✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 663
  • دیروز: 2691
  • 7 روز قبل: 8006
  • 1 ماه قبل: 24868
  • کل بازدیدها: 805579

 

...


درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم. خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی. پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه، کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام. این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.

از او بخواه که دارد و می خواهد که از او بخواهی، از او مخواه که ندارد و می ترسد که از او بخواهی.
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




???? معلم ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.
ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:
 
ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ | ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ | ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ

ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ؟ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺁﺧﺮ ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ…
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ، ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!

ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ غمی
ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩمی…

#داستانک #تلخ
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





به بهلول گفتندمیخواهی
قاضي شوي؟
گفت : نه
گفتند:چرا؟
گفت نمیخواهم
ناداني ميان دو دانا باشم
زیرا شاكي و متهم
اصل ماجرا را ميدانند
و من ساده بایدحقیقت راحدس بزنم

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت

 

دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه‌ای کردن و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند در گشادند قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده.
 
مردم درین عجب ماندند حکیمی گفت خلاف این عجب بودی آن یکی بسیار خوار بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.

وگر تن پرورست اندر فراخی

چو تنگی بیند از سختی بمیرد
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند، هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم…
 
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم، شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد، حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند…

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد، حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
 
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود، دختر از درد جیغ میکشد..
 
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند، گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد، حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند، دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.


این، افسانه یا داستان نیست،
آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.

 عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را .

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




‍ بشنوید ای دوستان این داستان
خود حکایت نقد حال ماست آن ********************************
حکایت مارگیری که اژدهای فسرده را مرده پنداشت و در ریسمانش پیچید و آورد به بغداد:

مارگیری بود که از کوهستان مار می گرفت و به شهر می آورد و به مردم نشان می داد و از این راه کاسبی می کرد.یکبار در کوهستان اژدهای یخ زده و افسرده ای را شکار کرد و به تصور اینکه اژدها مرده است آن را به شهر بغداد آورد و به نمایش نهاد.مردم بغداد برای دیدن اژدها ازدحام کردند.اما این مار بزرگ که در اثر تابش خورشید عراق جان گرفته بود،ابتدا طنابها را پاره کرد و در اولین حمله مارگیر را از بین برد و سپس به تماشاچیان حمله کرد و تعدادی از آنها را هم هلاک کرد:

مار گیری رفت سوی کوهسار

تا بگیرد او به افسونهاش مار

او همی جستی یکی مار شگرف

گرد کوهستان در ایام برف

مارگیر از بهر حیرانی خلق

مار گیرد،اینت نادانی خلق

مارگیر آن اژدها را برگرفت

سوی بغداد آمد از بهر شگفت

او همی مرده گمان بردش و لیک

زنده بود او ندیدش نیک نیک

در درنگ انتظار و اتفاق

تافت بر آن مار خورشید عراق

بندها بگسست و بیرون شد ز زیر

اژدهایی زشت،غران همچو شیر

در هزیمت بس خلایق کشته شد

ازفتاده کشتگان صد پشته شد

گرگ را بیدار کرد آن کور میش

رفت نادان سوی عزرائیل خویش

مولانا ازین حکایت چند نتیجه ی اخلاقی مهم در خودشناسی میگیرد:

*یکی اینکه آدمیی که صدها هزار مار و کوه حیران اوست،سرگشته و حیران دنیای همچون مار شده است.انسان خود را ارزان می فروشد،در واقع همچون حریری فاخر است،اما خود را وصله جامه ی ژنده یی میکند.

*دیگر اینکه نفس،همچون اژدهایی در درون ما انسانها نهفته است و هرگاه امکان قدرت نمایی بیابد با قدرت و هیبتی هولناک به حرکت درمی آید.خورشید عراق همان امکانات مادی و تمهیدات شهوانیست که اژدهای خفته نفس را به حرکت و جنبش درمی آورد،بند تقوی از دست و پای می گسلد و ویران می کند و حهانی را به کام خود می کشد.مولانا می گوید هر فردی می تواند بالقوه فرعونی بیدادگر و گردنکش باشد منتهی فعلا امکانات لازم برای گردنکشی و عرض اندام را ندارد:

نفست اژدرهاست
او کی مرده است

از غم بی آلتی افسرده است

اژدها را دار در برف فراق

هین مکش او را به خورشید عراق

مات کن او را و ایمن شو ز مات

رحم کم کن،نیست او ز اهل صلات

اژدهای نفست را در برف فراق
نگهدار،او را از کامیابی بازدارو او را مات کن تا مات او نشوی:

تو طمع داری که او را بی جفا

بسته داری در وقار و در وفا

هر خسی را این تمنا کی رسد

موسیی باید که اژدرها کشد

آیا انتظار داری که نفست را بدون هیچ سختی و ریاضتی و در کمال آرامش به بند کشی؟چگونه از انسان ضعیفی چنین کاری برمی آید .انسان وارسته و پیامبر گونه ای چون حضرت موسی لازم است که اژدهای نفس را به بند کشد. i

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 ابن سینا میگوید عارف هرچه زشتی مشاهده میکند. دستخوش هیچ خشمی نمیشود. اما برای کسانی که زشتی پدید میآورند، دلسوزی دارد. بنابراین خشم نسبت به هیچ موجودی پیدا نمیکند. یادتان میآید گاندی)Gandhi )میگفت که من از گناه نفرت دارم امّا برگناهکاران عاشقم. از دروغ متنفرم، ولی از دروغگویان متنفر نیستم. چرا؟ چون دروغگو مبتلای به یک بیماری شده است. آدم بر بیمار دل میسوزاند. آیا هیچ پزشکی گفته حالا که سرما خوردی چهارتا فحش از من تحویل بگیر. میگوید: نه بابا! این سرما خورده است؛ بیمار است.آدم بر بیمار دل میسوزاند نه اینکه بر بیمار خشم پیدا کند.

  چون من(= گاندی( میبینم هرکه دروغ میگوید به یک بیماری دچار شده دلم به حالش میسوزد و نسبت به او شفقّت میورزم. نه اینکه نسبت به او خشم داشته باشم. پس از خود زشتیها دستخوش خشم نمیشوم. امّا کسانیکه این زشتیها را پدیدآوردند، دلم برایشان میسوزد. الی ماشاالله شما در عارفان میبینید که نسبت به جانیّان بالفطره هم دائماً نوعی دلسوزی در وجودشان دارد رشد میکند و شعله میکشد.

 استاد ملکیان،مقایسه جهان نگری مولانا و حافظ
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




در ایام متوکل عباسی زنی ادعا کرد که من حضرت زینب هستم و متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سالهای زیادی گذشته است.

 

آن زن گفت : رسول خدا در من تصرف کرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان می شوم. متوکل، بزرگان و علما را جمع کرد و راه چاره خواست.

 

متوکل به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه.

 

آنان به متوکل گفتند : هادی علیه السلام را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را روشن کند.

 

امام علیه السلام حاضر شد و فرمود: این دروغگو است و زینب سلام الله علیها در فلان سال وفات کرده است.

 

متوکل پرسید : آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگو بودن هست؟

 

امام علیه السلام فرمود: بله و آن این است که گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود که دروغ می گوید.

 

متوکل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا می خواهد مرا به کشتن بدهد، یک نفر دیگر را آزمایش کنید. برخی از دشمنان امام علیه السلام به متوکل پیشنهاد کردند که خود امام علیه السلام داخل قفس برود.

 

متوکل به امام عرض کرد: آیا می شود خود شما داخل قفس بروید؟! نردبانی آوردند و امام علیه السلام داخل قفس رفت و در داخل قفس شش شیر درنده بود.

 

وقتی امام علیه السلام داخل شد شیرها آمدند و در برابر امام علیه السلام خوابیدند و امام علیه السلام آنها را نوازش کرد و با دست اشاره می کرد و هر شیری به کناری می رفت.

 

وزیر متوکل به او گفت : زود او را از داخل قفس بیرون بیاور و گرنه آبروی ما می رود.

 

متوکل از امام هادی علیه السلام خواست که بیرون بیاید و امام علیه السلام بیرون آمد. امام فرمود : هر کس می گوید فرزند فاطمه (سلام الله علیها) است داخل شود.

