روزی تاجری با دوستش به شهری برای تجارت رفت و در معامله این تاجر سرش کلاه رفت و تمام اموال خود را از دست داد.به غیر از یک کتاب که انرا محکم در بقلش گرفته بود.دوستش به تاجر گفت چرا از این کتاب دل نمیکنی؟؟

او گفت:این کتاب پدرم است که اسرار تجارت را برایم نوشته و خیلی کتاب ارزشمندی است

دوستش گفت:اگر اسرار تجارت رو نوشته چرا گرفتی بقلت خوب بازش کن بخون ببین بابات چی نوشته برات

 

وقتی کتاب رو باز کردن تو کتاب نوشته بود:فرزند عزیزم به فلان شهر برای تجارت نروی اگر رفتی به فلان بازار نروی اگر به ان بازار رفتی با فلان شخص معامله نکنی که صددرصد سرت کلاه میگذارد

دوستش به تاجر گفت ای دل غافل دیدی اگه قبل از سفر کتاب رو خونده بودی سرت کلاه نمیرفت ما دقیقا به جای رفتیم که بابات گفته بود نرین.

 

 

این داستان خیلی اشناست.بله درسته ما همان تاجر هستین و کتاب همان  قران  خیلی ها بعد مرگشان که یکی میاد بالا سرشون قران میخونه با خودشون میگن ای دل غافل ما چرا این کتاب رو زودتر نخوندیم

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...