آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
 

پیرمردی داخل حرم دستی کشید روی پای جوانی که کنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برام زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم.

جوان باکمال میل پذیرفت و شروع کرد به خوانـدن زیارتنامه

السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ ….
وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع).

جوان با لبخندی پرسیـد: پدرم امام زمانـت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟
جوان گفت: پــس سلام کن.

پیرمـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت :

السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسکری

جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود را روی شانه پیر مرد گذاشت وگفت:

«و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة»

مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم..
آقا سلام، باز منم، خاک پایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان!
در این کلاس سرد، حضور تو واجب است.
این بار چندم است که استاد غایب است؟

  الّلهُمَّ عَجّل لِوليک الفرج


 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...