✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 2676
  • دیروز: 1152
  • 7 روز قبل: 5993
  • 1 ماه قبل: 23706
  • کل بازدیدها: 802888

 



 فرجام شش مرد زناكار و عمر که گفت: پس از علی خدا زنده ام نگذارد!!

 

روزی شش نفر مرد زنا كردند، آنان را جهت صدور حكم شرعی و الهی بحضور عمر آورده بودند، تا دستور مجازات آنها را دريافت كنند عمر با عصبانيت گفت: هر شش نفر آنها را سنگسار كنيد.

 

ولی علی (عليه‌السلام) فرمود: ای عمر، حكم بر خون و مال مردم نبايد اين قدر ساده باشد!!

خوبست دستور دهی پيرامون زندگی اين شش مرد گناهكار بررسی به عمل آورند، عمر فرمايش علی (عليه‌السلام) را اطاعت كرد:

معلوم شد كه نفر اول مردی مسيحی بود كه با زنی مسلمان هم بستر شده بود.

علی (عليه‌السلام) فرمود گردنش را بزنيد زيرا اين مرد ذمی بود و در پناه حكومت اسلامی زندگی می‌كرد و با اين تعدی قرار ذمه را درهم شكست.

 

نفر دوم، مردی زن دار بود و زنش هم در كنارش به سر می‌برد لذا علی (عليه‌السلام) فرمود: بنا به فرمان قرآن سنگسارش كنند.

 

نفر سوم، مردی عرب و مجرد بود و مجازاتش هم صد ضربه تازيانه بود كه حضرت حكم را فرمود.

 

نفر چهارم، برده‌ای بود كه مرتكب زنا شده بود لذا مجازات بردگان نيمی از مجازات احرار است. حضرت فرمود: بيش از پنجاه ضربه شلاق كيفر ندارد.

 

نفر پنجم، پسری بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود علی (عليه‌السلام) دستور داد كه تعزيرش كنيد يعنی تنبيهش كنند تا ديگران از اين غلطها نكنند

 

نفر ششم، را حضرت دستور داد آزادش كنند چرا كه آن مرد ديوانه بود اينجا بود كه عمر به علی (عليه‌السلام) عرض كرد: لا ابقاني الله بعدك يا علي، پس از تو خدا زنده‌ام نگذارد زيرا اگر تو نباشی به لغزش‌های بزرگی دچار خواهم شد.

 

منبع کتاب هزارو یک داستان از زندگی امیرالمومنین علیه السلام صفحه  482

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد؛ تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد. در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد، سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور. اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند.

 

پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد. دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟

 

 پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود ، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم ، حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام ، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد .

 

 ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد ، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت.

 

 پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:

 

 همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است. اگر بار دیگر به دنیا بازگردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد؛

تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

#داستان: بسیار زیباوخواندنی “نهایت ابرازعشق”

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

 

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




تلنگر

  فضيل عياض شاگردان زيادى را تربيت كرد. شاگرد درس خوان و جوانش به حال مرگ افتاد.

 

  فضيل بالاى سرش آمد، گفت: بگو : «لا اله الا الله» گفت: هم نمی ‏گويم و هم بيزارم از اين چيزى كه تو می ‏گويى.

 

 فضيل گفت: قرآن بياوريد تا سوره مباركه «يس» را بخوانم، شايد گرهش باز شود.

 

  پيغمبر (ص) فرمود:

 

 « لكلّ شى‏ء قلب و قلب القرآن يس »

 

 گفت: نخوان، من از شنيدنش زجر می ‏كشم و مرد. استاد غرق در شگفتى شد. خيلى پی ‏جو شد كه چه چيزى باعث شد كه اين شاگرد درس خوانده و با معرفت، هنگام مرگش به اين بلا دچار شد و بی ‏دين مرد.

 

  خيلى در فكر بود، تا يك شب در عالم رؤيا ديد كه روز قيامت شده است.

 

  شاگردش را ديد كه در آتش است، گفت: چه شد كه وضع تو به اينجا كشيد؟ گفت: من دچار سه گناه بودم و تا زمان مردنم ادامه داشت؛

 

 گناه اول: حسود بودم، هيچ نعمتى را براى ديگرى تحمل نداشتم ببينم.

 

 گناه دوم: من دو بهم زن بودم

 

 و گناه سوم من: سالى يكبار مشروب می ‏خوردم. اگر توبه كرده بودم، به اين بلا دچار نمی شدم.

 

 منبع: استاد انصاریان- سایت عرفان

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟

چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند!

 هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند!

پس مراقب گفتارتان باشيد…

 جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشد

وگرنه خوابمان مي برد!

دست اندازها نعمت بزرگي هستند..

 و نكته آخر:

هيچ وقت فراموش نكنيد كه:

“دنيا تكرار نمي شود..!”

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

 اسم حضرت نوح(ع) پيامبر عبدالغفار يا سكن بوده است . بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلايق ، جبرييل ملك مقرب نزدش آمد و گفت : چندي پيش شغل تو نجاري بوده است حالا كوزه بساز !
 او كوزه زيادي ساخت ، جبرييل گفت : خدا مي فرمايد : كوزه ها را بشكن.
 او هم چند عدد از كوزه ها را بر زمين زد و شكست . بعضيها را آهسته و بعضي را با اكراه شكست ، جبرييل ديد او ديگر نمي شكند .
گفت : چرا نمي شكني ؟
☄فرمود : دلم راضي نمي شود ، من زحمت كشيده ام اينها را ساخته ام .
 جبرييل گفت : اي نوح مگر اين كوزه ها هيچ كدام جان دارند ، پدر و مادر دارند و . . ؟ !

 آب و گلش از خداست ، همين قدر تو زحمتش را كشيده اي و ساختي ، چطور راضي به شكستن آنها نمي شوي..؟
 پس چگونه راضي شدي خلقي كه خالق آنها خدا بود ، و جان و پدر و مادر و . . . داشتند را نفرين كردي و همه را به هلاكت رساندي؟!

 نوح(ع) منقلب شد.از اينجا او گريه بسيار كرد و بخاطر گریه و زاری بسیار لقبش نوح شد.
 منبع
جامع النورين ص 122

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




  داستان از تو حرکت ، از خدا برکت
 

شخص ساده‌لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودي روزي رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدي برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد.

به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند.

چند ساعتي از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و از «دوپله» خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
 
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود، ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي‌خورد بي‌اختيار سرفه‌اي كرد.

درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت: «هركه هستي بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت مي‌لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد.
درويش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي‌دانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزي خودت برسي؟
شكي نيست كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!»

  ﺍﻫْﺪِﻧَﺎ ﺍﻟﺼِّﺮَﺍﻁَ ﺍﻟْﻤُﺴْﺘَﻘِﻴﻢَ

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





 
او تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا می کرد. ناگهان تلاش پروانه متوقف شد. به نظر میرسید که خسته شده و دیگر نمی تواند از پیله خارج شود. او مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی، سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بال هایش چروکیده بودند.
 
او همچنان به تماشای پروانه ادامه داد و انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد. در واقع پروانه مجبور بود همه عمر را روی زمین بخزد. و هرگز نمیتوانست با بال هایش پرواز کند. او نمیدانست که با مهربانی اش در از بین بردن محدودیت پیله و جلوگیری از تقلای پروانه برای خارج شدن از سوراخ ریز آن چه کرده است. این مسیر را خدا برای پروانه مقرر کرده تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود که پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





 
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز ٬انگشت خود را قطع کرد وقتی که نالان طبیبان را میطلبید ٬ وزیرش گفت :هیچ کار خداوند بی حکمت نیست ٬پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت تر شده وفریاد کشید در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است ؟ودستور داد وزیر را زندانی کردند .
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت وانجا انقدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله ای وحشی تنها یافت ٬ انان پادشاه را دستگیر کرده وبه قصد کشتنش به درختی بستند اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان کاملا سالم باشد ٬وچون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند واو به قصر خود بازگشت در حالی که به سخن وزیر می اندیشید دستور ازادی وزیر را داد .وقتی وزیر به خدمت شاه رسید ٬شاه گفت :درست گفتی قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ٬ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده ای داشته .وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زده وپاسخ داد : برا ی من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم واگر انروز در زندان نبودم حالا حتما کشته شده بودم .
ای کاش سر از الطاف پنهان حق در میاوردیم که اینگونه ناسپاس خدا نباشیم
یا رب !
هنگامی که ثروتم دادی، خوشبختی ام را نگیر.
هنگامی که توانایی ام دادی، عقلم را نگیر.
هنگامی که مقامم دادی،
تواضعم را نگیر.
انگاه که تواضعم دادی ،
عزتم را نگیر.
وقتی قدرتم دادی ،
عفوم را نگیر .
هنگامی تندرستی ام دادی،
ایمانم را نگیر .
و آنگاه که فراموشت کردم ، فراموشم مکن،…. ((ثروت و مقام با عزت برای شما دوست مهربانم از خداوند خواهانم.))

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...



 
به بهلول گفتند: تقوا را توصیف کن؟ گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شوید، چه می کنید؟ گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتیاط راه می رویم تا خود را حفظ کنیم.
بهلول گفت: در دنیا نیز چنین کنید، تقوا همین است. از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کنید و هیچ گناهی را کوچک مشمارید؛ کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




در یک روز برفی مدیر یک مدرسه تمام دانش آموزان را صدا میکند و به همه میگوید چه کسی میتواند از این سمت حیاط تا آن سمت را روی یک خط راست حرکت کند

در ظاهر کار آسانی مینمود و همه قادر به انجام این کار بودند اما در پایان کار تنها یک نفر بود که روی یک خط راست حرکت کرده بود
بقیه دانش آموزان مسیرهای پیچ در پیچ را طی کرده بودند
دلیل موفقیت این دانش آموز این بود که درختی را آن سوی حیاط نشانه کرده بود و فقط به آن نگاه میکرد و به این ترتیب توانسته بود از روی تمام موانع گذر کند
اما بقیه دانش آموزان به جلوی پای خود نگاه کرده و زمانی که به مانعی برخورده بودند مسیرشان را کج کرده بودند
اگر میخواهید شاد باشید هدفی برای خود تعیین کنید که به افکار شما دستور بدهد انرژی تان را آزاد کند و الهام بخش امید و آرزوهای شما باشد…!!!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

وقتی سالک با سکوت در مراحل قبلی توانست از نیروهای ناخودآگاه خود به‌خوبی بهره گیرد، به مرتبه‌ای قدم می‌گذارد که برخی اسرار بر او مکشوف می‌شود.
سالکِ طریق وقتی بدین مقام می‌رسد و برخی تعالیم را به او می‌آموزند، نباید آنها را با نااهلان در میان گذارد؛
چراکه برخی از این رازها و معارف نفسانی از حد فهم نامحرمان فراتر است و چه‌بسا موجب گمراهی آنان شود،
یا اینکه ممکن است آنها این معارف را فراگیرند موجب گمراهی و فریب دیگران گردند.
ازاین‌روست که مولانا می‌فرماید :

چونکه در یاران رسی خامش‌نشین
اندر آن حلقه مکن خود را نگین

در نماز جمعه بنگر خوش به هوش
جمله جمعند و یک اندیش و خموش

رخت‌ها را سوی خاموشی کشان
چون نشان جویی مکن خود را نشان

مثنوی معنوی. دفتر ششم


«سکون» یکی از نشانه‌های سالکی است که به مرتبه پذیرش اسرار رسیده ،
نشانه‌ای که خود بر دو نوع است:

سکون قبل از حرکت و سکون پس از حرکت.بر اساس آیات و روایات، سکون قبل از حرکت کاملاً مذموم است. عامل به این سکون، اهل تلاش و حرکت نبوده، در گوشه‌ای آرمیده و ساکن است. اما سکون بعد از حرکت که بسیار ممدوح است، عامل به آن کسی است که به مقصد رسیده یا به یکی از حلقه‌های وصال نایل شده و در آنجا آرام گرفته تا برای حرکت بعدی آماده شود.

سالک وقتی به مرحله‌ای می‌رسد که آمادگی پذیرش اسرار را در خود می‌یابد، همان‌گونه که مولانا می‌فرماید ، باید آرامش و طمأنینه داشته باشد.
اگر او وارد مجلسی از یاران و واصلان شد، باید خموشی پیشه کند و آنچه فراگرفته، زود به زبان نیاورد، بلکه فراخ سینه او باید مخزن اسرار باشد. حال می‌توان پرسید علت سکوت در این مرحله چیست؟
مولانا در پاسخ میفرماید :

گر دو حرف صدق گویی ای فلان
گفت تیره در تبع گردد روان

این نخواندی کالکلام ای مستهام
فی شجونٍ جرَّه جرُّ الکلام

هین مشو شارع در آن حرف رَشَد
که سخن زو مر سخن را می‌کشد

نیست در ضبطت چو بگشادی دهان
از پی صافی شود تیره روان

مثنوی معنوی. دفتر ششمi

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




دو ماجرا از رفتار بایزید بسطامی با حیوانات

شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در کتاب مستطاب تذکرة الاولیاء در شرح احوال حضرت سلطان العارفین؛ بایزید بسطامی می فرماید:

«نقل است که يک روز می گذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد، و سگی می آمد. بايزيد بازگشت و راه بر سگ ايثار کرد تا سگ را باز نبايد گشت مگر اين خاطر به طريق انکار بر مريدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانيده است و بايزيد سلطان العارفين است. با اين همه پايگاه - و جماعتی مريدان - راه بر سگی ايثار کند و بازگردد. اين چگونه بود؟ شيخ گفت: ای جوانمرد! اين سگ به زبان حال با بايزيد گفت در سبق السبق از من چه تقصير در وجود آمده است، و از تو چه توفير حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشيدند و خلعت سلطان العارفين در سر تو افگندند؟ اين انديشه در سر ما درآمد تا راه بر او ايثار کردم.»

بلافاصله حکایتی دیگر از برخورد بایزید با سگی دیگر را نقل می کند:

«نقل است که يک روز می رفت. سگی با او همراه افتاد. شيخ دامن از او درفراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم هيچ خللی نيست، و اگر ترم هفت آب و خاک ميان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دريا غسل کنی پاک نشوی. بايزيد گفت: تو پليد ظاهر و من پليد باطن. بيا تا هر دو را جمع کنیم تا به سبب جمعیت، باشد که از میان ما پاکی سر بر زند. سگ گفت: تو همراهی و انبازیِ مرا نشايی که من رد خلقم، و تو مقبول خلق. هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند و هرکه به تو رسد گويد: سلام عليک يا سلطان العارفين! و من هرگز استخوانی فردا را ننهادم، تو خمی گندم داری فردا را. بايزيد گفت: همراهی سگی را نمی شايم، همراهی لم يزل و لا يزال (خداوند) را چون شایم؟! سبحان آن خدايی را که بهترين خلق را به کمترين خلق پرورش دهد.»

پی نوشت اول:

در ماجرای اول می بینیم که عارف سترگ بایزید، در راهی تنگ که تنها راه عبور برای یک نفر وجود دارد زمانی که می بیند سگی از سوی دیگر راه می آید مسیر آمده را بر می گردد تا سگ بتواند گذر کند و این حرکت وی باعث سوال و تردید یکی از مریدان شده و بایزید از جایی که بر خواطر بشری اشراف دارد به او گوشزد می کند که تمامی مخلوقات خداوند عزیز اویند و برای خود دارای جایگاه و مرتبه ای هستند. هر موجودی که در سلک وجود درآمده است حتماً مورد نظر پروردگار عالم واقع شده که به کسوت هستی مزین گشته است. نکتۀ دیگر اشاره بر این مفهوم دارد که در ابتدای پیدایش خلق در دایرۀ قسمت به هر موجودی نصیبی و قسمتی رسیده است و این دلیل بر آن نمی شود که انسان خود را از تمامی مخلوقات خداوند برتر و بزرگ تر و با اهمیت تر ببیند. حتی اگر اینچنین باشد انسان مزکی و پرورش یافته، ردای خشوع و خضوع بر سر می افکند و خود را با خاک راه برابر می بیند، چه بزرگی و رفعت واقعی در خاکساری و فروتنی است.

پی نوشت دوم:

در این داستان نکتۀ مهمی که خودنمایی می کند پرهیز از خود بینی و منیت است که اگر گریبانگیر بشر شد او را به سوی سیر نزولی خواهد کشاند. خودبرتر بینی درد روحی خطرناکیست که به شدت باید از آن حذر کرد. در جایی که بایزید از سگ می خواهد تا با او همراه و شریک شود و سگ می گوید به دلیل قبولِ تو و ردِ من در نزد خلق و اینکه من در حال زندگی می کنم و برای فردای خود اندیشه ای ندارم، استخوانی فردا را نمی اندوزم اما توخُمی گندم در خانه داری تا روزهای دیگر از آن استفاده کنی، اشاره می رود به ابن الوقت بودن صوفی حقیقی و مرد راه که باید هر چه می رسد به کار ببرد و توکل پیشه کند و نیاندوزد و ذهن خود را که در هر لحظه لازم است با یادمنشأ ازلی باشد به فکر امور معاش و دنیا نگمارد. و اما بایزید با درک این نکته از قلۀ بلند خود بینی به حضیض خاکساری می افتد و خطاب به پروردگار می گوید: من حتی در حد همراهی با سگی نیستم پس چگونه می توانم شایستۀ همراهی با تو که یگانه عظمت وجودهستی باشم؟! و همین خاکساری است که بایزید را دوباره از خاک بر می کشد و به افلاک می رساند. همچنین این ماجرا اشاره به این دارد که خداوند چه بسا بهترین آفرینش خود و اشرف مخلوقاتش را به واسطۀ مخلوقی که به نظر کمترین و پست ترین آنها می آید تربیت می کند و آن مخلوق را وسیله قرار می دهد تا دیگری را به خطاها و خبایای خود آگاه گرداند و از آنها بر حذر دارد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




‍ 

شاگردی از استادش درباره ی جلب رضایت خدا و بهترین راه آن پرسید.
استاد گفت: به گورستان برو و به مرده ها توهین کن!
شاگرد دستور استاد را اجرا کرد و نزد او برگشت.
استاد گفت: جواب دادند؟ شاگرد گفت : نه.
استاد گفت: پس بار دیگر به آنجا برو و آن ها را ستایش کن!
شاگرد اطاعت کرد و همان روز عصر نزد استاد برگشت.
استاد بار دیگر از او پرسید که آیا مرده ها جواب دادند؟ و شاگرد گفت : نه.
استاد گفت: برای جلب رضایت خدا، همین طور رفتار کن!
نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیر ها و تمسخر هایشان!
بدین صورت است که می توانی راه خودت را در پیش بگیری.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستان چشم برزخی دار شدن شیخ رجبعلی خیاط

 

سر و گوشش زیاد میجنبید. دخترخاله‌ی رجبعلی را میگویم. عاشق سینه چاک پسرخاله اش شده بود. عاشق پسرخاله‌‌ی جوان یک لا قبائی که کارگر ساده‌ی یک خیاطی بود و اندک درآمدی داشت و اندک جمالی و اندک آبروئی نزد مردم. بدجوری عاشقش شده بود. آنگونه که حاضر بود همه چیزش را بدهد و به عشقش واصل شود.

 

رجبعلیِ معتقد و اهل رعایت حلال و حرام نیز چندان از این دخترخاله بدش نمی آمد، اما عاشق سینه‌چاکش هم نبود. دخترخاله‌ی عاشق مترصّد فرصتی بود تا به کامش برسد و رجبعلی را به گناه انداخته و نهایتا به وصال او نائل شود. و این فرصت مهیا شد!

 

آن هم در روزی که مادر رجبعلی غذای نذری پخته بود و مقداری از نذری را در ظرفی ریخته بود و به رجبعلی داده بود تا برای خاله اش ببرد. رجبعلی رسید به خانه‌ی خاله، در زد؛ صدای دخترخاله بلند شد: «کیه؟» و گفت: «منم، رجبعلی» و صدای دخترخاله را شنید که میگوید: «بیا داخل رجبعلی، خاله‌ات هم هست». رجبعلی وارد شد و سلام و علیکی با دخترخاله‌اش کرد و ناگهان متوجه شد که خبری از خاله نیست و دخترخاله در خانه تنهای تنهاست! تا به خودش آمد دید که پشت سرش درب درب خانه قفل شده و دخترخاله هم ….

 

با خودش گفت: «رجبعلی! خدا می تواند تو را بارها و بارها امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن». پس تأملی کرد و به محضر خداوند عرضه داشت: «خدایا! من این گناه را به خاطر رضای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن».و توسط پنجره  از آن خانه فرار کرد و برگشت به خانه‌ی خود تا استراحت کند. صبح از خواب بلند شد و از خانه به قصد مغازه خیاطی بیرون زد و با کمال تعجب دید خیابان پر از حیوانات اهلی و وحشی شده است !!

 

 

آری! چشم برزخی رجبعلی در اثر چشم‌پوشی از یک گناهِ حاضر و آماده و به ظاهر لذیذ باز شده بود و این چشم‌پوشی، آغازی شد برای سیر و سلوک و صعود معنوی “شیخ رجبعلی خیاط” تا اینکه کسب کند مقامات عالیه معنوی را.

 

چه اکسیر ارزنده ای است این قاعده!! برای عارف شدن، نیاز نیست به چهل - پنجاه سال چله گرفتن و ریاضت کشیدن و نخوردن این غذا و ننوشیدن آن آشامیدنی. نه اینکه اینها بی اثر باشند، نه! اما “اصل” چیز دیگری است. بیهوده نبود که مرحوم بهجت تاکید میفرمودند بر این نکته که:

راه واقعی عرفان “ترک گناه است

 

 

 

منبع:

کتاب کيمياي محبت،‌ حجة الاسلام محمدي ري شهري

 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




مدیر شرکتی روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشت. طلبکارها دائماً پیگیر طلب خود بودند. فروشندگان مواد اولیه هم تقاضای پرداخت بر اساس قرارداهای بسته شده را داشتند.

ناگهان پیرمردی کنار او روی نیمکت نشست و گفت: «به نظر میاد خیلی ناراحتی.»

بعد از شنیدن حرف‌های مدیر، پیرمرد گفت: «من می‌تونم کمکت کنم.»

نام مدیر را پرسید و یک چک برای او نوشت و داد به دستش و گفت: «این پول رو بگیر. یک سال بعد همین موقع بیا اینجا و اون موقع می‌تونی پولی که بهت قرض دادم رو برگردونی.» بعد هم از آنجا دور شد.

مدیر شرکت در حال ورشکستگی، یک چک 500000 دلاری در دستش دید که امضاء جان دی. راکفلر داشت، یکی از ثروتمندترین مردان روی زمین.

با خود فکر کرد: «حالا می‌تونم تمام مشکلات مالی شرکت رو در عرض چند ثانیه برطرف کنم.»

اما تصمیم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آن را در جای امنی نگه دارد. همین که می‌دانست این چک را دارد، اشتیاق و توان تازه‌ای برای نجات شرکت پیدا کرد. توانست از طلبکاران برای پرداخت‌های عقب‌افتاده فرصت بگیرد. چند قرارداد جدید بست و چند سفارش فروش بزرگ دریافت کرد. در عرض چند ماه توانست تمام بدهی‌ها را تسویه کند و شرکت به سودآوری دوباره رسید.

دقیقاً یک سال بعد از اتفاقی که در پارک برایش پیش آمده بود، با چک نقد نشده به پارک رفت و روی همان نیمکت نشست. راکفلر آمد اما قبل از اینکه بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقیتش را برای او تعریف کند، پرستاری آمد و راکفلر را گرفت و فریاد زد: «گرفتمش!» بعد به مدیر نگاه کرد و گفت: «امیدوارم شما را اذیت نکرده باشد. این پیرمرد همیشه از آسایشگاه فرار می‌کند و به مردم می‌گوید که راکفلر است.»

مدیر تازه فهمید این پول نبود که شرایط او را تغییر داد بلکه اعتماد به نفس به وجود آمده در او بود که قدرت لازم برای نجات شرکت را به او داده بود.

درآمد:

هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید.

 

خرج:

اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید.

پس‌انداز:

آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید.

 

ریسک:

هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید.

 

سرمایه‌گذاری:

همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید.

 

انتظارات:

صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسانهای کم ارزش انتظار نداشته باشید.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .

 دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟

پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور .

دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.

پدر گفت امتحان کن. دخترم.

دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبدرازیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .

پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .

دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است…

پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟

اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.

 پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.

پس دنیاوکارهای آن قلبت را از الودگیها پرمیکند،

خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،

حتی اگر معنی آنرا ندانی…

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 

فضل بن زبير مي‏گويد:

نزد «سدي» نشسته بودم که مردي وارد شد و کنار ما نشست، يک لحظه متوجه شديم که بدنش بوي «صمغ»

( صمغ، شيره ‏اي است که از بعضي درختان مانند صنوبر گرفته مي‏شود.

  مي‏دهد.

«سدي» به او گفت «صمغ» مي‏فروشي؟ او گفت:

 

خير! «سدي» گفت: اين بو براي چيست؟

 آن مرد گفت:

  من در لشکر عمر بن سعد بودم و فقط در لشکر ميخ چادر مي‏فروختم. 

بعد از روز عاشورا، رسول خدا صلي الله عليه و آله را در خواب ديدم و در کنار آن حضرت،

 

 حضرت علي عليه‏السلام و امام حسين عليه‏السلام نيز حضور داشتند

 و ديدم که رسول خدا صلي الله عليه و آله به اصحاب امام حسين عليه السلام آب مي دهد.

 

 من هم در کنار رسول خدا صلي الله عليه و آله تقاضاي آب کردم؛ ولي آن حضرت از آب دادن به من خودداري کردند و فرمودند:

 

  آيا تو نبودي که به دشمنان ما کمک کردي؟ گفتم يا رسول الله!

 

  من فقط ميخ مي‏فروختم

 

در همين حال رسول خدا صلي الله عليه و آله به حضرت علي عليه‏السلام رو کردند و فرمودند: به او صمغ  بخوران.

 

حضرت علي عليه‏السلام هم جامي به من دادند  و من از آن خوردم، وقتي که بيدار شدم، تا سه روز از مخرج بول من، صمغ بيرون مي‏آمد،

 

سپس آن حالت بر طرف شد؛ ولي بوي آن باقي ماند. «سدي» به او گفت:

  نان گندم بخور و هر چه از نباتات هست بخور و از آب فرات نيز بنوش؛

 يعني هر چه دوست داري بخور، براي اين که هرگز فکر نمي‏کنم بهشت را مشاهده کني

 

 اگر عذاب یک میخ فروش سپاه دشمن سیدالشهدا علیه السلام در دنیا چنین بوده

 وای برقاتلین ومتابعین قاتلین مولایمان حسین

 

 . ( مدينةالمعاجز، ج 4، ص 87.

 کرامات حسينيه و عباسيه

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


- ‪  ﭘﺴﺮ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:

ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ

ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ :

ﺳﺎﻋﺖ 05:00 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ

ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ,ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ،

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ,ﺳﺎﻋﺖ 05:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ! ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 06:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !

ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!

ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ

ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ, ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :

ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ

ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﯽ !

ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ

ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﻓﮑﺮ

ﮐﻨﻢ!

ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ,ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ !

ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ,

ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!

(ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی است…)

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـﺪ، ﺑﺎ ﺷﮑﺴـﺘﻦ ﭘـﺎﯼ ﺩﯾـﮕﺮﺍﻥ، ﻣـﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﺨـﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓــﺖ!

ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎ خوشبخت ﺗﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ…

ﮐﺎﺵ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺍﮔﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﮏ ﮐﺴﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻃﺮﻑ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎﺧﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻃﺮﻓﯿﻢ…

ﻭ این ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن است که زیباست!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 درغزوه تبوک
 

غزوه‌ی تبوک آکنده است از حوادث شگفت‌انگیز…
مسلمانان در این غزوه دچار گرسنگی و تشنگی و سختی فراوانی شدند… راه طولانی بود و جمعیت بسیار…
پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ نماز ظهر و عصر را جمع بست. سپس نماز مغرب و عشاء را نیز یکجا خواند، سپس به یاران خود فرمود: «شما فردا ـ ان شاءالله ـ هنگام چاشت به چشمه‌ی تبوک خواهید رسید. هر کس زودتر به آن رسید به آب آن دست نزند تا من بیایم».
سپس لشکر به حرکت خود ادامه داد.
وقتی پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ به آب رسید دید که دو مرد زودتر به آن رسیده‌اند. آب چشمه بسیار کم بود و آب اندکی از آن می‌جوشید.
همین که پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ آن دو مرد را دید فرمود: «آیا چیزی از آب را برداشته‌اید؟»
گفتند: آری.
پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ بر آن دو خشمگین شد. چطور به آب دست زده‌اند در حالی که وی آن‌ها را از این کار نهی کرده بود؟ پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ آن دو را تنبیه لفظی کرد…
صحابه تشنه بودند، پس پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ به چند تن از اصحاب دستور داد تا با دستان خود کمی آب از چشمه بردارند و در ظرفی کوچک بریزند. سپس خود دست و صورت مبارک را با آن شست و آن آب را دوباره در چشمه ریخت.
تا آن آب مبارک را به چشمه ریخت، آب آن به شدت جریان یافت… مردم آب نوشیدند و وضو گرفتند… سپس پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ رو به معاذ کرد و فرمود: «به زودی هنگامی که عمرت به طول انجامد خواهی دید که اینجا پر از باغ و بستان می‌شود

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت