دو ماجرا از رفتار بایزید بسطامی با حیوانات

شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در کتاب مستطاب تذکرة الاولیاء در شرح احوال حضرت سلطان العارفین؛ بایزید بسطامی می فرماید:

«نقل است که يک روز می گذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد، و سگی می آمد. بايزيد بازگشت و راه بر سگ ايثار کرد تا سگ را باز نبايد گشت مگر اين خاطر به طريق انکار بر مريدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانيده است و بايزيد سلطان العارفين است. با اين همه پايگاه - و جماعتی مريدان - راه بر سگی ايثار کند و بازگردد. اين چگونه بود؟ شيخ گفت: ای جوانمرد! اين سگ به زبان حال با بايزيد گفت در سبق السبق از من چه تقصير در وجود آمده است، و از تو چه توفير حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشيدند و خلعت سلطان العارفين در سر تو افگندند؟ اين انديشه در سر ما درآمد تا راه بر او ايثار کردم.»

بلافاصله حکایتی دیگر از برخورد بایزید با سگی دیگر را نقل می کند:

«نقل است که يک روز می رفت. سگی با او همراه افتاد. شيخ دامن از او درفراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم هيچ خللی نيست، و اگر ترم هفت آب و خاک ميان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دريا غسل کنی پاک نشوی. بايزيد گفت: تو پليد ظاهر و من پليد باطن. بيا تا هر دو را جمع کنیم تا به سبب جمعیت، باشد که از میان ما پاکی سر بر زند. سگ گفت: تو همراهی و انبازیِ مرا نشايی که من رد خلقم، و تو مقبول خلق. هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند و هرکه به تو رسد گويد: سلام عليک يا سلطان العارفين! و من هرگز استخوانی فردا را ننهادم، تو خمی گندم داری فردا را. بايزيد گفت: همراهی سگی را نمی شايم، همراهی لم يزل و لا يزال (خداوند) را چون شایم؟! سبحان آن خدايی را که بهترين خلق را به کمترين خلق پرورش دهد.»

پی نوشت اول:

در ماجرای اول می بینیم که عارف سترگ بایزید، در راهی تنگ که تنها راه عبور برای یک نفر وجود دارد زمانی که می بیند سگی از سوی دیگر راه می آید مسیر آمده را بر می گردد تا سگ بتواند گذر کند و این حرکت وی باعث سوال و تردید یکی از مریدان شده و بایزید از جایی که بر خواطر بشری اشراف دارد به او گوشزد می کند که تمامی مخلوقات خداوند عزیز اویند و برای خود دارای جایگاه و مرتبه ای هستند. هر موجودی که در سلک وجود درآمده است حتماً مورد نظر پروردگار عالم واقع شده که به کسوت هستی مزین گشته است. نکتۀ دیگر اشاره بر این مفهوم دارد که در ابتدای پیدایش خلق در دایرۀ قسمت به هر موجودی نصیبی و قسمتی رسیده است و این دلیل بر آن نمی شود که انسان خود را از تمامی مخلوقات خداوند برتر و بزرگ تر و با اهمیت تر ببیند. حتی اگر اینچنین باشد انسان مزکی و پرورش یافته، ردای خشوع و خضوع بر سر می افکند و خود را با خاک راه برابر می بیند، چه بزرگی و رفعت واقعی در خاکساری و فروتنی است.

پی نوشت دوم:

در این داستان نکتۀ مهمی که خودنمایی می کند پرهیز از خود بینی و منیت است که اگر گریبانگیر بشر شد او را به سوی سیر نزولی خواهد کشاند. خودبرتر بینی درد روحی خطرناکیست که به شدت باید از آن حذر کرد. در جایی که بایزید از سگ می خواهد تا با او همراه و شریک شود و سگ می گوید به دلیل قبولِ تو و ردِ من در نزد خلق و اینکه من در حال زندگی می کنم و برای فردای خود اندیشه ای ندارم، استخوانی فردا را نمی اندوزم اما توخُمی گندم در خانه داری تا روزهای دیگر از آن استفاده کنی، اشاره می رود به ابن الوقت بودن صوفی حقیقی و مرد راه که باید هر چه می رسد به کار ببرد و توکل پیشه کند و نیاندوزد و ذهن خود را که در هر لحظه لازم است با یادمنشأ ازلی باشد به فکر امور معاش و دنیا نگمارد. و اما بایزید با درک این نکته از قلۀ بلند خود بینی به حضیض خاکساری می افتد و خطاب به پروردگار می گوید: من حتی در حد همراهی با سگی نیستم پس چگونه می توانم شایستۀ همراهی با تو که یگانه عظمت وجودهستی باشم؟! و همین خاکساری است که بایزید را دوباره از خاک بر می کشد و به افلاک می رساند. همچنین این ماجرا اشاره به این دارد که خداوند چه بسا بهترین آفرینش خود و اشرف مخلوقاتش را به واسطۀ مخلوقی که به نظر کمترین و پست ترین آنها می آید تربیت می کند و آن مخلوق را وسیله قرار می دهد تا دیگری را به خطاها و خبایای خود آگاه گرداند و از آنها بر حذر دارد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...