد گرفتنِ آدمی تمام می شود. نه که نتواند، دیگر نمی خواهد چیز بیشتری یاد بگیرد. پس تفکر را کنار می گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع می کند و حتی برای آن می میرد اما آدم غیرمتعصب تا لحظه ی مرگ در حال پر کردن کوزه است و صدها بار محتوای آن را تغییر می دهد.

 

اگر شما مدتی ست که افکارتان تغییر نکرده، بدانید که این مدت فکر نکرده اید. آب هم اگر راکد بماند فاسد می شود!

 

آنچه ما را ویران می کند باورهای غلط و تعصباتی است که به خودمان اجازه ی دگربینی و دگرگونی آنها را نمی دهیم.

 

 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت :

چرا به جای تحصیل علم ، چوپانی می کنی؟

چوپان در جواب گفت :

آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.

دانشمند گفت :خلاصه دانشها چیست ؟

چوپان گفت :پنج چیز است:

 

تا راست تمام نشده دروغ نگویم؛

تامال حلال تمام نشده، حرام نخورم

تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم.

تا روزیِ خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.

تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم

 

دانشمند گفت : حقاً که تمام علوم را دریافته ای ،هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است!!

 

         ابونصر فارابی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

زلزله

 

جابر جعفى مى گوید: زمانى که خلافت به بنى امیه (لعنهم الله ) رسید در روزهاى حکومت شان خون هاى زیادى به حرام بر زمین ریختند و هزار ماه بر منبرهایشان لعن امیرالمومنان (علیه السلام ) کردند و شیعیان آن حضرت را در شهرها به دار آویخته و مى کشتند و اصل و ریشه آن ها را نابود مى کردند. علمایشان نیز آن ها را به خاطر میل به حطام دنیوى تشویق و همراهى مى کردند و بیشترین آزارشان بر شیعیان لعن امیرمؤ منان (علیه السلام ) بود و هر کس آن حضرت را لعنت نمى گفت مى کشتند.

 

زمانى که این مشکلات بر شیعیان فراگیر و طولانى شد شیعیان به زین العابدین (علیه السلام ) شکایت بردند و گفتند: یابن رسول الله حاکمان بنى امیه ما را از شهرمان آواره ساختند و به طرز فجیعى ما را مى کشند و آشکارا در شهرها و حتى در مسجد رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) و بر منبرش لعن امیرالمؤ منین (علیه السلام ) مى گویند و کسى هم جلودار آن ها نیست و نهیشان نمى کند کسى هم نمى تواند آن ها را از این کار باز دارد. اگر هم کسى از ما لعن کننده را انکار کند مى گویند: این ترابى است (یعنی پیرو علی علیه السلام، ابو تراب ) و به گوش سلطان مى رسانند که او ترابى است و ابو تراب را به خیر یاد کرده است و او را حبس مى کنند و کتک مى زنند و سرانجام به قتل مى رسانند.

 

هنگامى که امام سجاد (علیه السلام ) این سخنان را شنید به آسمان نگاهى کرد و دعایی فرمود با این مضمون : «خداوندا منزهی تو و چقدر صبر داری و عظیم است مقام تو به درستی که تو به بندگانت مهلت میدهی و آنها فکر میکنند که آن ها را به خودشان و اگذاشته ای در حالی که تو تمام اینها را میبینی و شکی در تدبیر حتمی تو نیست و تو آگاه تری به آنچه میکنی اکنون من چگونه چیزی از تو بخواهم.» سپس فرزندش ابا جعفر محمد (علیه السلام ) را فرا خواند و فرمود: اى محمد فردا به مسجد برو و نخى که جبرئیل بر رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) آورده بردار و حرکت کمى بده ، مبادا تند حرکت دهى که همه مردم هلاک مى شوند.

 

جابر مى گوید: به خدا من از فرمایش امام تعجب کردم و نمى دانستم که چه مى گوید. شب بسیار طولانى اى را پشت سر گذاشتم و صبح روز بعد نزد امام باقر (علیه السلام ) آمدم و مشتاق بودم که امر نخ و حرکتش را ببینم .

