✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 521
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 5315
  • 1 ماه قبل: 22177
  • کل بازدیدها: 802888

 



#استخاره_بد_آمد

مردی تصمیم داشت به سفر تجاری برود خدمت امام صادق(ع) كه رسید درخواست استخاره ای كرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد اما از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض كرد:

یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل خدمت شما رسیدم برایم استخاره كردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی كردم به من خوش گذشت.

امام صادق(ع) تبسمی كرد و به او فرمود: ( در سفری كه رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی كه آفتاب طلوع كرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟

عرض كرد آری .حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را كه در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 از ابی بصیر روایت شده که حضرت صادق (علیه السلام) فرمودند : براستی برای هر چیزی قلبی است و قلب قرآن سوره یاسین است هر کس آن را قبل از خواب یا در روز، قبل از آنکه شام شود بخواند در آن روز از محفوظین و بهره مندان باشد تا آنکه شام کند و هر کس در شب قبل از خواب آن را تلاوت کند خداوند بر وی 1000 فرشته بگمارد تا او را از شر بدی و هر شیطان رانده شدهو هر آسیب حفظ کنند و هر گاه در همان روز بمیرد خداوند او را وارد بهشت گرداند و 30 هزار فرشته هنگام غسلش گرد آیند و برای او طلب آمرزش کنند و با استغفار او را مشایعت و بدرقه نمایند تا کنار قبر، و چون او را به قبر برند آن فرشتگان جمله در قبر با وی درآیند و خدا را عبادت کنند و ثواب او را به مرده دهند و قبرش تا هر کجا که چشم ببیند فراخ گردد و از فشار قبر ایمن باشد و همیشه از قبرش تا آسمان نوری تابان باشد تا اینکه خداوند او را از قبر بیرون آرد و چون او را برانگیخت فرشتگان خدا با او هستند و بدرقه اش کنند و با وی به گفتگو پردازند و به رویش لبخند زنند و به هر خیر و نیکی مژده اش دهند تا او را از صراط و میزان بگذرانند و در پایگاه قربی او را بدارند که هیچ مخلوقی را جز مقربان و فرستادگان حق آن مقام و منزلت و قرب را باشد، و وی با پیامبران در آن درگاه نزد خدای تعالی باز ایستد و با غمخواران غم نخورد و با اندوهگینان اندوه نکشد و با زاری کنندگان زاری نکند.

آنگاه خداوند تعالی گوید: ای بنده من شفاعت کن هر که را خواهی ،که شفاعت را درباره همه بپذیرم و حاجت بخواه که هر چه خواهی به تو دهم پس وی حاجت را از خدا بخواهد که برآورده شود و شفاعت کند که پذیرفته گردد و حساب او را چون دیگران نکشند و در آنجا چون دیگران بازداشت نشود و چون از زبونان و خوار شدگان زبون و خوار نگردد و به نکبت گناه و عمل زشتی که از او سر زده گرفتار نشود و برات آزادی او را سر گشاده بدو دهند تا اینکه از درگاه الهی به زیر آید و همه مردم از روی تعجب گویند: «سبحان الله» این بنده را حتی یک گناه نبود او از همدمان محمد صلی الله علیه و آله وسلم خواهد شد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


 روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا

مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده

  پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد

 پادشاه به او خندید و گفت

ای مردک مگر میشود در دُر کرم  زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد

 پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد

 پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند

 روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی

 فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت

که اسب سریع خودش را درون آب انداخت

پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند .

 وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت

 میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم

مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد

پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و  به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی

 مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم

 و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش

می آید

سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی،

مرد فقیر گفت

موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی….!!

 

آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد

اصالت به ریشه است…

  #اصالت

 

سخن ما همه از طره گيسوی تو بود

از لب لعل تو واز خم ابروی تو بود

هر کجا پا که نهادند همه خوبان جهان

صحبت از روی تو و موی تو و خوی تو بود

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




✅قصد ازدواج داشتم

 

گفتم برم  مشهد و از امام رضا(ع)…

یه زن خوب بخوام…!”

