مرگ در کمینت هست

 

 

مرحوم حاج شیخ عباس می گوید : شنیده ام که مردى را فیل مستى در قفا بود او مى گریخت و فیل از پى او مى شتافت تا آنکه به او رسید. آن مرد مضطر شد، خود را در چاهى آویخت و چنگ زد به دو شاخه که در کنار چاه روئیده بود. پس ناگاه دید که دو موش بزرگ که یکى سفید است و دیگرى سیاه مشغول به قطع کردن ریشه هاى آن دو شاخه مى باشند. پس نظر در زیر پاى خود افکند دید که چهار افعى سر از سوراخهاى خود بیرون کرده اند، چون نظر به قعر چاه انداخت دید که اژدهایى دهان گشوده است که چون در چاه افتد او را ببلعد چون سر بالا کرد، دید که در سر آن دو شاخه اندکى از عسل آلوده است پس ‍ مشغول شد به لیسیدن آن عسل و لذت و شیرینى آن عسل او را غافل ساخت از آن مارها که نمى داند چه وقت او را خواهند گزید و از مکر آن اژدها که نمى داند وقتى که در کام او بیفتد حالش چگونه خواهد شد.

 

 

اما این چاه ، دنیاست که پر از آفتها و بلاها و مصیبت هاست و آن دو شاخ عمر آدمى ، و آن دو موش سیاه و سفید شب و روزند که عمر آدمى را پیوسته قطع مى کنند. و آن چهار افعى اخلاط چهارگانه اند که به منزله زهرهاى کشنده اند از سوداء و صفراء و بلغم و خون (1) که نمى داند آدمى که در چه وقت به هیجان مى آیند که صاحب خود را هلاک کنند، و آن اژدها مرگ است که منتظر است و پیوسته در طلب آدمى است و آن عسل که فریفته آن شده بود و او را از همه چیز غافل گردانیده بود لذتها و خواهشها و نعمتها و عیشهاى دنیاست .

 

مرحوم محدث قمی نی افزاید : از براى غفلت آدمى از مرگ و سختیی ها و اهوال بعد از آن و اشتغالش به لذات فانیه و از بین رونده دنیا، مثلى بهتر از این در انطباق آن با ممثل (2) آن ذکر نشده پس ‍ شایسته است که خوب تامل در آن شود تا شاید سبب تنبه از خواب غفلت شود.

 

و در خبر است که حضرت امیرالمؤ منین داخل بازار بصره شد و به مردمى که مشغول خرید و فروش بودند نظر افکند پس از گریه سختى فرمود: اى بندگان دنیا و عمال آن ، هر گاه شما روزها مشغول سوگند خوردن و سوداگرى باشید، و شبها در رختخواب باشید و در این بینها از آخرت غافل باشید پس چه زمانى زاد و توشه براى سفر خود مهیا مى کنید و فکرى براى معاد خود مى نمائید؟!

 

محدث قمی می گوید: مناسب دیدم این چند شعر را در اینجا ذکر کنم :

 

 

اى به غفلت گذرانیده همه عمر عزیز تا چه دارى و چه کردى عملت کو و کدام

 

توشه آخرتت چیست در این راه دراز که تو را موى سفید از اجل آورد پیام

 

مى توانى که فرشته شوى از علم و عمل لیک از همت دون ساخته اى با دَد34 و دام

 

چون شوى همره حوران بهشتى که تو را همه در آب و گیاه است نظر چون انعام

 

جهد آن کن که نمانى ز سعادت محروم کار خود ساز که اینجا دو سه روزیست مقام

 

 

و شیخ نظامى گفته است :

 

 

حدیث کودکى و خودپرستى رها کن کان خمارى بود و مستى

 

چو عمر از سى گذشت و یا که از بیست نمى شاید دگر چون غافلان زیست

 

نشاط عمر باشد تا چهل سال چهل رفته فرو ریزد پر و بال

 

پس از پَنجَه نباشد تندرستى بصر کندى پذیرد پاى سستى

 

چو شصت آمد نشست آمد پدیدار چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار

 

به هشتاد و نود چون در رسیدى بسا سختى که از گیتى کشیدى

 

از آنجا گر به صد منزل رسانى بود مرگى به صورت زندگانى

 

سگ صیاد کاهوگیر گردد بگیرد آهویش چون پیر گردد

 

چو در موى سیاه آمد سفیدى پدید آمد نشان ناامیدى

 

ز پنبه شد بنا گوشت کفن پوش هنوز این پنبه بیرون نارى از گوش

 

 

و دیگرى گفته است :

 

 

 

از روش این فلک سبز فام عمر گذشته است مرا شصت عام

 

در سر هر سالى از این روزگار خورده ام افسوس خوشیهاى یار

 

باشدم از گردش دوران شگفت کانچه مرا داد همه پس ‍ گرفت

 

قوتم از زانو و بازو برفت آب ز رخ رنگ هم از مو برفت

 

عقد ثریاى من از هم گسیخت گوهر دندان همه یک یک بریخت

 

آنچه بجا ماند و نیابد خلل ار گناه آمد و طول امل

 

زنگ رحیل آمد از این کوچگاه همسفران روى نهاده به راه

 

آه ز بى زادى روز معاد زاد کم و طول مسافت زیاد

 

بار گران بر سر دوشم چه کوه کوه هم از بار من آمد ستوه

 

اى که برِ عفوِ عظیمت گناه در جلو سیل بهار است گاه

 

فضل تو گر دست نگیرد مرا عصمتت ار باز گذارد مرا

 

جز به جهنم نرود راه من در سقر انداخته بنگاه من

 

بنده شرمنده نادان منم غوطه زن لجه عصیان منم

 

خالق و بخشنده احسان توئى فرد و نوازنده به غفران توئى

 

 

رسول خدا صلى الله علیه وآله فرمود: چهل ساله ها همانند زراعتى هستند که درو کردن آن نزدیک شده است و به پنجاه ساله ها باید گفت چه چیزى از پیش براى خود فرستاده اید و چه چیزى گذاشته اید؟ اى شصت ساله ها براى حساب بشتابید و هفتاد ساله ها خود را جزء مردگان بشمار آورید.

 

 

و در خبر است که خروس در ذکر خود مى گوید: اى غافلان ذکر خدا کنید و در یاد او باشید؛

 

هنگام سفیده دم خروس سحرى دانى که چرا همى کند نوحه گرى

 

یعنى که نمودند در آئینه صبح کز عمر شبى گذشت و تو بى خبرى

 

 

و شیخ جامى گفته است :

 

 

دلا تا کى در این کاخ مجازى کنى مانند طفلان خاکبازى

 

توئى آن دست پرور مرغ گستاخ که بودت آشیان بیرون از این کاخ

 

 چرا زان آشیان بیگانه گشتى چو دونان مرغ این ویرانه گشتى

 

بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک بپر تا کنگره ایوان افلاک

 

ببین در قصر ازرق طیلسانان رداى نور بر عالم فشانان

 

همه دور جهان روزى گرفته به مقصد راه فیروزى گرفته

 

خلیل آسا درِ ملک یقین زن نداى لا احب الآفلین زن

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...