 

هنگامى که به در خانه رسیدم امام باقر (علیه السلام ) خارج شد. سلام کردم و حضرت جواب سلامم را داد و فرمود: اى جابر چطور صبح به این زودى به این جا آمده اى ؟

 

عرض کردم : به خاطر فرمایش امام سجاد (علیه السلام ) که دیروز به شما فرمود: نخى که جبرئیل براى رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) آورده بردار و به مسجد رسول خدا ببر و کمى حرکت بده ، مبادا تند حرکت دهى که همه مردم هلاک مى شوند. امام باقر (علیه السلام ) فرمود: به خدا قسم اگر وقت معلوم و اجل محتوم و قدر مقدور نبود همه این مردم نگونسار را در یک چشم به هم زدن و لحظه اى در زمین فرو مى بردم ولى ما بندگان گرامى خداوند هستیم که فرمود: (در گفتار بر خداوند پیشى نمى گیرند و به امر او کار مى کنند).1

 

جابر مى گوید به امام عرضه داشتم : آقاى من چرا این کار را با ایشان مى کنید؟

 

فرمود: مگر دیروز نبودى و شکایت شیعیان را به پدرم نشنیدى که از آن ملعون ها چه مى گفتند. پدرم به من دستور داد تا آن ها را بترسانم شاید دست بر دارند.

پیش از آنان كسانى بودند كه مكر كردند، و [لى‏] خدا از پایه بر بنیانشان زد، در نتیجه از بالاى سرشان سقف بر آنان فرو ریخت، و از آنجا كه حدس نمى‏زدند عذاب به سراغشان آمد.

توبه

 

گفتم : چگونه آن ها را مى ترسانى در حالى که آن ها بى شمارند؟

 

امام باقر (علیه السلام ) فرمود: با هم به مسجد جدم برویم تا قدرت خداوند متعال که به ما اختصاص داده و بر ما منت نهاده به تو نشان دهم .

 

جابر گوید: با حضرت به مسجد رفتیم و در آنجا دو رکعت نماز خواند و روى بر زمین نهاد و کلامى فرمود. سپس سرش را بلند کرد و از جیبش نخ نازکى را بیرون آورد که بوى مشک از آن به مشام مى رسیدم و به چشم من از سوراخ سوزن کوچک تر آمد. به من فرمود: اى جابر سر نخ را به طرف خودت بگیر و نگه دار، مبادا آن را حرکت دهى .

 

دوباره امام (علیه السلام ) فرمود: نخ را نگه دار و حرکت نده .

 

جابر مى گوید: من نگه داشتم و حضرت حرکت کمى به آن داد که گمان کردم اصلا آن را حرکت نداده ، سپس فرمود: سر نخ را به من بده .گفتم : آقاى من چه کارى انجام دادى ؟

 

فرمود: واى بر تو! بیرون برو و ببین مردم در چه حالى هستند؟!

 

جابر مى گوید: از مسجد بیرون رفتم ، در حالى که مردم یک پارچه فریاد و ناله شده بودند و مدینه به لرزه شدیدى افتاده و لرزه آن ها را فرا گرفته بود. بیشتر خانه هاى شهر خراب شده و سى هزار مرد و زن - غیر از بچه هاى کوچک - تلف شده بودند. مردم در حالى که فریاد مى زدند و شیون و گریه مى کردند و مى گفتند: انا لله و انا الیه راجعون (خانه فلانى خراب شد و اهل آن مردند) و مردم را دیدم که در مسجد رسول خدا (صلى الله علیه وآله ) مى گفتند: (هلاک بزرگى پیش آمده) بعضى مى گفتند: (زلزله شده) و برخى هم مى گفتند: (چطور خداوند ما را در زمین فرو نبرده در حالى که امر به معروف و نهى از منکر را ترک گفتیم و در میان ما فسق و فجور و ظلم به آل رسول (صلى الله علیه وآله ) آشکار شده است . به خدا قسم زلزله اى بزرگ تر و شدیدتر از این هم بر ما خواهد آمد مگر این که خود و آن چه را تباه کرده ایم اصلاح کنیم).

 

جابر مى گوید: من متحیر ماندم و مردم را نگاه مى کردم که گریه مى کردند و حیران مانده بودند. از گریه آن ها من هم به گریه افتادم ، در حالى که آن ها نمى دانستند که این زلزله از کجا آمده است .

 

خود را به امام باقر (علیه السلام ) رساندم ، دیدم که مردم در مسجد پیامبر او را احاطه کرده بوده و مى گفتند: اى پسر رسول خدا دیدى چه بر سر ما آمد؟! تو براى ما دعا کن .