رفتم. حرم و درخواستمو به آقا گفتم…

شب شد و جایی واسه خواب نداشتم…

هر جای حرم که میخوابیدم…

خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که…

“آقا بلند شو…”

متوجه شدم کنار پنجره فولاد…

یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…

کسی هم کاری به کارشون نداره.

رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و…….

تاااا صبح راحت خوابیدم…!

صبح شد…پارچه رو وا کردم…

پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم…

چشتون روز بد نبینه…!

یهو یکی داد زد

“آی ملت…شفا گرررفت…

پنجره فولاد رضا مریضا رو_شفا میده

به ثانیه نکشید، ریختن سرم و…

نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که…

خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…!

“مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛

مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن…

“آقا بیخیاااال…شفا کدومه…؟!

خوابم میومد،جا واسه خواب نبود…

رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم…

همین”

تاااا اینو گفتم…

یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:

“تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…”

خیلی دلم شکست

رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم:

“آقا؛دستت درد نکنه…دمت گرم

زن که بهمون ندادی هیچ…

یه کشیده آب دار هم خوردیم.

همینجور که داشتم نِق میزدم…

یهو یکی زد رو شونم و گفت:

“سلام پسرم!”

“مجرّدی؟”

گفتم آره؛

“من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم…

اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛

تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت…

خلاااااصهههه…

تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا

بعد ازدواج

با خانومم اومديم حرم…

از آقا تشکر كردم و گفتم:

“آقا،ما حاضریما…

یه سیلی دیگه بخوریم و

یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا

(به روایت آقای موسوی زاده)

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 
قوم ثمود مردمانی بودند كه پس از قوم عاد در منطقه ای میان شام و حجاز میزیستند. حضرت صالح پیامبری بود كه خداوند برای هدایت قوم ثمود برگزید.

والى ثمود اخاهم صالحا—– ما به سوى قوم ثمودبرادرشان صالح را فرستادیم .

حضرت صالح قوم خویش را به عبادت و بندگی پروردگار جهانیان دعوت می نمود.
قال یا قوم اعبدوا اللّه ما لكم من اله غیره—- گـفت : اى قوم من ! خدا را پرستش كنید كه هیچ معبودى براى شما جز اونیست .

مردمان قوم صالح(ع) مردمانی تنومند و قوی بنیان بودند كه به عمران و آبادی شهر و دیار خویش رو آورده بودند و از امكانات زمینی به میزان كافی بهره مند بودند.

پیامبر صالح با بیان اینكه خداوند واحد این نعمتها و امكانات را در اختیار شما قرار داده، از قوم گمراه خود می خواست كه به سپاس این نعمتها به خداوند ایمان بیاورند.

(او كسى است كه ) عمران و آبادى زمین را به شما سپرد و قدرت و وسائل آن را در اختیارتان قرار داد— واستعمركم فیها

فاستغفروه ثم توبوا الیه ان ربى قریب مجیب — اكنون كه چنین است , از گناهان خود توبه كنید و به سوى خدا بازگردید كه پروردگار من به بـنـدگـان خود نزدیك است و درخواست آنها را اجابت مى كند

مردمان قوم صالح كه به نافرمانی خود می افزودند با مجادله با حضرت پرداخته و او را به دلیل نكوهش خدایانشان مورد سرزنش قرار دادند و گفتند:

اتنهینا ان نعبد ما یعبد آباؤنا—- راستى تو مى خواهى ما را از پرستش آنچه پدران ما مى پرستیدند نهى كنى ؟

امـا ایـن پـیـامـبر بزرگ الهى بدون آن كه از هدایت آنها مایوس گردد, با متانت خاص خودش چنین پاسخ گفت :

قال یا قوم اریتم ان كنت على بینة من ربى وآتینى منه رحمة—- اى قوم من ! ببینید اگر من دلیل آشكارى از پروردگارم داشته باشم , و رحمتى از جانب خود به من داده بـاشـدآیـا مى توانم رسالت الهى راابلاغ نكنم و با انحرافات و زشتیها نجنگم ؟!
 
