«شبلی» مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت، و حتی مردم عامه هم مرید او بودند، آوازه اش همه جا پیچیده بود.

 

روزی شبلی به شهری سفر کرد که کمتر کسی او را میشناخت .

 

در راه افراد فقیری را دید که بسیار محتاج بودند بنابراین هرچه همراه داشت بین آنان تقسیم کرد .و دیگر نه سکه ای و نه غذایی برایش باقی مانده بود .

 

شبلی وقتی به شهر رسید بسیار گرسنه شده بود به یک مغازه نانوایی رفت و تقاضای یک قرص نان کرد .

 

نانوا وقتی دید او سکه ای در بساط ندارد از دادن نان به او امتناع کرد .

 

و شبلی نانوایی را ترک کرد .

 

مردی در آنجا بود که شبلی را شناخت  به نانوا گفت این مرد را میشناسی، گفت نه، گفت این شبلی بود.

 نانوا گفت من آوازه خوبی های او را بسیار شنیده ام و از مریدانش هستم ،

 

دوید دنبال شبلی، که آقا من میخواهم با شما باشم، شاگرد شما باشم.

 

شبلی قبول نکرد.

 

نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را شام میدهم، شبلی قبول کرد،

 

وقتی همه شام خوردند،

نانوا گفت شبلی، من یه سوال دارم؟ شبلی گفت :بپرس

 

نانوا گفت : دوزخ چگونه جایی هست ؟

 

شبلی جواب داد:

 دوزخ  جاییست که تو برای رضای خدا، یک نان به شبلی ندادی، ولی برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی!!

 

و این حکایت امروز ماست در بعضی نذورات محرم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...