 

حضرت فرمود: به نماز و دعا و صدقه پناه برید و دست مرا گرفت و مرا به همراه برد و فرمود: حال مردم چطور است ؟

 

گفتم : یابن رسول الله از من نپرس . خانه ها خراب شده و مردم هلاک شده اند و آن ها را به در حالى دیدم که از خداوند برایشان طلب رحمت کردم .

 خداوند به سبب ما اهل بیت  شما را نجات داد و به وسیله ما شما را هدایت فرمود و به خدا قسم ، ما شما را به سوى پروردگارتان رهنمون ساختیم .

 

حضرت فرمود: خدا آن ها را رحمت نکند. و فرمود: همانا به خاطر تو عده اى را باقى گذاشتم و همه را هلاک نساختم . اگر این چنین نبود به دشمنانمان و دشمن دوستانمان رحم نمى کردم . سپس فرمود: به خدا قسم اگر مخالفت با پدرم نبود حرکت را زیادتر مى کردم و همه آن ها را هلاک مى ساختم و بالایش را به پایین مى آوردم تا در این شهر در و دیوارى باقى نماند؛ ولى مولایم امر کرد که آن را در حال سکون حرکت دهم .

 

سپس حضرت بالاى مناره رفت و من آن حضرت را مى دیدم ولى مردم او را نمى دیدند که دستش رابالا آورد و دور مناره گرداند. دوباره مدینه به لرزه خفیفى در آمد و خانه ها ویران شد. آنگاه این آیه را تلاوت فرمود: «ذَلِكَ جَزَیْنَاهُم بِبَغْیِهِمْ وِإِنَّا لَصَادِقُونَ»2 ؛ این  را به سزاى ستم كردنشان، به آنان كیفر دادیم، و ما البتّه راستگوییم. وسپس این آیه را تلاوت کردند : «فَلَمَّا جَاء أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِیَهَا سَافِلَهَا…»3 ؛ پس چون فرمان ما آمد، آن [شهر] را زیر و زبر كردیم.

 

بعد این آیه را تلاوت فرمود: «قَدْ مَكَرَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ فَأَتَى اللّهُ بُنْیَانَهُم مِّنَ الْقَوَاعِدِ فَخَرَّ عَلَیْهِمُ السَّقْفُ مِن فَوْقِهِمْ وَأَتَاهُمُ الْعَذَابُ مِنْ حَیْثُ لاَ یَشْعُرُونَ»4 ؛ پیش از آنان كسانى بودند كه مكر كردند، و [لى‏] خدا از پایه بر بنیانشان زد، در نتیجه از بالاى سرشان سقف بر آنان فرو ریخت، و از آنجا كه حدس نمى‏زدند عذاب به سراغشان آمد.

 

جابر مى گوید: زن ها در زلزله دوم از پرده بیرون آمدند و گریه و زارى مى کردند و حجابى نداشتند و کسى هم متوجه آن ها نبود. زمانى که امام باقر (علیه السلام ) به آن ها نگاه کرد به حالشان رقت کرد و نخ را از جیب مبارک نهاد و زلزله آرام شد. سپس از مناره پایین آمد و مردم هم ایشان را ندیدند و دست مرا گرفت و از مسجد خارج شدیم . در راه به مغازه آهنگرى رسیدیم که مردم در دکان او جمع شده مى گفتند: همهمه اى در هنگام ویرانى نشنیدیم ؟

 

برخى مى گفتند: آرى همهمه زیادى به گوش مى رسید.

 

عده دیگرى مى گفتند: به خدا قسم ما سخنان زیادى شنیدیم ولى چگونگى آن را در نیافتیم .

 

جابر مى گوید: امام باقر (علیه السلام ) به من نگاهى کرد و تبسم نمود و فرمود: اى جابر، این به خاطر طغیان و سرگشى و ستم آن ها بود؟

 

گفتم : یابن رسول الله آن نخ عجیب چه بود؟

توبه

 

فرمود: (اندوخته اى از آل موسى و آل هارون که ملائکه آن را حمل مى کردند و جبرئیل (علیه السلام ) آن را آورده بود5. واى بر تو اى جابر، ما از سوى خداوند در مکان و درجه بالایى قرار گرفته ایم . اگر ما نبودیم خداوند متعال ، آسمان و زمین و بهشت و جهنم و خورشید و ماه و انسان و جنى نمى آفرید

 

 اى جابر، ما اهل بیتى هستیم که احدى با آن مقایسه نمى شود. هر کس ‍ شخصى از بشر را با ما قیاس کند کافر شده است .