 

متوکل به آن زن گفت : داخل شو. آن زن گفت : من دروغ می گفتم و احتیاج، مرا به این کار وا داشت و مادر متوکل شفاعت کرد و آن زن از مرگ نجات یافت.

 

منابــع :

 

- بحار الانوار ج ۵۰ ص ۱۴۹ ح ۳۵ چاپ ایران.

 

- منتهی الامال ج ۲ ص ۶۵۴ چاپ

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
 

پیرمردی داخل حرم دستی کشید روی پای جوانی که کنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برام زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم.

جوان باکمال میل پذیرفت و شروع کرد به خوانـدن زیارتنامه

السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ ….
وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع).

جوان با لبخندی پرسیـد: پدرم امام زمانـت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟
جوان گفت: پــس سلام کن.

پیرمـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت :

السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسکری

جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود را روی شانه پیر مرد گذاشت وگفت:

«و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة»

مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم..
آقا سلام، باز منم، خاک پایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان!
در این کلاس سرد، حضور تو واجب است.
این بار چندم است که استاد غایب است؟

  الّلهُمَّ عَجّل لِوليک الفرج


 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


علامه امینی تعریف کرده است که:

 

♦مدتها فکرمی‌کردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب می‌کند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا(ع) را چگونه به او می‌دهد؟

 

 تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین(ع) در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستاده‌ام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمود: این کوزه‌ها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمود که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست.

 

♦کوزه‌ها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین(ع) باز گردم.

 

 ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر می‌شد، دیدم از دور کسی به طرف من می‌آید و هرچه او به من نزدیکتر می‌شد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست،در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهدا(ع) است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطره‌ای بنوشد.

 

♦حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزه‌ها را از دست من می‌گیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزه‌ها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزه‌ها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بی‌اندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت.

 

  هرچه دورتر می‌شد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.

 

♦به حضور امیرالمؤمنین(ع) شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب می‌دهد، اگر یک قطره آب آن استخر را می‌نوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم.

 

♦لعن الله قاتلیک یا اباعبدالله الحسین (ع)

 

 منابع ؛

1-البدایه النهایه، ج 8، ص 297

2-یادنامه علامه امینی ص 13 و 14

3-سرنوشت قاتلان شهدای کربلا، عباسعلی کامرانیا

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

از دکتر حسن احسان تهرانى که در کربلا مطب داشته نقل شده است : روزى مشرف به کاظمین شدم و بعد از آن کنار دجله رفتم ، دیدم جنازه اى را عده اى بر دوش گرفته و به سمت حرم مطهر حرکت مى کنند.

هنگامى که جنازه را به طرف صحن مطهر مى بردند، من هم که عازم تشرف بودم به دنبال آن حرکت کردم . مقدارى که او را تشیع کردم ناگاه دیدم یک سگ سیاه ترسناکى روى جنازه نشسته است !

 

بسیار تعجب کردم و با خود گفتم : این سگ ، چرا روى جنازه رفته است ؟ متوجه نبودم که این سگ نیست بلکه تجسم یافته اعمال میت است . به افرادى که در اطراف من تشییع مى کردند گفتم : روى جنازه چیست ؟

 

گفتند: چیزى نیست به جز همین پارچه اى که مى بینى ! دریافتم که این سگ صورت واقعى اعمال میت است و فقط منآن را مى بینم و دیگران ادراک نمى کنند.

 

هیچ نگفتم تا جنازه را به صحن مطهر رسانیدند. همین که خواستند تابوت را براى طواف داخل صحن برند دیدم آن سگ از روى تابوت پائین پرید و در گوشه اى ایستاد تا آن که جنازه را طواف دادند. وقتى مى خواستند از در صحن خارج شوند، دوباره آن سگ به روى جنازه پرید!

 

معلوم است که صاحب آن جنازه مرد ظالم و متجاوزى بوده که صورت ملکوتى او به شکل سگ مجسم شده است . (چون آن دکتر داراى صفاى باطن بوده این معنى را ادراک مى نموده و دیگران چیزى نمى دیده اند.)

 

انسان از مرگ تابرزخ//نعمت الله صالحی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

 

استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فراگیری؟

 

 شاگرد گفت: بله، با کمال میل.

 

استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.

 

 

شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.

 

 

 

استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:

 

الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.

 

نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.

 

اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف هایی از این قبیل…

 

 استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.

 

 انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.

 

 تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویژگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ «تلاش برای فرار از زندگی»

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




ماشینی که بدون سوخت حرکت کرد(کرامتی از مرحوم حضرت آیت الله نجابت شیرازی ره)

 

حضرت آیت الله شیخ عبدالقائم شوشتری حفظه الله فرمودند:

 

روزی مرحوم حضرت آیت الله نجابت شیرازی_رضوان الله علیه_ با یک خودرو به همراه اصحاب خاص خودشان حرکت می کنند که به اصفهان بروند.

 

در بین راه،ماشین سوخت تمام می کند و می مانند،تمام مسافرین زبان به سرزنش راننده باز می کنند و از این واقعه ناراحت می شوند.

 

مرحوم حضرت آیت الله نجابت شیرازی_علیه الرحمه_ به افراد می فرمایند:

 

ناراحت نباشید،الان می گویم برود!  بعضی از شاگردان که مبتدی بودند تعجب می کنند که چگونه ماشین بدون سوخت حرکت می کند؟

 

ایشان می فرمایند:بنشینید تا حرکت کند…

 

سپس به ماشین می فرماید:برو

 

ماشین بدون سوخت تا مقصد حرکت می کند و همه از این کار آن مرحوم هیجان زده می شوند.

 

مولف گوید:

در حدیث قدسی وارد شده : عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی،انا اقول لشی کن فیکون و انت تقول لشی کن فیکون

(ای بنده من! مرا اطاعت کن تا تو را همانند خود گردانم،من وقتی به چیزی می گویم باش می شود،تو نیز به گونه ای می شوی که اگر به چیزی گفتی باش ،می شود)

 

منبع:کرامات معنوی ص 53 و 54

نویسنده:استاد موسوی مطلق

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.

 

جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.

 

 

 

جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت:

 

بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی انرا برکنی و ازخود دور سازی.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 داستاني عجيب از پيش بيني امام خميني از آينده خوب يک جوان لااُبالي

 

 

آيت الله احدی از اساتيد حوزه علميه قم و صاحب تفسیر فروغ می گوید:

حدود بیست سال است که در شهر بابل به مدّت ده روز، بعد از نماز صبح، جلسه داریم. يک بار وقتی از منبر پايين آمدم، دیدم آقایی که همیشه جلوی منبر می نشست و اهل اشک و ناله بود، آمد و گفت: حاج آقا يک وقتی به من می دهی!؟

گفتم: اتفاقاً خیلی دلم می خواهد با هم حرف بزنيم. شما چند سال است پای منبر من می آيي، امّا خیلی آرام و ساکت هستيد.

آن روز ايشان به منزل ما که در روستایی در بابل است آمد. بعد از کمی صحبتهای اوليّه، شروع کرد به گفتن:

حاج آقا! من جوانی لات بودم توی این شهر، همه گونه اشتباه از من سر می زد. تا اینکه انقلاب پيروز شد. یک بار اهالی محل داشتند با مینی بوس به جماران خدمت امام می رفتند. به من گفتند تو هم بيا.

با خودم گفتم: بابا، ما و اين همه معصيت!…امّا باشد، من اين سيّد را دوست دارم.

به هر حال ما هم آمدیم جماران. امّا امام آن روز ملاقات نداشت. مردم پشت در آنقدر شعار دادند که حاج احمد آقا آمد وگفت: شما صبر کنید، ساعت ده و سی دقیقه به بعد، بیایید دست امام را ببوسید و بروید.

ما هم به صف برای دستبوسی امام ایستادیم. همه دست امام را بوسیدند و رفتند. نوبت به من رسید. تا آمدم دست امام را ببوسم، ایشان دستشان را کشيدند!!!

خیلی حالم گرفته شد، امام هم این موضوع را فهمید.

توو همان حال و هوای لوطی گری و لاتی با خودم گفتم: بابا مرد حسابی، برای همه داشتی، امّا برای من دست کشیدی!؟ خب اگر می دانستم نمی آمدم.

آمدم از در بروم بیرون که محافظ امام دوید و آمد و گفت: آقای فلانی! شما بیرون نرو!

با خودم گفتم: نکند می خواهند من را بازداشت کنند!؟

گفتم: من کاری نکردم!

مجدداً محافظ امام گفت: به شما می گویم نرو! امام با شما کار دارند!

منتظر ماندیم تا همه رفتند. من رفتم داخل اتاق، دیدم امام و حاج احمد آقا نشسته اند. امام با اشاره به حاج احمد آقا فرمود: برو بیرون!

بعد امام دستم را گرفت و فرمود: ناراحت شدی!؟

گفتم: بله. آقا این ها همشهری های من بودند. همه دست شما را بوسیدند، امّا من…!!!

امام با حالتی خیر خواهانه فرمود: پسرم چرا نماز نمی خوانی!؟ چرا گناه می کنی!؟ خدا چه بدی به تو کرده!؟

تعجّب کردم. گفتم: حاج آقا! شما از کجا می دانید!؟

امام فرمودند: شما هم به دین خودت عمل کن، به این مقام می رسی.

بعد انگشترشان را در آوردند و گفتند: این انگشتر مال شما.

حضرت امام ادامه داد: تو خوب می شوی! خوب می شوی! با دختر یک آیت الله ازدواج می کنی، امّا بچّه دار نمی شوی، بعدها راه کربلا باز می شود.

در سفر اوّل کربلا نه، در سفر دوّم، پايين پای حضرت عبّاس(سلام الله عليه) ایست قلبی می کنی و از دنیا می روی و تو را کنار قبر حضرت عبّاس(سلام الله عليه) دفن می کنند. ولی این مطلب را به کسی نگو!

حاج آقای احدی! همه مطالب امام تا اینجا درست بود. من داماد یکی از آیات عظام شدم. بچّه دار هم نشدم. سفر اوّل کربلا رفتم. حالا عازم دومين سفر کربلا هستم.

آيت الله احدی ادامه داد: ایشان رفت کربلا و ما منتظر بودیم. کاروان برگشت. امّا دوست ما همراه کاروان نبود!

اهل کاروان گفتند: درست کنار قبر حضرت عبّاس(سلام الله عليه)، در حال خواندن زیارتنامه، ایست قلبی کرد و از دنیا رفت.

آمدند او را برای دفن از حرم بیرون ببرند، خدّام حرم حضرت عبّاس(سلام الله عليه) آمدند و گفتند: کجا!؟ حضرت عبّاس(سلام الله عليه) در عالم خواب به ما پيغام داده که این مرد با این مشخّصات را پایین پای من دفن کنید!

الان جلوی کفشداری حضرت عبّاس(سلام الله عليه)، قسمت پایین پای حضرت، سنگی است که روی آن نوشته: مرحوم عبّاس مرندی.

 

منبع: کتاب راهيان علقمه

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




توي دوران نوجووني براي کوتاه کردن موهام، به يه مغازه سلموني سرکوچه مون ميرفتم که آرايشگرش به شدت سيگاري بود. هميشه موقع کار، يه سيگار گوشه لبش بود و تا موهام رو کوتاه ميکرد سه نخ سيگار رو حتما مي کشيد يادمه تا آخرشب هرجا ميرفتم، همه ميگفتن: سيگار ميکشي؟! منم ميگفتم: نه به جون مادرم من سيگار نمي کشم. بگذريم از اينکه بعضي ها خيلي هم باور نميکردن!

 

هفته ي پيش توي پياده رو راه ميرفتم. يه آقايي جلوي مغازه عطرفروشي، يه کاغذ با يک عطر به دستم داد و به اصرارش وارد مغازه شدم. بلافاصله فروشنده هم من رو تحويل گرفت و شروع کرد از عطر و ادکلن هاش تعريف کردن. بعد هم يه ادکلن رو به دست و لباسم زد گفت اين ماندگاري اش فوق العاده ست. از حق هم نگذرم خيلي خوشبو بود. نکته ي جالب اينه که با اينکه خريد نکردم تا همين دو سه روز پيش هرجا مي رفتم، ميگفتن: عطرت چيه؟ چه بوي خوبي؟ چند خريدي و از کجا خريدي؟

 

يادمون باشه مجاورت ها و ارتباط ها خيلي مهمه. وقتي با کساني نشست و برخاست مي کنيم و رفيق ميشيم که مقيد و مودب و فهميده هستن ناخودآگاه از اين رابطه تاثير مي گيريم و وقتي با اونايي رفاقت مي کنيم که افراد آلوده اي هستن خواه ناخواه تاثير مي گيريم.

 

حواسمون رو جمع کنيم که با کي معاشرت مي کنيم و دوستامون کي هستن. هر ارتباطي مي تونه روي زندگي و رفتار ما اثر مثبت و منفي بذاره. شک نکنيم

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟

فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!

صاحب فیل گفت:

این فیل چنین کاری نمیتواند بکند.

چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.

آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.

کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟

صاحب فیل گفت:

وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم.

تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. 

فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!

 

هر کدام از ما، با نوعی فکر منفی و تلقین بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است و معمولا این فکر کلمه نمی شود یا نمی توانم را در دل خود دارد

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




حکايتي زيبا از مرحوم دکتر ناصر کاتوزيان, پدر علم حقوق ایران

 

 

 

چندي قبل که مهمان يکي از آشنايان بودم به او گفتم : خروسي داشتيد که صبح ها همه را از خواب بيدار ميکرد چکارش کرديد؟؟؟؟

گفت سرش را بريديم !!

همسايه ها همه شاکي بودند و ميگفتند :

خروس شما ما را صبح ها از خواب بيدار ميکند……..

آنجا بود که فهميدم هرکس مردم را بيدار کند سرش بريده میشود!

در روزگاري که همه از “مرغ” حرف مي زنند..

کسي از “خروس” نميگويد..

زيرا

همه به فکر سير شدن هستند

نه. بيدارشدن…

 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




زیارت واقعى(آیت الله بهجت فومنی)

 

وى مى گوید: ((روزى آقا فرمودند: در منطقه جاسب قم گروهى از کشاورزان در زمان گذشته با شتر و قاطر به زیارت حضرت ثامن الحجج علیه السّلام مشرف مى شوند و هنگام مراجعت و وارد شدن در محدوده جاسب پیرمردى از اهل محلّ را مى بینند که در گرماى روز کوله بارى از علف به دوش کشیده و با مشقّت بسیار به خانه مى رود، مسافرین مشهد مقدّس که او را مى بینند زبان به شماتت و سرزنش ‍ مى گشایند که : پیرمرد، زحمت دنیا را ول کن نیستى ، آخر بیا تو هم لااقل یک بار به مشهد مقدّس سفر کن . و این سخن را تکرار و او را بسیار توبیخ مى کنند.

 

پیرمرد خسته و پاک دل زبان مى گشاید و مى گوید: شما که به زیارت آقا رفتید و به آقا سلام دادید، جواب گرفتید یا نه ؟ مى گویند: پیرمرد، این چه حرفى است که مى زنى مگر آقا زنده است سلام ما را جواب بدهد؟!

 

پیرمرد مى گوید: عزیزان ، امام که زنده و مرده ندارد، ما را مى بیند و سخنان ما را مى شنود، زیارت که یک طرفه نمى شود.

 

آنان مى گویند: آیا تو این عُرضه را دارى ؟ وى مى گوید: آرى ، و از همان جا رو به سمت مشهد مقدّس مى کند و مى گوید: ((أَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا امام هشتم )) و همه با کمال صراحت مى شنوند که به آن پیرمرد به نام خطاب مى شود که : عَلَیْکُمُ السَّلام آقاى فلانى ))

 

و بدین ترتیب زائرین همگى خجالت کشیده و پشیمان مى شوند که چرا سبب دلشکستگى این مرد نورانى شدند.))

 

برگی از دفتر آفتاب//رضا باقی زاده پُلامی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت