قصه شیرین صبر ایوب:
—————————
“هو” قصه شیرین صبر ایوب:
در زمین عوص مردی بود بنام ایوب . که یکی از انبیای خدا بود . او 7 پسر و سه دختر داشت که معمولا هر شب در خانه یکی از پسرانش جمع میشدند . ضمنا تعداد بسیار زیادی هم اسب و گوسفند و گاو و الاغ و شترداشت و از ثروت بالائی برخوردار بود ..
با خدمتکارانش بسیار مهربان و برای قوم خود حکیمی ارجمند بود .و همه قوم او را خیلی دوست داشتند . و روز و شب شکر گزار معبود بود..
روزی خداوند به فرشتگانش فرمودند : آیا میبینید که ایوب چقدر بنده خوب و شکر گزاری است؟؟
شیطان پاسخ میدهد :چرا نباشد ؟ تا وقتی دست شما پشت اوست و همه گونه نعمت به او داده ای شکر گزاری هنری نیست . این مال و قرزند را از او بگیر تا ببینی چگونه نا سپاس خواهد شد.
خداوند به شیطان اجازه میدهند که ایوب را به بلایا بیازماید اما به جانش لطمه نزند .
و شیطان دست به کار میشود .
دقت کرده اید گاهی چنان باران بلا بر سرمان میریزد که نمیدانیم چرا؟؟؟؟؟؟
آن روز نوبت ایوب بیچاره بود تا در معرض آزمون الهی قرار بگیرد.
یک روز که ایوب در خانه بود پیکی از راه میرسد و میگوید همه سه هزار شترانت را کلدانیان به غارت بردند و من تنها نجات یافتم تا تو را خبر کنم .
هنوز سخنان پیک تمام نشده بود که رسولی از راه میرسد و میگوید :
آتش صاعقه به گله ات زد و همه 7000گوسفندانت به همراه چوپانان از بین رفتند و فقط من ماندم تا تو را خبر کنم.
باز هنوز سخن تمام نشده که قاصدی آمد و گفت : 500 گاوت در حال شخم زدن و کندن بودند و 500 ماده الاغهایت در کنارشان که ناگهان قبیله سابیان بر آنها حمله برده و همه را کشتند و فقط من ماندم که تو را خبر دهم.
و باز در حین این گفتار بود که فرستاده ای از راه رسید و گفت : همه فرزندانت در خانه پسر بزرگت بودند که طوفانی برخاست و سقف خانه بر سرشان فرود آمد و همگی مردند و فقط من ماندم تا ترا خبر کنم……
ایوب جامه میدرد و سر میتراشد و به سجده میرود و میگوید برهنه از رحم مادربیرون آمدم و برهنه با آنجا بر خواهم گشت . و نام خدا متبارک باد….
خدا به فرشتگانش میفرمایند :دیدید چگونه سپاسگزار بود ؟
شیطان میگوید : بشر وابسته به سلامت اش است آن را از او بگیر ببین چگونه نا سپاس میشود .
خدا اجازه به شیطان میدهد که سلامتی ایووب را بگیرد و البته جانش حفظ شود .
وچنین میشود که ایوب در جانش کرم لانه میکند و خاکستر نشین شده همه از او می گریزند و تنها همسرش میماند.
و ایوب در صبر و توکل خود مقاوم می ماند..خداوند به فرشتگان می فرمایند : بنده ام را میبینید که ناسپاسی نمیکند ؟؟شیطان میگوید :اجازه بدهید او را به همسرش بیازمایم که نفطه ضعفش همسرش است.تا ببینید چگونه نا سپاس میشود . خداوند اجازه میدهد.
در آن روز ها برای ایوب هیچ مالی نمانده بود و همسرش برای تهیه داروی درد او به راهنمائی شیطان که به شکل انسانی در آمده بود مجبور شد که موی خود را کوتاه کند و بفروشد و آن زمان موی کوتاه برای زنان بد و سر شکستگی بود .
پس شیطان به سراغ ایوب می آید و میگوید وای بر تو که همسرت به راه نامشروع قدم گذاشته است و موهایش دیگر بریده شده است ….ایوب برآشفته شده و قسم میخورد اگر چنین باشد همسرش را صد تازیانه بزند ….
و چون همسرش باز میگردد و علت کوتاه کردن موهایش را میگوید .که برای داروی اوبوده و از ناچاری چنین کرده ایوب نیرنگ شیطان را می فهمد واز قسمش پشیمان میشود و شکر خدا بجا می آورد …
و اینجا بود که فرشته خداوند بر او نازل میشود و میگوید برای نشکستن قسم ات چند ترکه نازک ” بگیر و یکبار به همسرت بزن تا قسمت را بجا آورده باشی .

و باز راهنمائی میکند که خودت را در فلان چشمه شستشو بده تا سلامت شوی و عاقبت خداوند هر آنچه که از او گرفته بود بیشتر و بهترش را به او برگرداند ……

در قرآن و در سوره مبارکه “ص” بطور مختصر از ایوب سخن به میان آمده است . .وچون قرآن کامل شده کتابهای آسمانی است . در عهد عتیق قصه ایوب با شرح بسیار آمده است ..متاسفانه بسیاری از نابخردان میگویند که در قرآن نوشته شده که زن را باید زد و اشاره به این آیه میکنند….

وَخُذْ بِيَدِكَ ضِغْثًا فَاضْرِب بِّهِ وَلَا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ
سوره “ص” آیه 44
و “به او به رعایت عهدی که کرده بود گفتیم” دسته ای چوب ترکه به دستت بگیر و با آن “همسرت را فقط یکبار” بزن و سوگند مشکن ما او را شکیبا یافتیم چه نیکو بنده ای که تواب بود .
تر جمه دکتر بهاالدین خرمشاهی…..

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...