چوپانى به مقام وزارت رسید.

 

  هر روز بامداد بر مى خاست و كلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند.

 

  سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.

 

  شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست.

 

  امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست.

 

   روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.

 

  امیر گفت: اى وزیر ! این چیست كه مى بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم ، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .

 

  امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت : بگیر و در انگشت كن ؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى .

 

  بله ، هرکه هستی باش ،چوپان، وزیر یا وکیل، ولی توجه داشته باش :

 

  فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا …

 

  زندگی دنیا شما را نفریبد .

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...