سپس براى نشان دادن معجزه و نشانه اى بر حقانیت دعوتش ازطریق كارهایى كه از قدرت انـسان بیرون است و تنها به قدرت پروردگار متكى است وارد شد و به آنها گفت :

ویا قوم هذه ناقة اللّه لكم—- اى قوم من ! این ناقه پروردگار براى شما,آیت و نشانه اى است

فذروهاتاكل فى ارض اللّه— آن را رها كنید كه در زمین خدا از مراتع و علفهاى بیابان بخورد

ولا تمسوها بسؤ فیاخذكم عذاب قریب —- و هرگز آزارى به آن نرسانید كه اگر چنین كنید عذاب نزدیك الهى شما را فراخواهد گرفت .

با وجود تاكیدات فراوانی كه پیامبر صالح نمود متاسفانه برخی از گمراهان قوم صالح كه مانع از هدایت قوم ثمود می شدند تصمیم به قتل ناقه صالح گرفتند و آنرا از پای درآوردند.
 
سپس، صالح(ع) پس از سركشى و عصیان قوم و از میان بردن ناقه كه معجزه الهی بود، به آنها اخطار كرد و گفت :

فقال تمتعوا فى داركم ثلثة ایام—- سه روز تمام در خانه هاى خود از هر نعمتى مى خواهید متلذذ و بهره مند شوید— و بدانید پس از این سه روز عذاب و مجازات الهى فرا خواهد رسید

پس فرمان الهی سر رسید و این ظالمان را صیحه الهی فرو گرفت و تنها مومنین نجات یافتند.

واخذ الذین ظلموا الصیحة فاصبحوا فى دیارهم جاثمین

ولـى ظـالـمـان را صـیحه آسمانى فرو گرفت , و آن چنان این صیحه سخت و سنگین و وحـشتناك بود كه بر اثر آن همگى آنان در خانه هاى خود به زمین افتادند و مردند .

و آن چنان مردند و نابود شدند و آثارشان بر باد رفت كه : گویى هرگزدر آن سرزمین ساكن نبودند.

  كان لم یغنوا فیها

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 
ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﷺ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺍﺻﺤﺎﺏ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﻓﺮﻣﻮﺩ :

ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﺁﻥ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﻼﺋﮏ

ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ؛ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ !

ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺣﺘﻤﺎً ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻨﺪ !

ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻭﺣﯽ
ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ!

ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ !

ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺧﯿﺮ؛ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﻫﻢ ﻋﺼﺮ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯿﺪ !

  ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩء ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺶ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﮏ ﻓﺮﻭ ﻏﻠﺘﯿﺪﻧﺪ
ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ !

ﺍﺻﺤﺎﺏ ﮔﻔﺘﻨﺪ: جان مان ﻓﺪﺍﯾﺖ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ميكنيد؟

ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ !

ﻣﻘﺼﺪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ !
ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﯼ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﮑﺖ !

ﻣﺎ ﺍﻣﺖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺷﮏ
ﺭﯾﺨﺘﻪﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺁﯾﺎ ﻗﻠﺐ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ! ؟
  اهدناالصراط المستقیم 
یاالله همه ای مارا به راه راست هدایت داده
در راه شریعت محمدی ثابت قد م بدار.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 خاطراتی با امام

وقتی خدمت امام می رسیم، می بینییم كه ایشان یا رادیو گوش می كنند، یا تلویزیون نگاه می كنند، یا نامه های رسیده را می خوانند، یا اخبار رسیده را مطالعه می كنند. ایشان یك دقیقه بی كار نیستند، حتی در حمام یا هنگام وضو رادیو همراهشان است من با اطمینان می گویم كه ایشان اصلاً‌ وقت تلف شده ندارند. صبح این طرف حیات فرش می انداختند و مشغول كار بودند تا آفتاب می آمد جلوی ایشان و دیگر موقعی می رسید كه وقت وضو و نماز و نهار و استراحت بود و عصر دوباره آن طرف حیاط باز همان فرش را می انداختند و مشغول كار بودند و بدین گونه عملاً به ما نشان می دادند كه تا چه حد باید كار و كوشش كنیم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




قصه شیرین صبر ایوب:
—————————
“هو” قصه شیرین صبر ایوب:
در زمین عوص مردی بود بنام ایوب . که یکی از انبیای خدا بود . او 7 پسر و سه دختر داشت که معمولا هر شب در خانه یکی از پسرانش جمع میشدند . ضمنا تعداد بسیار زیادی هم اسب و گوسفند و گاو و الاغ و شترداشت و از ثروت بالائی برخوردار بود ..
با خدمتکارانش بسیار مهربان و برای قوم خود حکیمی ارجمند بود .و همه قوم او را خیلی دوست داشتند . و روز و شب شکر گزار معبود بود..
روزی خداوند به فرشتگانش فرمودند : آیا میبینید که ایوب چقدر بنده خوب و شکر گزاری است؟؟
شیطان پاسخ میدهد :چرا نباشد ؟ تا وقتی دست شما پشت اوست و همه گونه نعمت به او داده ای شکر گزاری هنری نیست . این مال و قرزند را از او بگیر تا ببینی چگونه نا سپاس خواهد شد.
خداوند به شیطان اجازه میدهند که ایوب را به بلایا بیازماید اما به جانش لطمه نزند .
و شیطان دست به کار میشود .
دقت کرده اید گاهی چنان باران بلا بر سرمان میریزد که نمیدانیم چرا؟؟؟؟؟؟
آن روز نوبت ایوب بیچاره بود تا در معرض آزمون الهی قرار بگیرد.
یک روز که ایوب در خانه بود پیکی از راه میرسد و میگوید همه سه هزار شترانت را کلدانیان به غارت بردند و من تنها نجات یافتم تا تو را خبر کنم .
هنوز سخنان پیک تمام نشده بود که رسولی از راه میرسد و میگوید :
آتش صاعقه به گله ات زد و همه 7000گوسفندانت به همراه چوپانان از بین رفتند و فقط من ماندم تا تو را خبر کنم.
باز هنوز سخن تمام نشده که قاصدی آمد و گفت : 500 گاوت در حال شخم زدن و کندن بودند و 500 ماده الاغهایت در کنارشان که ناگهان قبیله سابیان بر آنها حمله برده و همه را کشتند و فقط من ماندم که تو را خبر دهم.
و باز در حین این گفتار بود که فرستاده ای از راه رسید و گفت : همه فرزندانت در خانه پسر بزرگت بودند که طوفانی برخاست و سقف خانه بر سرشان فرود آمد و همگی مردند و فقط من ماندم تا ترا خبر کنم……
ایوب جامه میدرد و سر میتراشد و به سجده میرود و میگوید برهنه از رحم مادربیرون آمدم و برهنه با آنجا بر خواهم گشت . و نام خدا متبارک باد….
خدا به فرشتگانش میفرمایند :دیدید چگونه سپاسگزار بود ؟
شیطان میگوید : بشر وابسته به سلامت اش است آن را از او بگیر ببین چگونه نا سپاس میشود .
خدا اجازه به شیطان میدهد که سلامتی ایووب را بگیرد و البته جانش حفظ شود .
وچنین میشود که ایوب در جانش کرم لانه میکند و خاکستر نشین شده همه از او می گریزند و تنها همسرش میماند.
و ایوب در صبر و توکل خود مقاوم می ماند..خداوند به فرشتگان می فرمایند : بنده ام را میبینید که ناسپاسی نمیکند ؟؟شیطان میگوید :اجازه بدهید او را به همسرش بیازمایم که نفطه ضعفش همسرش است.تا ببینید چگونه نا سپاس میشود . خداوند اجازه میدهد.
در آن روز ها برای ایوب هیچ مالی نمانده بود و همسرش برای تهیه داروی درد او به راهنمائی شیطان که به شکل انسانی در آمده بود مجبور شد که موی خود را کوتاه کند و بفروشد و آن زمان موی کوتاه برای زنان بد و سر شکستگی بود .
پس شیطان به سراغ ایوب می آید و میگوید وای بر تو که همسرت به راه نامشروع قدم گذاشته است و موهایش دیگر بریده شده است ….ایوب برآشفته شده و قسم میخورد اگر چنین باشد همسرش را صد تازیانه بزند ….
و چون همسرش باز میگردد و علت کوتاه کردن موهایش را میگوید .که برای داروی اوبوده و از ناچاری چنین کرده ایوب نیرنگ شیطان را می فهمد واز قسمش پشیمان میشود و شکر خدا بجا می آورد …
و اینجا بود که فرشته خداوند بر او نازل میشود و میگوید برای نشکستن قسم ات چند ترکه نازک ” بگیر و یکبار به همسرت بزن تا قسمت را بجا آورده باشی .

و باز راهنمائی میکند که خودت را در فلان چشمه شستشو بده تا سلامت شوی و عاقبت خداوند هر آنچه که از او گرفته بود بیشتر و بهترش را به او برگرداند ……

در قرآن و در سوره مبارکه “ص” بطور مختصر از ایوب سخن به میان آمده است . .وچون قرآن کامل شده کتابهای آسمانی است . در عهد عتیق قصه ایوب با شرح بسیار آمده است ..متاسفانه بسیاری از نابخردان میگویند که در قرآن نوشته شده که زن را باید زد و اشاره به این آیه میکنند….

وَخُذْ بِيَدِكَ ضِغْثًا فَاضْرِب بِّهِ وَلَا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ
سوره “ص” آیه 44
و “به او به رعایت عهدی که کرده بود گفتیم” دسته ای چوب ترکه به دستت بگیر و با آن “همسرت را فقط یکبار” بزن و سوگند مشکن ما او را شکیبا یافتیم چه نیکو بنده ای که تواب بود .
تر جمه دکتر بهاالدین خرمشاهی…..

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

مردی نزد قاضی شهر ، مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت .
چون بازگشت و مال خویش خواست ، قاضی انکار کرد .

صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله دیلمی پادشاه ایران برد
امیر اندیشید که اگر از قاضی ، مال را مطالبه کند او انکار خواهد کرد ؛ از این روی چاره ای اندیشید .

قاضی را فراخواند و گفت :
“مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می خواهم آنرا نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من ، به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید آگاه باشند .
من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده ام بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی .”
قاضی مسرور شد و با خود اندیشید اگر امیر عضدالدوله بمیرد چون کسی از راز این مال باخبر نیست می توانم همه ی آنرا برای خود تصاحب کنم .
پس با شوق وصف ناپذیری به تهیه ی مقدمات کار پرداخت .
عضدالدوله آنگاه مرد مالباخته را فراخواند و گفت :
“اکنون به نزد قاضی برو و دوباره مالت را طلب کن و بگو اگر امانت مرا باز پس ندهی شکایت تو را نزد امیر عضدالدوله خواهم برد .”

چون مرد مالباخته نزد قاضی رفت ، قاضی از بیم آنکه شهرتش لکه دار شود و امیر امانتش را بدو نسپارد فوراً مال شخص مالباخته را پس داد.
امیر چون باخبر شد، بخندید و قاضی را از شغل خویش برکنار کرد.
#سیاست_نامه
#خواجه_نظام_الملک_طوسی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.

وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.

«گلستان سعدی»

جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

ازدل برود هرآنکه از دیده رود؟

ملا دلباخته دختر کدخدا شده بود.
اوازهرفرصتی برای ابراز عشقش استفاده می کرد.

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
(اخوان ثالث)

روزی از جانب عموی ملا نامه ای رسید که وضع اورا ناگوار توصیف می کرد.پدر ملا وی را برای پرستاری ومراقبت از برادرش به محل زندگی او در شهری ديگر فرستاد.

ملای عاشق پیشه ، برای اثبات دلدادگی اش واینکه هرگز اورا فراموش نخواهد کرد
به دخترکدخدا قول داد هرروز برایش نامه بنویسد.

از آن به بعد هروز یک نامه رسان در خانه کدخدا را دق الباب میکرد.

دختر کدخدانیز برای دریافت نامه خود را شتابان به در منزل میرساند.

به نظر شما این داستان چه فرجامی داشت؟
آیا ملا به وصال یار رسید؟

بله ..بالاخره نامه نگاری روزانه اثر خودرا گذاشت ودختر کدخدا ازدواج کرد.
اما نه با ملا ….بلکه با نامه رسانی که هرروزمی دیدش.
.
نکته:
آنچه بینی دلت همان خواهد(هاتف اصفهانی)

بر این اساس ما جذب و علاقمند کسانی میشویم
که درمجاورت ونزدیکی ما قرار دارند وبا آنها آشناییم .

کسانی را که بیشتر میبینیم بر افراد ناآشنا وغریبه ترجیح می دهیم.

به خوشبختی لبخند بزنید تا خوشبختی به شما لبخند بزند.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ! ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ کرد! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﮔﻔﺖ: “ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ از قمار بازی کردن منصرف شد!

مدتی گذشت، او میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، از درگاه حق تعالی، ﺭﺣﻤﺖ و مغفرت مسئلت نمود!!!

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 حکایتی شنیدنی و شگفت آور، از امام سوم شیعیان حضرت حسین(علیه السلام) خواهیم خواند که می توان از نحوه مواجهه حضرتش با گوینده ذکر « الْحَمْدُ لِلَّهِ  رَبِ  الْعَالَمِینَ»، بیش از پیش، به اهمیت و جایگاه والای این ذکر اعجاب آور پی برد.

اصل این داستان را مرحوم سید ولی الله رضوی در کتاب «مجمع البحرین فی مناقب السبطین” به زبان عربی آورده است که راقم این سطور، آن را به فارسی روان برگردانده است.

.

حسن بصری، گوید:

«حسین- درود خدا بر او - سروری زاهد، پرهیزگار، صالح، خیرخواه و خوش خلق بود . روزی، به همراه تنی چند از یارانش، راهی بوستانی شدند که متعلق به حضرتش بود. در این بوستان، غلامی داشتند که «صافی» نام داشت. هنگامی که به نزدیکی بوستان رسیدند، صافی را دیدند که نشسته و از انبان نانش، قرص نانی برگرفته، نیمی را جلوی یک سگ می افکند و نیمی را خود می خورد! حضرت از این کار غلام، شگفت زده شد. هنگامی که دست از خوردن کشید، [دست ها را به دعا برداشته و] گفت: « الحمد للّه ربّ العالمین» (و ادامه داد:) «اللّهمّ اغفر لی و لسیّدی، وبارک له کما بارکت علی أبویه، (برحمتک) یا أرحم الراحمین»

آنگاه حسین (علیه السلام) برخاست و ندا داد: ای صافی!

غلام، (بی درنگ و ) ترسان از جا برخاست و گفت: سرورم و ای سرور همه مومنان تا روز قیامت، ببخشید! شما را ندیدم.

حضرت فرمود: ای صافی! من را حلال کن! بدون اجازه تو وارد بوستانت شدم!

غلام (با تعجب) گفت: سرورم! این از فضل و کرم و بزرگی شماست که چُنین می گویید؟!

حسین(علیه السلام) فرمود: تو را در حالی دیدم که نیمی از قرص نانت را نزد سگ می افکندی و نیم را خود می خوردی! چرا چُنین می کردی؟

صافی گفت: سرورم! وقتی غذا می خوردم، این سگ پیوسته نگاهش به من بود. از طرز نگاهش، خجالت کشیدم. این سگ، از آنِ شماست که بوستانتان را از گزند دشمنان، حفظ می کند. من بنده توام و این هم، سگ شما. هر دو با هم از روزی شما می خوریم.

حسین(علیه السلام) گریست، آنگاه فرمود:

حال که چنین است، تو را در راه خدا آزاد کردم و هزار دینار بدو بخشید.

غلام گفت: حال که مرا آزاد کردی، می خواهم در همین بستان برای شما کار کنم.

حسین (علیه السلام) فرمود: کریم وقتی سخن می گوید سزاست که با عمل، گفته اش را تصدیق کند. بوستان را نیز به تو بخشیدم! من همان وقت که وارد بوستان می شدم، گفتم حلالم کن! چون که بدون اجازه، وارد بوستانت شده ام.

بوستان و هر آنچه در آن است، را به تو بخشیدم! جز اینکه اینها، دوستان من اند که برای خوردن میوه و رطب آمده اند. اینها را به عنوان میهمان بپذیر و به خاطر من، تکریم شان کن! خداوند، تو را در روز قیامت، بزرگ بدارد و بر حُسن خلق و ادبت بیفزاید!

غلام گفت:

اکنون که بوستان را به من بخشیدی، من نیز آن را برای دوستان شما، وقف کردم!*

 پی نوشت:

* مجمع البحرین فی مناقب السبطین، سید ولی بن نعمة الله حسینی رضوی، ج1، ص396-3

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستان کوتاهی به نام:«سادگى يا پيچيدگى؟»

امتحان پايانى درس فلسفه بود. استاد فقط يك سؤال مطرح كرده بود! سؤال اين بود:
شما چگونه مى‌توانيد مرا متقاعد كنيد كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟
تقريباً يك ساعت زمان برد تا دانشجويان توانستند پاسخ‌هاى خود را در برگه امتحانى‌شان بنويسند،
به غير از يك دانشجوى تنبل
كه تنها 10 ثانيه طول كشيد تا جواب را بنويسد!

چند روز بعد كه استاد نمره‌هاى دانشجويان را اعلام كرد،
آن دانشجوى تنبل بالاترين نمره كلاس را گرفته بود!!
او در جواب فقط نوشته بود :
«كدام صندلى؟!»

نتيجه:
مسائل ساده را پيچيده نكنيد!

گابریل گارسیا مارکز
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




مثنوی معنوی

 
روزی بود و روزگاری بود. در روستایی، مردی بود که یک گاو شیرده داشت. این گاو، هر روز، شیر فراوان به صاحبش می داد. مرد روستایی، گاوش را بسیار دوست می داشت. او هر روز گاوش را برای چرا به صحرا می برد. گاو تا می توانست از علف های تازه صحرا می خورد. شامگاهان، مرد روستایی با گاوش از صحرا بر می گشت و گاو را به طویله می برد و کنار آخور می بست.

روزی از روزها، وقتی از صحرا برگشت و گاوش را کنار آخور بست، با خیال راحت رفت و در خانه نشست. از قضای روزگار، آن شب، شیری از صحرا آمد و یک راست وارد طویله مرد روستایی شد. گاو شیرده را خورد و خود بر جای گاو ایستاد.

نیمه های شب، مرد روستایی صدایی از طویله شنید. گویا صدای خرناس شیر بود که در طویله خفته بود. برخاست و به طویله رفت. طویله کاملاً تاریک بود.
حکایت روستایی و گاوش

مرد روستایی که با چشم بسته نیز همه جای طویله را می شناخت. او آن شب کورمال کورمال رفت و با مالیدن دست به اطرافش، گاو را پیدا کرد.

مرد روستایی، همچنان دست بر اعضای مختلف شیر می مالید، به گمان اینکه دست بر اعضای گاوش می مالد. شیر خنده اش گرفت و در دل خودگفت: این بیچاره نمی داند بر بدن چه حیوانی دست میزند اگر بداند حتما فرار می کند.

آری، روستایی بیچاره که در دل شب، مثل کوری بود، کورکورانه در پی گاوش می گشت و نمی دانست که شیر را به جای گاو گرفته است. لابد چشم عقل و دلش نیز کور بود که نمی توانست با دست مالیدن بر اعضای شیر، او را از گاوش تمیز دهد. فقط بینایی چشم برای تشخیص کافی نیست بلکه باید از عقل و دانش هم برخوردار بود.