 

اى جابر، خداوند به سبب ما شما را نجات داد و به وسیله ما شما را هدایت فرمود و به خدا قسم ، ما شما را به سوى پروردگارتان رهنمون ساختیم . پس ‍ امر و نهى ما را بپذیرید و در برابر آن چه برایتان آورده ایم نافرمانى نکنید، زیرا ما در برابر نعمت هاى خداوند، اجل و اعظم از آنیم که بر ما رد شود و هر چه به شما مى رسد از ماست . هر چه دریافتید خداى متعال را بر آن سپاس گویید و آن چه ندانستید به ما بسپارید و بگویید: (امامان ما به آن چه مى گویند داناترند).

 

سپس رو به امیر مدینه - که در آنجا از سوى بنى امیه مقیم بود - کرد که نگهبانانش اطراف او بودند و از او مراقبت مى کردند و فریاد مى زد: به نزد فرزند رسول خدا على بن الحسین (علیه السلام ) بروید و به سبب او به سوى خداوند (عزوجل ) تقرب جوئید و در نزدش تضرع و اظهار توبه و انابه کنید شاید خداوند عذاب را از شما بردارد.

 

جابر مى گوید: هنگامى که نگاه امیر به امام باقر (علیه السلام ) افتاد به سوى او شتاب کرد و گفت : اى پسر رسول خدا آیا نمى بینى بر سر امت جدّت محمد (صلى الله علیه وآله ) چه آمده است ؟! همگى هلاک شده و مردند. سپس گفت : پدرت على بن الحسین کجاست؟ تا از او درخواست کنم تا با ما به مسجد بیاید و به وسیله او به درگاه خداوند متعال تقرب جوییم تا بلا را از امت محمد (صلى الله علیه وآله ) بر دارد.

 

امام باقر (علیه السلام ) فرمود: ان شاء الله پدرم این کار را خواهد کرد ولى شما خودتان را اصلاح کنید و توبه و انابه کنید و از آن چه انجام مى دهید دست بردارید جز زیان کاران خود را از مکر خداوند در امان نمى دانند6.

 

جابر مى گوید: همگى نزد زین العابدین (علیه السلام ) رفتیم و ایشان نماز مى خواندند. منتظر شدیم تا اعمال مستحبى را هم انجام داد. سپس روبه ما کرد و آهسته به فرزندش امام باقر (علیه السلام ) فرمود: اى محمد نزدیک بود همه مردم را هلاک سازى .

 

جابر مى گوید: عرض کردم : آقاى من به خدا قسم من اصلا حرکت آن را احساس نکردم .

 

امام (علیه السلام ) فرمود: اگر حرکتش را احساس مى کردى هیچ آتش ‍ خورى بر روى زمین باقى نمى ماند. سپس پرسید: از مردم چه خبر دارى ؟ما اخبار مردم را عرضه داشتیم .

 

حضرت فرمود: این سزاى این است که کارهاى حرام را بر علیه ما حلال شمردند و به ما بى حرمتى کردند.

 

گفتم : اى پسر رسول خدا پادشاهشان پشت در است و از ما خواسته تا از شما خواهش کنیم تا به مسجد بیایید و مردم نزدتان آیند و تضرع کنند و از خداوند درخواست توبه و بخشش نمایند.

ما  اهل بیت از سوى خداوند در مکان و درجه بالایى قرار گرفته ایم . اگر ما نبودیم خداوند متعال ، آسمان و زمین و بهشت و جهنم و خورشید و ماه و انسان و جنى نمى آفرید.

توبه

 

امام سجاد (علیه السلام ) تبسمى کرد و این آیه را تلاوت نمود : «أَوَلَمْ تَكُ تَأْتِیكُمْ رُسُلُكُم بِالْبَیِّنَاتِ قَالُوا بَلَى قَالُوا فَادْعُوا وَمَا دُعَاء الْكَافِرِینَ إِلَّا فِی ضَلَالٍ»7 ؛  مگر پیامبرانتان دلایل روشن به سوى شما نیاوردند؟» مى‏گویند: «چرا.» مى‏گویند: «پس بخوانید. و [لى‏] دعاى كافران جز در بیراهه نیست.»

