مثنوی معنوی

 
روزی بود و روزگاری بود. در روستایی، مردی بود که یک گاو شیرده داشت. این گاو، هر روز، شیر فراوان به صاحبش می داد. مرد روستایی، گاوش را بسیار دوست می داشت. او هر روز گاوش را برای چرا به صحرا می برد. گاو تا می توانست از علف های تازه صحرا می خورد. شامگاهان، مرد روستایی با گاوش از صحرا بر می گشت و گاو را به طویله می برد و کنار آخور می بست.

روزی از روزها، وقتی از صحرا برگشت و گاوش را کنار آخور بست، با خیال راحت رفت و در خانه نشست. از قضای روزگار، آن شب، شیری از صحرا آمد و یک راست وارد طویله مرد روستایی شد. گاو شیرده را خورد و خود بر جای گاو ایستاد.

نیمه های شب، مرد روستایی صدایی از طویله شنید. گویا صدای خرناس شیر بود که در طویله خفته بود. برخاست و به طویله رفت. طویله کاملاً تاریک بود.
حکایت روستایی و گاوش

مرد روستایی که با چشم بسته نیز همه جای طویله را می شناخت. او آن شب کورمال کورمال رفت و با مالیدن دست به اطرافش، گاو را پیدا کرد.

مرد روستایی، همچنان دست بر اعضای مختلف شیر می مالید، به گمان اینکه دست بر اعضای گاوش می مالد. شیر خنده اش گرفت و در دل خودگفت: این بیچاره نمی داند بر بدن چه حیوانی دست میزند اگر بداند حتما فرار می کند.

آری، روستایی بیچاره که در دل شب، مثل کوری بود، کورکورانه در پی گاوش می گشت و نمی دانست که شیر را به جای گاو گرفته است. لابد چشم عقل و دلش نیز کور بود که نمی توانست با دست مالیدن بر اعضای شیر، او را از گاوش تمیز دهد. فقط بینایی چشم برای تشخیص کافی نیست بلکه باید از عقل و دانش هم برخوردار بود.

قصه های شیرین مثنوی مولوی

#روستایی_وگاوش
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...