مردی نزد قاضی شهر ، مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت .
چون بازگشت و مال خویش خواست ، قاضی انکار کرد .

صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله دیلمی پادشاه ایران برد
امیر اندیشید که اگر از قاضی ، مال را مطالبه کند او انکار خواهد کرد ؛ از این روی چاره ای اندیشید .

قاضی را فراخواند و گفت :
“مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می خواهم آنرا نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من ، به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید آگاه باشند .
من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده ام بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی .”
قاضی مسرور شد و با خود اندیشید اگر امیر عضدالدوله بمیرد چون کسی از راز این مال باخبر نیست می توانم همه ی آنرا برای خود تصاحب کنم .
پس با شوق وصف ناپذیری به تهیه ی مقدمات کار پرداخت .
عضدالدوله آنگاه مرد مالباخته را فراخواند و گفت :
“اکنون به نزد قاضی برو و دوباره مالت را طلب کن و بگو اگر امانت مرا باز پس ندهی شکایت تو را نزد امیر عضدالدوله خواهم برد .”

چون مرد مالباخته نزد قاضی رفت ، قاضی از بیم آنکه شهرتش لکه دار شود و امیر امانتش را بدو نسپارد فوراً مال شخص مالباخته را پس داد.
امیر چون باخبر شد، بخندید و قاضی را از شغل خویش برکنار کرد.
#سیاست_نامه
#خواجه_نظام_الملک_طوسی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...