✅قصد ازدواج داشتم

 

گفتم برم  مشهد و از امام رضا(ع)…

یه زن خوب بخوام…!”

رفتم. حرم و درخواستمو به آقا گفتم…

شب شد و جایی واسه خواب نداشتم…

هر جای حرم که میخوابیدم…

خادما مثه بختک رو سرم خراب میشدن که…

“آقا بلند شو…”

متوجه شدم کنار پنجره فولاد…

یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…

کسی هم کاری به کارشون نداره.

رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و…….

تاااا صبح راحت خوابیدم…!

صبح شد…پارچه رو وا کردم…

پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم…

چشتون روز بد نبینه…!

یهو یکی داد زد

“آی ملت…شفا گرررفت…

پنجره فولاد رضا مریضا رو_شفا میده

به ثانیه نکشید، ریختن سرم و…

نزدیک بود لباسامو پاره پوره کنن که…

خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبت شفا یافتگان…!

“مدارک پزشکیتو بده تا پزشکای ما؛

مریضی و ادعای شفا گرفتنتو تأیید کنن…

“آقا بیخیاااال…شفا کدومه…؟!

خوابم میومد،جا واسه خواب نبود…

رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیدم…

همین”

تاااا اینو گفتم…

یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:

“تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…”

خیلی دلم شکست

رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم:

“آقا؛دستت درد نکنه…دمت گرم

زن که بهمون ندادی هیچ…

یه کشیده آب دار هم خوردیم.

همینجور که داشتم نِق میزدم…

یهو یکی زد رو شونم و گفت:

“سلام پسرم!”

“مجرّدی؟”

گفتم آره؛

“من یه دختر دارم و دنبال یه دوماد خوب میگردم…

اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛

تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت…

خلاااااصهههه…

تا اینکه شدیم دوماد این حاج آقا

بعد ازدواج

با خانومم اومديم حرم…

از آقا تشکر كردم و گفتم:

“آقا،ما حاضریما…

یه سیلی دیگه بخوریم و

یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا

(به روایت آقای موسوی زاده)

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...