قصه های شیرین مثنوی مولوی

#روستایی_وگاوش
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





آیت اللّہ شیخ مجتبے عراقے مےگويد:

موقع تشییع جنازه آیت اللّہ بروجردی، در همانجائے كه محل دفنشان است، چون چهل، پنجاه نفر بیشتر نبودیم، حاج احمد برگشت به بنده گفت :
آقا میل داشتہ اند شما ایشان را در قبر بگذارید و من هم خدا شاهد و گواه است نہ اینكه به فكر باشم كہ بعدا بگویند فلانے این كار را كرد.

تمام آن چیزهایى كہ بہ نظرم مےآمد براے استحباب دفن میّت انجام دادم حتے جوراب هایم را از پا درآوردم و دستهایم را بالا زدم، دكمہ هایم را باز كردم و… وقتے ایشان را در قبر گذاشتم، یكے قرار شد تلقین را بخواند و حاج میرزا حسن نشستہ بود آنجا گفت:
من مےخوانم، شما هم تكرار كنید، شروع شد:
«اسمع افهم، اسمع افهم یاحسین بن على» من هم مےخواندم
دیدم زمزمۂ آقاے بروجردے مےآید، خودم همان وقت خیال كردم كہ شاید چون صدا مےپیچد مال آن باشد، بلند شدم، صدا نمےآید، نشستم دیدم همان همهمۂ آقاے بروجردے است و من تعجب كردم و هیچ شك و شبهہ اے هم در این قضیہ نیست.

  الگوی زعامت، ص ۲۲۲

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

  جوانی به محضر  رسول خدا (ص)رسید و عرض کرد: ای رسول خدا! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم.

  حضرت فرمود: در راه خدا جهاد کن؛ اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمت های بهشتی بهره مند می شوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست.

   چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و مانند روزی که از مادر متولد شدی، از گناه پاک می گردی.

  جوان عرض کرد: ای رسول خدا! پدر و مادرم پیر شده اند و می گویند: ما به تو انس گرفته ایم و راضی نیستند من به جبهه بروم.

 پیامبر (ص) فرمود: در محضر پدر و مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن، بهتر از یک سال جهاد در جبهه جنگ است.

#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




در عالم کودکی به مادرم قول دادم ،
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت : نمی توانی عزیزم !
گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .
مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !
بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم .
ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود .
همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی !
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود .
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم .
آخر من خودم مادر شده بودم

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




در زمان گذشته در حمام های قدیمی علاوه بر شست و شو، دلاک ها، کارهای مثل سر تراشیدن و پیرایش مشتری ها را نیز انجام می دادند.

 

هرگاه شخصی وارد صحن حمام می شد، و می گفت :"سر و کیسه کردن” را برای انجام بدهید، یعنی علاوه بر شستشوی معمول از دلاک می خواست، سرش را نیز بتراشد.

 

اصطلاح” سروکیسه کردن “در گذشته در حقیقت به معنای شستشوی کامل بوده است، اما با گذشت زمان معنای آن تغییر کرده و در مواردی به کار می رود، که شخص ساده لوحی توسط زبان بازی و حلیه گری افراد دغل باز تمام دارای خود را از دست بدهد.

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 در روایت آمده است:

  هـرڪس از شدت تـرس خـدا زیاد گریه ڪند

به ازاے هـر قطره  اشڪی ڪہ می ریزد ، خداوند هـزار خانہ در بہشت بہ او مے دهد

 خـدا بـہ مـا توفیق بدهد که اگر گریـہ مان نمۍ گیرد ، اقلا تباڪی ڪنیم

 شب ها به یاد گناهانمون بیفتیم و مثال بچـہ ای ڪه مرتڪب خطایے شده اند و از پـدرشان خجـالت مے کشند و سرشـان را پاییـن مے اندازند

 ما هم سحـر بلنـد بشویم ، سرمـان را پایین بیاندازیم

 به خدا بگوییم: از تو خجالت می ڪشیم

#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت