حالات آقا نجفي قوچاني در زیارت پیاده کربلا

 

…. در همان سفر نيمه شعبان که به زيارت مي رفتم از خان شور شروع مي شد و در نخيله که مسافت ما بين سه فرسخ و نيم بود واقع گرديد و در

نخيله که سه فرسخ تا کربلا بود هوا گرم شده زوار مقداري مکث نموده ناهار خورده گذشتند من چون پياده و بي رفيق بودم در آنجا بـيشتر

مکث نمودم که خستگي رفع شود بلکه از زوال هم مقداري بگذرد و هوا پشت به سردي باشد و زوار هم جوقه جوقه مي رسند في الجمله مکثي

مي کنند و مي گذارند تا بعد از دو ساعتي من هم راه افتادم لکن بعد از آب خوردن زيادي چون تا کربلا آب نبود و من هم ظرفي نداشتم و

چون راه نزديک و زوار هم دسته دسته مي گذشتند.

اهميتي به آب برداشتن ندادم فقط مقداري آب جهت توشه راه در شکم جا دادم غافل از اينکه تا به حال شکم اما منت نگهدار نکرده و آنچه گيرش

بيايد فورا يد تصرف بر او بگشايد و بعد از ساعتي او را نيست و نابود نمايد مي خواهد مال حلال باشد و يا حرام از صغير باشد و يا از کبير پاک

باشد يا نجس هر چه به او برسد فرق نگذارد همه را هضم کند.

 

به قدر هزار قدمي کـه رفتم آفتاب از جلوي روي و گـرم رمل ها نيز داغ کـه کف پاها مي سوزد تشنگي بر من غلبه نمود خود را به جوقه زواري

رساندم که آب داريد.

 گفتند نه از آن گذشته و دويده به دسته ديگر خود را رساندم، آنها هم آب نداشتند،

به قدر نيم فرسخ دويدم و به چند دسته از زوار خود را رساندم و آب نداشتند،

بعد از آن مايوس و از يک طرف راه دويدن گرفتم و هر چه رطوبت در بدن بود تمام به عرق و حرکت عنيف و گرمي آفتاب خشکيد و به شدت

تشنه شدم.

حالا برق گنبد و سياهي باغات کربلا در منظره من پيداست،

من به فکر صحراي کربلا افتاده حالا تنهايي سيدالشهداء و آن لشگر عظيم که دور او را گرفته بودند

نظير اين گنبد براق ميان سياهي باغات با تشنگي زيادي که داشت نهايت مثل من در عالم خيال نزديک به حس صورت گرفت، مرا گريه شديد رخ

داد محض آن که صداي گريه مرا زوار نشنوند دويست قدمي از راه زوار دور شدم و مثل آهويي در اين بيابان دويدن گرفتم و صدا به گريه بلند و

اشک مثل باران به صورت و ريش و زمين ريزان بود،

گاهي صداي هل من ناصر آن حضرت را به گوش خيال مي شنيدم

و من هم صدا به لبيک با گريه بلند داشتم

و بر دويدن به شدت مي افزدوم به حدي که خود را بالکليه فراموش نمودم

و ديدم لشگر هجوم به خيمه هاي حسيني، شعله آتش و دود از خيمه ها بلند گرديد

و چشمها را به سياهي کربلا دوختم و حالات رنگارنگ آن صحراي غم انگيز بر من عبور مي داد

به خدا قسم که نمي فهميدم پاها در اين دويدن بـي اختيار به گودال مي افتاد و يا به روي خارها قرار مي گيرد، يک دفعه از ميان خيمه ها که رو به

طرف نجف است پراکنده شدند،

بعضيها چادر به پا پيچيده به زمين خوردند و من هم سر از پا نشناخته تا مگر برسم و خود را فنا کنم که ريشه علفي به پا بند شده به آن تندي که

مي دويدم محکم خوردم به زمين،

برخاستم با آن که پنجه پا مجروح شده بود ملتفت نشده،

شش دانگ حواس متوجه آن صحراي هولناک بود و از گريه و ناله و دويدن نايستادم در اين دو فرسخ و نيم مسافت، تا آن که در کوچه کربلا واقع

شدم و چشمم به در و ديوار و عمارت کربلا افتاد،

آن وقت به خود آمده از خجالت و حياي از مردم،

اشکها را پاک نموده و از دويدن ايستادم و کفشهاي بي پاشنه را به پا کشيدم و خاچيه را به دوش انداختم، از حوضخانه صحن سيدالشهداء وضو

گرفته داخل حرم شدم يک ساعتي زيارت نمودم،

بيرون شدم رفتم به زيارت ابي الفضل و از آنجا بيرون شدم ثانيا آمدم به صحن سيدالشهداء

همان طور به گوشه اي سرپا ايستاده بودم که بعضي از رفقا را ملاقات نمايم و ساعت دو به غروب بود و در آن بين صداي ساعتي که در صحن

سيدالشهداء بود از نمره ساعت کوچک صحن مشهد مقدس بود بلند شد، وقتي که خوب گوش به صداي زير او نمودم تا ده مرتبه اش تمام شد

ديـدم به طور فصيح مي گويد:

 

 هل من ناصر … هل من ناصر … هل من ناصر …

 

تا ده مرتبه اش تمام شد،

قشعريزه در بدن ما حادث شده گوش را تيز نموده که از کجا جوابي مي رسد يا نه

و چشمها پر اشک شد که جواب دهي پيدا نشد

که يک مرتبه از صحن ابي الفضل صداي ساعت بزرگ او به صورت بم و کلفت بلند گرديد:

 

لبيک …. لبيک …. لبيک …

 

تا ده مرتبه او هم تمام شد،

اشکها را پاک کرده گفتم هاي بگردم وفاداريت را باز تويي که جواب دادي،

خوشحال شدم کـه هنوز ناصر هست و از خوشحالي باز اشکها بيرون شد.

و يک مرتبه به فکر تشنگي بين راه افتادم و همان طور در عالم خيال با خود آمدم،

 آمدم، آمدم، تا وضو گرفتم و به حرمين زيارت نموده برگشته تا به همين نقطه که ايستاده ام ديدم در پنج نقطه اي آب نخورده ام و تشنه هم نيستم،

حالا اين از راه طبيعي به چه نحو ممکن است و من از کدام آب سير شده ام.

 

سياحت شرق

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...