 

من گفتم : سید و مولاى من از این که نمى دانند این بلا از کجا آمده در تعجبم ؟

 

حضرت فرمود: بله و این آیه را خواند «الَّذِینَ اتَّخَذُواْ دِینَهُمْ لَهْوًا وَلَعِبًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا فَالْیَوْمَ نَنسَاهُمْ كَمَا نَسُواْ لِقَاء یَوْمِهِمْ هَـذَا وَمَا كَانُواْ بِآیَاتِنَا یَجْحَدُونَ» 8 ؛ همانان كه دین خود را سرگرمى و بازى پنداشتند، و زندگى دنیا مغرورشان كرد. پس همان گونه كه آنان دیدار امروز خود را از یاد بردند، و آیات ما را انكار مى‏كردند، ما [هم‏] امروز آنان را از یاد مى‏بریم.

 

اى جابر، به خدا قسم این نشانه هاى ماست و این یکى از آنهایى است که خداوند متعال در کتابش توصیف نموده است که: «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْبَاطِلِ فَیَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ وَلَكُمُ الْوَیْلُ مِمَّا تَصِفُونَ»9 ؛ بلكه حق را بر باطل فرو مى‏افكنیم، پس آن را در هم مى‏شكند، و بناگاه آن نابود مى‏گردد. واى بر شما از آنچه وصف مى‏كنید.

 

سپس فرمود: اى جابر، چه گمان مى برى بر قومى که سنت ما را میراندند و پیمان ما را ضایع کردند و دوست دار دشمنان ما شدند و حرمت ما را شکستند و در حق ما ظلم کردند و ارث ما را غصب کردند و دشمنان ما را یارى رساندند و سنت دشمنان ما را زنده کردند و روش فاسقان و کافران را تباهى دین و خاموش کردن نور حق پیمودند.

 

جابر مى گوید: گفتم : سپاس خدایى را که بر من منت گذاشت به شناختن شما و فضیلت شما و به من فرمان بردارى از شما را آموخت و توفیق دوستى دوستان شما و دشمنى با دشمنانتان را به عطا نمود.10

 

1- الانبیاء 6: 27.

 

2- الاءنعام 6: 146.

 

3- هود: 82.

 

4- النحل 16: 3.

 

5- البقره : 248.

 

6- الاعراف 99.

 

7- غافر : 50

 

8-الاعراف : 51 .

 

9- الانبیاء 21: 18.

 

10- نوادر المعجزات ، محمد بن جریر الطبرى الشیعى ص 120 - بحارالانوار ج 46 ص 279.

 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

زنجیر و دست

 

سید ابن طاووس در منهج الدعوات مى نویسد که حضرت سیدالشهداء (علیه السلام ) فرمود من با پدرم در شب تاریکى به طواف خانه خدا مشغول بودیم. در این هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشین شدیم که شخصى دست نیاز به درگاه بى نیاز دراز کرده و با سوز و گدازى بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است . پدرم فرمود اى حسین (علیه السلام ) آیا مى شنوى ناله گناهکارى را که به درگاه خدا پناه آورده و با قلبى پاک اشک ندامت و پشیمانى مى ریزد او را پیدا کن و پیش من بیاور.

 

ابا عبدالله (علیه السلام ) فرمود در آن شب تاریک گرد خانه گشتم تا او را میان رکن و مقام پیدا کرده و به خدمت پدرم آوردم . على (علیه السلام ) دیدند جوانى زیبا و خوش اندام با لباس هاى گران بها، فرمود تو کیستى؟ عرض کرد مردى از اعرابم . پرسید این ناله و التهاب و سوز و گدازت براى چه بود؟ گفت از من چه مى پرسى یا على (علیه السلام ) که بار گناه پشتم را خمیده و نافرمانى پدر و نفرین او توان را از من ربوده است.

 

فرمود حکایت تو چیست؟ گفت پدر پیرى داشتم که به من خیلى مهربان بود ولى شب و روز من به کارهاى زشت و بیهوده مى گذشت هر چه او مرا نصیحت مى کرد و راهنمائى مى نمود نمى پذیرفتم و گاهى هم او را آزار رسانده و دشنامش مى دادم یک روز پولى در نزد او سراغ داشتم و براى پیدا کردن آن پول نزدیک صندوقى که در آنجا پنهان بود رفتم تا پول را بردارم. پدرم از من جلوگیرى کرد. من دست او را فشردم و بر زمینش انداختم. خواست از جاى برخیزد ولى از شدت کوفتگى و درد یاراى حرکت نداشت. پول ها را برداشتم و در پى کار خود رفتم. در آندم شنیدم که گفت به خانه خدا مى روم و تو را نفرین مى کنم.

 

چند روز روزه گرفت و نمازها خواند پس از آن ساز و برگ سفر آماده کرد و بر شتر خود سوار شد و به جانب مکه بیابان را پیمود تا خود را به کعبه رسانید. من شاهد کارهایش بودم. دست به پرده کعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرین کرد؛ به خدا سوگند هنوز نفرینش تمام نشده بود که این بیچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود. در این موقع پیراهن خود را بالا زد. دیدم یک طرف بدن او خشک شده و حس و حرکتى ندارد. جوان گفت بعد از این پیش آمد بسیار پشیمان شدم و نزد او رفته عذر خواهى کردم ولى او نپذیرفت و به طرف خانه خود رهسپار گشت. سه سال بر همین وضع گذراندم و دائم از او پوزش مى خواستم و او رد مى کرد. سال سوم ایام حج درخواست کردم همان جائى که مرا نفرین کرده اى دعا کن. شاید خداوند سلامتى را به برکت دعاى تو به من بازگرداند. قبول کرد و با هم به طرف مکه حرکت کردیم تا به وادى اراک رسیدیم.

 

شب تاریکى بود ناگه مرغى از کنار جاده پرواز کرد و بر اثر بال و پر زدن او شتر پدرم رمید او را از پشت خود بر زمین افکند. پدرم میان دو سنگ واقع شد و از تصادم به آنها جان به حق تسلیم کرد. او را همان جا دفن کردم و مى دانم این گرفتارى و بیچارگى من فقط به واسطه نفرین و نارضایتى اوست .

پدرم با آهى سوزان مرا نفرین کرد؛ به خدا سوگند هنوز نفرینش تمام نشده بود که این بیچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب نمود

 

امیر المؤ منین (علیه السلام ) فرمود اینک فریادرس تو رسید. دعائى که پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم ) به من تعلیم کرده به تو مى آموزم و هر کسى آن دعا که اسم اعظم الهى در آنست بخواند بیچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزیده مى شود. طرفى چند از مزایاى آن دعا را على (علیه السلام ) شمرد که ابو عبدالله (علیه السلام ) گفت من از امتیازات آن دعا بیشتر از جوان بر سلامتى خویش مسرور شدم .

مفاتیح

 

آنگاه فرمود در شب دهم ذیحجه دعا را بخوان و صبحگاه پیش من آى تا تو را ببینم و نسخه دعا را به او داد. صبح دهم جوان با شادى و شعف بسوى ما آمد و نسخه دعا را تسلیم کرد. وقتى که از او جستجو کردیم سالمش یافتیم. گفت به خدا این دعا اسم اعظم دارد. سوگند به پروردگار کعبه دعایم مستجاب شد و حاجتم برآورده گردید. حضرت فرمود قصه شفا یافتن خود را بگو:

 

گفت در شب دهم همین که دیده هاى مردم به خواب رفت دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیده اشک ندامت ریختم. براى مرتبه دوم خواستم بخوانم آوازى آمد که اى جوان کافى است خدا را به اسم اعظم قسم دادى و مستجاب شد. پس از لحظه اى به خواب رفتم.

 

پیغمبر اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم ) را دیدم که دست بر بدن من گذاشت و فرمود: احتفظ بالله العظیم فانک على خیر؛ از خواب بیدار شدم و خود را سالم یافتم .(20)

 

دعائى که به او دادند همان دعاى مشلول معروف است که در مفاتیح ذکر شده است.

 

 

پی نوشت :

 

1- بحارالانوار، ج 9، ص 562.

 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

آیت‌الله کشمیری نقل کرده است که آیت‌الله قاضی در اواخر عمرشان آن‌قدر رقت قلب پیدا کرده بود که هر چیزی را که می‌دیدند مثلاً غروب خورشید را که می‌دیدند برای حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام گریه می‌کردند. یعنی آخر سیرشان به جایی رسیده بود که برای حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام گریه کنند.

 

وقتی ایشان فوت کردند آیت‌الله کشمیری ایشان را در خواب می‌بیند و به ایشان می‌فرماید: چه خبر؟ آیت‌الله قاضی هم فرموده بودند: الحمدلله جایمان خوب است. بعد فرموده بودند: من حسرت می‌خورم از اینکه چرا هر روز زیارت عاشورا را فقط یک‌بار می‌خواندم.

 

زیارت عاشورا دم‌دستی نیست. زیارت عاشورا به عنوان رکن اساسی جلسه روضه است…

 

(حاج علی قربانی)

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

روزی تاجری با دوستش به شهری برای تجارت رفت و در معامله این تاجر سرش کلاه رفت و تمام اموال خود را از دست داد.به غیر از یک کتاب که انرا محکم در بقلش گرفته بود.دوستش به تاجر گفت چرا از این کتاب دل نمیکنی؟؟

او گفت:این کتاب پدرم است که اسرار تجارت را برایم نوشته و خیلی کتاب ارزشمندی است

دوستش گفت:اگر اسرار تجارت رو نوشته چرا گرفتی بقلت خوب بازش کن بخون ببین بابات چی نوشته برات

 

وقتی کتاب رو باز کردن تو کتاب نوشته بود:فرزند عزیزم به فلان شهر برای تجارت نروی اگر رفتی به فلان بازار نروی اگر به ان بازار رفتی با فلان شخص معامله نکنی که صددرصد سرت کلاه میگذارد

دوستش به تاجر گفت ای دل غافل دیدی اگه قبل از سفر کتاب رو خونده بودی سرت کلاه نمیرفت ما دقیقا به جای رفتیم که بابات گفته بود نرین.

 

 

این داستان خیلی اشناست.بله درسته ما همان تاجر هستین و کتاب همان  قران  خیلی ها بعد مرگشان که یکی میاد بالا سرشون قران میخونه با خودشون میگن ای دل غافل ما چرا این کتاب رو زودتر نخوندیم

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 روزی اصحاب در کنار وجود مقدس پیامبر گرد آمده بودند. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به آنها فرمود:

آیا می خواهید به شما از زیرک ترین زیرک ها و احمق ترین احمق ها خبر دهم؟

همه با اشتیاق عرض کردند: آری.

حضرت فرمود:

 زیرک ترین زیرکها کسی است که پیش از مرگ خود را به حساب بکشد و کردار نیک برای پس از مرگ انجام دهد.

و احمق ترین احمق ها کسی است که از هوس های نامشروع پیروی کند و در عین حال از درگاه خدا آروزی آرزوها (بهشتی شدن) را بکند. بحار ج 70، ص 69

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




!!!داستان کفاشی که کفش امام زمان را پینه نمی زد!!! (داستان سید عبدالکریم کفاش)

 

سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»

 سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم. حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد.

 پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟»

سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت : قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید “کفش مرا پینه می زنی” داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید !

 حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.»

(کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی)

خوشا چشمی که رخسار تو بیند….

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




????ماجرای “زعفر جنی” از زبان خودش؛

 

یاحسین..یاحسین

 

… ﺧﻮﺩ ﺯﻋﻔﺮ ‏(  ﺟﻨﯽ‏) ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺮﺳﺦ

ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺮﺳﺦ ﺭﺍ ﻟﺸﮑﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ

ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺻﻔﻮﻑ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ .

ﻣﻠﮏ ﻣﻨﺼﻮﺭ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ٬

ﻣﻠﮏ ﻧﺼﺮ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ٬

ﺟﺒﺮﺋﯿﻞ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ٬ ﻭ ﺩﺭ

ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﮑﺎﺋﯿﻞ ﺑﺎ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﻠﮏ ﻭ

ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺩﺭ ﻃﺮﻓﯽ ﻣﻠﮏ ﺍﺳﺮﺍﻓﯿﻞ ٬ ﻣﻠﮏ ﺭﯾﺎﺡ ٬

ﻣﻠﮏ ﺑﺤﺎﺭ ٬ ﻣﻠﮏ ﺟﺒﺎﻝ ٬ ﻣﻠﮏ ﺩﻭﺯﺥ ٬ ﻣﻠﮏ

ﻏﺬﺍﺏ ٬ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﺎ ﻟﺸﮑﺮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ

ﻫﺴﺘﻨﺪ .

ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﯾﮑﺼﺪﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﺗﺎ ﺧﺎﺗﻢ ﻫﻤﻪ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻩ ٬

ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ .

 

ﺧﺎﺗﻢ ﺍﻧﺒﯿﺎﺀ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ‏( ﻋﻠﯿﻪ

ﺍﻟﺴﻼﻡ ‏) ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ‏

« ﻭﻟﺪﯼ ﺍﻟﻌﺠﻞ ﺍﻟﻌﺠﻞ ﺍﻧّﺎ

ﻣﺸﺘﺎﻗﻮﻥ ‏»

ﯾﻌﻨﯽ : ‏« پسرم ! ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻦ ! ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻦ ! ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﮐﻪ

ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ . ‏»

 

ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﯾﮑﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺯﺧﻤﻬﺎ ﻭ

ﺟﺮﺍﺣﺎﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ٬ ﭘﯿﺸﺎﻧﯿﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ٬ ﺳﺮﺵ

ﻣﺠﺮﻭﺡ ٬ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﮔﺮﯾﺎﻥ

ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ

ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﺭﻩ ﻣﯽ ﺟﻮﺷﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ

ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﻧﻤﯽﻧﻤﻮﺩ.

 

ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ

ﺑﺮﺳﻢ . ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ

ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﯿﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ

ﺣﺴﯿﻦ ‏( ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ‏) ﺳﺮ ﻏﺮﺑﺖ ﺍﺯ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻠﻨﺪ

ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﯼ

ﻓﺮﻣﻮﺩ: ‏« ﺍﯼ ﺯﻋﻔﺮ ! ﺑﯿﺎ ‏»

 

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ

ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩﻧﺪ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ

ﺧﺪﻣﺖ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ : ‏« ﻣﻦ

ﺑﺎ ﺳﯽ ﻭ ﺷﺶ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ

.‏»

ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ‏« ﺍﯼ ﺯﻋﻔﺮ ! ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯼ !

ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻟﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﺧﺪﻣﺖ ﺗﻮ

ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻻﺯﻡ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺖ ٬

ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ . ‏»

ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ : ‏« ﻗﺮﺑﺎﻧﺖ ﺷﻮﻡ ﭼﺮﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽ

ﻓﺮﻣﺎﯾﯽ ؟ ‏»

ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ‏« ﺷﻤﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺁﻧﻬﺎ

ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﻭﺕ ﺩﻭﺭ ﺍﺳﺖ . ‏»

ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ : ‏« ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﻫﻤﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ

ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﮔﺮ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﻮﯾﻢ ﺩﺭ

ﺭﺍﻩ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ‏»

ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ‏« ﺯﻏﻔﺮ ! ﺍﺻﻼ ﻣﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻟﻘﺎﯼ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ . ﺷﻤﺎ ﺑﻪ

ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻧﺼﺮﺕ ﻭ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﻦ ٬

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ٬ ﻣﺮﻫﻢ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . ‏»

ﺑﺤﺎﺭﺍﻻﻧﻮﺍﺭ ﺝ 44 ﺹ 330

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎﻡ، ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؟ !

ﺧﺪﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ …

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﮐﺮﺩ !..

ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﭘﺨﺖ.

ﺳﭙﺲ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ…

ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺏ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ …

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﺑﻮﺩ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺖ

ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ

ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﭘﻨﺎﻫﺶ ﺩﻫﺪ

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﻏﺮﻏﺮﮐﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ

ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭﺏ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ

ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﯿﺰ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ. ﺯﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻤﯽ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺵ ﻏﺬﺍ

ﺑﺨﺮﺩ

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﮐﺮﺩ

ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺎﻣﺪ !…

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﯾﺄﺱ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ

ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻗﻮﻝ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺁﻣﺪ؟ !

ﺧﺪﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :

ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ ﺑﺴﺘﯽ !…

ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ، ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﻨﺪ . . . ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ

“: ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﻭﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﯾﺪ ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻢ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ

ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ ! ! ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ ! ﮐﻪ: ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ ! ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ ! ﻭ

ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ ! ﯾﺎ ﺭﺏ؛ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﮐﻦ ! ﻭﺁﻧﭽﻪ ﺷﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺟﺪﺍ

ﮐﻦ.

ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻭﺭﻧﺪ !

ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﺒﺰ ﺻﺒﺮﻡ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﺴﺖ ؛ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ؛ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻫﺴﺖ

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت