✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 659
  • دیروز: 2691
  • 7 روز قبل: 8006
  • 1 ماه قبل: 24868
  • کل بازدیدها: 805579

 



 داستان “غذای بهشتی”

 

ابو محمّد عيسى بن مهدى جوهرى

مى گويد:

 

سال 268 هجرى قمرى به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پايان اعمال بيمار شدم. قبلاً شنيده بودم که مى توان امام زمان (عليه السلام) را ملاقات نمود واين موضوع برى من ثابت شده بود به همين منظور، با اين که بيمار بودم از (قلعه فيد) که نزديک مکه واقامت گاهم بود به قصد مدينه به راه افتادم.

 

در راه هوس ماهى وخرما کردم، ولى به جهت بيمارى نمى توانستم ماهى وخرما بخورم.

 

به هر نحوى بود خودم را به مدينه رساندم، در آنجا برادران ايمانى ام به من بشارت دادند که در محلى به نام (صابر) حضرت مهدی(عليه السلام) ديده شده است.

 

من به عشق ديدار مولا به طرف منطقه صابر حرکت کردم، وقتى به آن حوالى رسيدم، چند رأس بزغاله لاغرى ديدم که وارد قصرى شدند.

 

ايستادم ومراقب قضيّه بودم تا اين که شب فرا رسيد، نماز مغرب وعشا را به جا آوردم، و پس از نماز رو به درگاه الهى آورده و بسيار دعا وتضرّع نمودم، واز خدا خواستم که توفيق زيارت حضرت (عليه السلام) را نصيبم نمايد.

 

ناگاه در برابر خود خادمى را ديدم که فرياد مى زد: اى عيسى بن مهدى جوهرى! وارد شو!

 

من از شوق تکبير وتهليل گفتم، خدا را بسيار حمد وثنا نمودم، وارد حياط شدم، ديدم سفره غذايى گسترده شده است.

 

خادم به طرف آن رفت ومرا کنار آن نشاند وگفت: مولايت مى خواهد که از آنچه که در زمان بيمارى هنگام خروج از (فيد) هوس کرده بودى، ميل کنى.

 

من پيش خود گفتم: تا همين مقدار حجّت بر من تمام شد که مورد عنايت امام زمان (عليه السلام) قرار گرفته ام. اما چگونه غذا بخورم در حالى که مولايم را نديده ام؟

 

ناگاه صداى حضرت مهدی (عليه السلام) را شنيدم که مى فرمود: اى عيسى! از طعامت بخور! مرا خواهى ديد.

 

وقتى به سفره نگاه کردم، ديدم ماهى سرخ شده وکنار آن خرمايى که مثل خرماهاى شهر خودمان بود ومقدارى شير نهاده شده است.

 

باز با خود گفتم: من مريضم چطور ماهى وخرما را با شير بخورم؟

 

باز صداى حضرت مهدی (عليه السلام) را شنيدم که فرمود: اى عيسى! آيا به کار ما شک مى کنى؟ آيا تو بهتر نفع وضرر خودت را مى دانى يا ما؟

 

من گريستم و استغفار کردم، واز همه آن ها خوردم. اما هرچه مى خوردم چيزى از آن کم نمى شد، و اثر خوردن در آن باقى نمى ماند، غذايى بود لذيذ که طعم آن مثل غذاهى اين دنيا نبود. مقدار زيادى خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت مى کشيدم.

 

حضرت مهدی (عليه السلام) دوباره فرمود: اى عيسى! بخور! خجالت نکش! اين طعام بهشتى است وبه دست انسان پخته نشده است.

 

دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سيرى نداشتم. عرض کردم: آقا جان! کافى است.

 

حضرت مهدی (عليه السلام) فرمود: اکنون بيا نزد من!

 

من پيش خود گفتم: چگونه نزد مولايم بروم در حالى که دست هايم را نشسته ام؟

 

حضرت مهدی (عليه السلام) در همان حال فرمود: اى عيسى! آيا لک آنچه خورده ى باقى است؟

 

دستانم را بو کردم، عطر مشک وکافور داشت.

آن گاه نزديک تر رفتم ناگاه نور خيره کننده ى درخشيد وبراى چند لحظه گيج شدم. وقتى به حالت عادى برگشتم

 

حضرت مهدی (عليه السلام) فرمود: اى عيسى! اگر سخن تکذيب کنندگان نبود که مى گويند: او کجا است؟ وکجا به دنيا آمده است؟ وچه کسى او را ديده است؟ وچه چيزى از او به شما مى رسد؟ وبه شما چه خيرى مى دهد، وچه معجزه ى دارد؟ هرگز تو مرا نمى ديدى. بدان که آن ها با اين که امير المؤمنين (عليه السلام) را مى ديدند و نزد او مى رفتند چيزى نمانده بود که او را به قتل برسانند.

آنها پدران مرا اين گونه تکذيب کرده وآن ها را به سحر، تسخير جن وچيزهاى ديگر نسبت دادند.

 

اى عيسى! آنچه را که ديدى به دوستان ما بگو واز دشمنان ما پنهان دار!

 

عرض کردم: آقا جان! دعا بفرماييد من در اين اعتقاد ثابت بمانم!

 

فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمى نمود، هرگز مرا نمى ديدى، بازگرد که راه يافتى!

 

من در حالى که خدا را بر اين توفيق سپاس مى نمودم وشکر مى کردم بازگشتم.

 

 بحار الانوار، ج 52، ص 68 ـ 70

 

غریب بودن امیرالمومنین علیه السلام از زبان امام مهدی علیه السلام

 

❣مهدی جان

نظری هم سوی ما کن…

مگه ما بدا دل نداریم آقاجانم

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




‍ #حکایت

 خاک را به طلا تبدیل ‎کند

 داستانهای زیادی در مورد فضیل نقل کرده‎اند.
 
می‎گویند در خانه یهودی را زد و گفت: «اموالت را در فلان تاریخ من دزدیده بودم. اموال دیگران را برگرداندم و الان چیزی برایم نمانده تا حق تو را بدهم جز اینکه بگویم مرا حلال کن»

یهودی گفت: «به موسی کلیم الله قسم تو را نمی‎بخشم مگر این که اموال مرا بدهی» فضیل شروع به گریه کرد که خدایا! چه کنم؟!

دل یهودی به رقت آمد و گفت: «زیر فرش پر از طلاست، دست‎هایت را ببر و پر از سکه کن و به من بده تا تو را ببخشم»

فضیل دست زیر فرش برد و دستانش را پر از سکه‎های طلا کرد. یهودی ‎گفت: «لا اله الا الله محمد رسول الله»! فضیل تعجب کرد.

پرسید: تو مسلمان شده‎ای؟


گفت: بله. زیر فرش غیر از خاک چیزی نبود. در تورات خوانده بودم هر کس از امت پیغمبر آخرالزمان(صلی الله علیه و آله و سلم) خالصانه توبه کند، اراده او مظهر اراده خدا می‎شود و اگر اراده کند، می‎تواند خاک را به طلا تبدیل ‎کند.

تو خاک را به طلا تبدیل کردی! بنابراین دین تو حق است.

 گزیده بیانات (سخنرانی ها) استاد فروغی ـ سایت استاد فروغی

 

موضوعات: داستان آموزنده, سخن بزرگان  لینک ثابت




#داستان_واقعی

 

 
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که؛
نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید
و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود
باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند
و جواب های بیمار را حدس بزند.

پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد .

با خودش گفت
« من از او می پرسم:
حالت چه طور است
و او هم خدا را شکر می کند
و می گوید بهتر است .
من هم شکر خدا می کنم
و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای.
او لابد غذا یا دارویی را نام می برد.
آنوقت من می گویم
نوش جانت باشد
پزشکت کیست
و او هم باز نام حکیمی را می آورد
و من می گویم قدمش مبارک است
و همه بیماران را شفا می دهد
و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.

مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت
و همین که رسید پرسید
حالت چه طور است؟
اما همسایه بر خلاف تصور او گفت:
دارم از درد می میرم.
ناشنوا خدا را شکر کرد.
ناشنوا پرسید چه می خوری؟
بیمار پاسخ داد:
زهر ! زهر کشنده !
ناشنوا گفت نوش جانت باشد.
راستی طبیبت کیست؟
بیمار گفت:
عزرائیل !
ناشنوا گفت:
طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک…
و سرانجام از عیادت دل کند
و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود…
و فریاد می زد که
این مرد دشمن من است که البته طبیعتا مرد ناشنوا نشنید
و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد!!!


 هدف مولانا از روایت این داستان

مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




قضاوتهای حضرت امام علی علیه السلام

 

 نشگون

 

 

 

 

و نیز در همان زمانی که امیرالمومنین علیه السلام در یمن تشریف داشت به آن حضرت خبررسید که دختري از روي بازیچه دختر دیگري را

بر دوش گرفته و دختر سومی از پایینی نشگون گرفته و او بناگاه پریده ودختري را که بر دوش داشته انداخته و منجر به مرگ او شده است.

امام علیه السلام فرمود: یک سوم دیه مقتول به عهده آن دختري است که او را بر روي شانه برداشته و یک سوم دیگر به عهده دختري که از

او نشگون گرفته، و یک سوم هم بر عهده خودش که بطور بازیچه و عبث سوار شده است. این خبر به سمع مبارك رسول خدا صلی الله علیه

و آله رسیده آن را تائید نموده بر صحتش گواهی داد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




من اینجا مسافرم

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.

اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟…

زاهد گفت: مال تو کجاست؟جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.زاهد گفت: من هم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستانی آموزنده و عبرت آور

ﺷﺨﺼﻲ ﺑﺎ ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺭا ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ.اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.

اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎﻱ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮاﻱ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ.اﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎﻱ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ.

ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮاﻱ ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻲ ﻛﻪ اﻭﻟﻲ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ اﺯ ﺩﻭﻣﻲ اﺳﺖ. 

ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.

ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ : اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻟﺸﻲ اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ اﻱ ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩﻱ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.

ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩادﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ. ﻭﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩﻱ ﮔﻔﺖ : ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ? 

ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.!!!!!

اﻭ ﺑﺎﺳﺮاﺳﻴﻤﮕﻲ ﮔﻔﺖ :اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ﻣﻜﻦ اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ.ﻭﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ.ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ ; ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ ﻣﺜﻞ,ﭘﺮﻫﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ. گاهی جبران سخنان نسنجیده نشدنی است

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه.

 روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.

گفتند: میوه ها را لقمان خورده است.

 خواجه از دست لقمان عصبانی شد.

 خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»

 لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!»

 خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!»

 لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»

 خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.»

لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!

 لقمان گفت:  دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.

خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»

 لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»

 خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.

 پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت!

 خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.

 آری، وقتی یک بنده ضعیف مثل لقمان، چنین حکمت هایی دارد، پس آفریننده او که خداوند جهان است، چه حکمت ها دارد. و حکمت ها همه در پیش خداوند است.

 

منبع:tebyan.net

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


 امید

سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند . نفر اول گفت :…. « من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم. می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .» نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام .

اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .» نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت : « من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم .

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




نقل میکرد:

این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.

زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه.

بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود

 

میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.

گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.

همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:

دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.

رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم:

دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟

آبرومونو بردی حالا برو جواب بده…

بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد.

تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر…

اذان مغرب شد…

وایسادن نماز خوندن…

عشا رو که خوندن رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ایشالله از فردا شروع میکنیم…

 

میگفت:

شام خودن و رفتن حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدن، تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا.

شال و کلا کردم برم نجف.

رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین…

من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم…

میرم نجف و تو کربلا نمیمونم…

فقط تو کربلا یه کار دارم!

زنم گفت: چی کار؟

گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس…

به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی…

 

هرچی زنم گفت: بمون نرو…

منو تنها نزار. محل نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه…

(قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)

خیلی تعجب کردم، گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه.

تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟!

کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه…

آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم…

خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو

آسید حسین سلام علیکم

جوابمو داد سلام علیکم.

گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟

بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟!

 

اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده

آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت

گفت:

چی میخوای؟

گفتم: چیو چی میخوام؟

گفت:برای روضت چی لازمته؟

گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام …

بهم گفت: بیا بردار برو

گفتم: چیو بردارم برم؟

گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر،

نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام…

گفتم: من پول ندارم آسید حسین

گفت: کی پول خواست از تو؟

سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار برو

همه چیو بار گاری زدیم

تموم شد

گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره…

ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟

اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش

روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید

تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگردشا…

 تا این موقعم بیدارن شاگرداش…

خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم

رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره

وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن.

نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟

 

اینقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم…

بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم: میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.

رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه

(یه مساله هست اینجا، اگه شاگردای آسید حسین زودتراز این بنده خدا میرسیدن خونه، این بنده خدا باید توراه میدیدشون.اگه بعداز این بنده خدا میومدن.باید این بنده خدا میرسید خونش و اونا میومدن.)

رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت: کجا ریش گرو گذاشتی؟

کجا نسیه آوردی؟

بهش گفتم: زن کارمون راه افتاده و درست شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات.

زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟

گفتم: از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد.

زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست کردی دیونه شدی؟

گفتم:چرا؟

گفت:آسیدحسین20ساله مرده

گفتم: زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم

باورش نشد. گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟

رفتیم بین الحرمین، تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم، خودم کفنش کردم، خودم خاکش کردم.

به زنم گفتم تو برو خونه

خودم اومدم تو حرم حسین

چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 چهارسال، هرچه می‌خواندم، نمی‌فهمیدم؛

در اوایل تحصیل که درس‌های صرف و نحو داشتم، علاقه زیادی به ادامه تحصیل در من نبود. هر چه می‌خواندم، نمی‌فهمیدم و چهار سال به همین شکل گذشت.

پس از آن، یک باره عنایت خدا شامل حالم شد و عوضم کرد. در خود، یک نوع شیفتگی و بی‌تابی به تحصیل کمال حس کردم، به گونه‌ای که از همان روز تا پایان ایام تحصیل که تقریباً هفده سال طول کشید، هرگز در برابر تعلیم و تفکر، احساس خستگی و دلسردی نکردم.

در خورد و خواب و لوازم دیگر زندگی، به حداقل ضروری قناعت می‌کردم و بقیه وقتم را مطالعه می‌کردم.

بسیار می‌شد به ویژه در بهار و تابستان که شب را تا طلوع آفتاب با مطالعه می‌گذراندم و همیشه درس فردا را شب پیش مطالعه می‌کردم.

اگر اشکالی پیش می‌آمد، با هر خودکشی بود، حل می‌کردم و وقتی در کلاس درس حاضر می‌شدم، از آنچه استاد می‌گفت، قبلاً روشن بودم و هرگز اشکال و اشتباه درس، پیش استاد نبردم.

 از خاطرات علامه سیدمحمد حسین طباطبایی رحمة الله عليه

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




آورده اند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد. کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که میخواهد در آسیاب را ببندد اگر میخواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوشهایم نمیشنود و امشب هم باران می آید شما خیس میشوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمیشنوم وشما باید زیر باران بمانید!


ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید! آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمیشنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمیشوم.

شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت سرما به خود میلرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا میدانستی که دیشب باران می آید؟

آسیابان پاسخ داد من نمیدانستم، سگ من میدانست! ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ میداند که باران میآید؟ آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود. ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت خدایا آنقدر میدانم که میدانم به اندازه یک سگ، هنوز نمیدانم.
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





داستان کوتاهی به نام:

«سادگى يا پيچيدگى؟»

امتحان پايانى درس فلسفه بود. استاد فقط يك سؤال مطرح كرده بود! سؤال اين بود:
ــ شما چگونه مى‌توانيد مرا متقاعد كنيد كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟
تقريباً يك ساعت زمان برد تا دانشجويان توانستند پاسخ‌هاى خود را در برگه امتحانى‌شان بنويسند،
به غير از يك دانشجوى تنبل
كه تنها 10 ثانيه طول كشيد تا جواب را بنويسد!
چند روز بعد كه استاد نمره‌هاى دانشجويان را اعلام كرد،
آن دانشجوى تنبل بالاترين نمره كلاس را گرفته بود!!

او در جواب فقط نوشته بود :

«كدام صندلى؟!»

نتيجه:
مسائل ساده را پيچيده نكنيد!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 در يكي از شبها اميرالمؤمنين عليه السلام همراه با کمیل از مسجد كوفه به سوي منزل خود حركت كرد.
 گذرشان از كنار خانه مردي افتاد كه صداي قرآن خواندنش بلند بود و اين آيه را با صداي دلنشين و زيبا مي خواند.
 كميل از حال معنوي اين مرد بسيار لذت برد و در دل بر او آفرين گفت. بدون آنكه سخني در زبان بگويد.

 حضرت به حال كميل متوجه شد و رو به او كرد و فرمود:
اي كميل! صداي قرآن خواندن او تو را گول نزند ،زيرا او اهل دوزخ  است و بزودي آنچه را كه گفتم به تو آشكار خواهم كرد!

✳️كميل از اين مسئله متحير ماند، نخست اينكه امام عليه السلام به زودي از فكر و نيت او آگاه گشت، ديگر اينكه فرمود: اين مرد با آن حال روحانيش اهل دوزخ است.

 مدتي گذشت. حادثه گروه خوارج پيش آمد ،
پس از پايان جنگ كه سرهاي آن طغيان گران كافر بر زمين ريخته بود،
 اميرالمؤمنين عليه السلام رو به كميل كرد در حالي كه شمشيري كه هنوز خون از آن مي چكيد در دست داشت، نوك آن را به يكي از آن سرها گذاشت و فرمود:
 اي كميل! اين همان شخصي است كه در آن شب قرآن مي خواند و از حال او در تعجب فرو رفتي… آنگاه كميل حضرت را بوسيد و استغفار كرد.

 
 بحارالانوار: ج 33، ص 399.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

«ﺛﻮﺑﺎﻥ» ﺑﺮﺩﻩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺭﻭﺯﻯ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﻳﺖ ﺍﻯ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻭﻗﺖ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ؟
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺆﺍﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ؟
ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ ﻋﻤﻞ ﺯﻳﺎﺩﻯ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻡ، ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﺳﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻯ؟
ﺛﻮﺑﺎﻥ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻯ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ، ﻣﺤﺒّﺖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮﻫﺎ ﻗﻄﻌﻪ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭّﻩ‌ﻫﺎ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻗﻴﭽﻰ‌ﻫﺎ ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺯﻳﺮ ﺳﻨﮓ ﺁﺳﻴﺎ ﺧُﺮﺩ ﺷﻮﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻰ ﺗﺮ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﻏﻞ ﻭ ﻏﺸﻰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻳﺎ ﺑﻐﻀﻰ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﻭ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. (۱)
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻟﺎﻳﺆﻣِﻦُ ﻋَﺒْﺪٌ ﺣَﺘﱠﱠﻰ ﺍَﻛُﻮﻥَ ﺍَﺣَﺐﱠﱠ ﺍِﻟَﻴﻪِ ﻣِﻦْ ﻧَﻔْﺴِﻪِ ﻭَ ﻳﻜُﻮﻥَ ﻋِﺘْﺮَﺗﻰ ﺍَﺣَﺐﱠﱠ ﺍِﻟَﻴﻪِ ﻣِﻦْ ﻋِﺘْﺮَﺗِﻪِ.
ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻯ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﻋﺘﺮﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻋﺘﺮﺕ ﺍﻭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ. (2)

۱) ﺑﺤﺎﺭﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 27، ﺹ 100
۲) ﺑﺤﺎﺭﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 27، ﺹ

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

سوالی برای سنجش “تفکــر قالبی” :
روزی پسری همراه پدر خود سوار بر ماشینی که پدر راننده آن بود
در جاده ای پرپیچ و خم مشغول حرکت بودند
که ناگهان کنترل ماشین از دست پدر خارج شده
و بعد از یک تصادف سخت ماشین به دره سقوط میکند.
پدر در جا فوت میکند اما پسر توسط نیروهای امدادی نجات میابد
و به بیمارستان انتقال میابد .
زمانی که رییس بیمارستان برای بررسی
وضعیت جسمانی کودک به ملاقات او میرود
به یکباره و با شگفتی متوجه میشود که آن کودک پسر خود اوست.

سوال :اگر پدر کودک فوت کرده است .
پس رییس بیمارستان چه کسی است؟

گاهی انسان به صورت ناخودآگاه به افکاری چنگ میزند
که هیچ پشتوانه منطقی برای آن ندارند…
آیا کسی به فکرش رسید که رئیس بیمارستان ممکنه یک زن باشه؟!
اگر تفکر قالبی در مورد جنسیت وجود نمیداشت
امروز بیشتر ما جواب درست میدادیم .
بله رئیس بیمارستان مادر پسر بود .مگه فقط مرد میتونه رئیس باشه ؟ .
.
امروز ما بیشتر از همیشه اسیر تفکرات قالبی خود هستیم.
تفکر قالبی فقط در مورد جنسیت نیست.
در هر زمینه ای میتواند باشد.
از جمله مذهب .قومیت و فرهنگ.
ورفتارهای فردی واجتماعی .
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




‍ 

یک حکایت و یک تلنگر ؛

 فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت: تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت: امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار.

حکایت بسیاری از ماست که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمی دانیم ولی بعد از مردن، می خواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#ناشناس

روزی از روزها زن ساده لوحی برای اولین بار از روستا به شهر آمد همه چیز شهر رنگ و بوی دیگری داشت.پنجره ها درها و دیوارها.همین طور که با چشمان حیرت زده به اطراف نگاه می کرد روی زمین آینه ای دید که چون خورشید می درخشید.زن به شوق اینکه گوهری گرانبها یافته است آینه را از روی زمین برداشت و آن را نگاه کرد .اما همین که تصویر خود را در آینه دید شرمنده و وحشت زده آن را به زمین انداخت و گفت:

که:ببخشید خواهرم!به خدا

من ندانستم این گوهر ز شماست!

ما همان روستا زنیم درست

ساده بین ساده فهم بی کم و کاست

که در آینه ی جهان برما

از همه ناشناستر خود ماست

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#نصایح_پدر

  

پدرﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!

1) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣِﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!

2) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯِ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ کن!

3) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩمی ﺑﺰﺭﮔﺴﺎل ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!

 

ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ! ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ کرد! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﮔﻔﺖ: “ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ از قمار بازی کردن منصرف شد!

مدتی گذشت، او میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، از درگاه حق تعالی، ﺭﺣﻤﺖ و مغفرت مسئلت نمود!!!

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.

پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .

پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .

بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟

پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.

 عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست

عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




من هنوز منتظر آب هستم

 

روزی استادی بزرگ(۱) در غار عمیقی در کوه دور افتاده‌ای با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدری تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پای استاد انداخت و درخواست کرد که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسی به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. استاد با لبخند، سرش را تکان داد و گفت: ”مشکل‌ترین کار برای تو این است که بخواهی با عمل، تلافی چیزی را بکنی که من آن را رایگان به تو داده‌ام“ . شاگرد به او گفت: ”خواهش می‌کنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم. استاد موافقت کرد و گفت: ”من یک لیوان آب سردِ گوارا می‌خواهم“ . شاگرد گفت: ”الساعه استاد“ و در حالی که از کوه سرازیر می‌شد، با شادی شروع به آواز خواندن کرد. پس از مدتی به خانه کوچکی که در کنار درهٔ زیبایی قرار داشت رسید. ضربه‌ای به در زد و گفت: ”ممکن است یک پیاله آب سرد برای استادم بدهید؟“ ما عارفانی هستیم که در روی این زمین خانه‌ای نداریم. دختری شگفت زده در حالی که نگاه ستایش آمیزش را پنهان نمی‌کرد به آرامی ‌به او پاسخ داد: ”آه… تو باید همان کسی باشی که به آن مرد مقدس که در بالای کوه‌های دور دست زندگی می‌کند، خدمت می‌کند“، ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید. او پاسخ داد:

” مرا ببخشید، ولی من عجله دارم و باید فوراً با آب نزد استادم باز گردم“.

دختر اصرار کرد: ”البته او از این که شما خانه مرا برکت دهید ناراحت نمی‌شود، زیرا او مرد مقدس بزرگی است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانی که شانس کمتری دارند، کمک کنید! و دوباره تکرار کرد: ”لطفاً فقط خانهٔ محقر مرا متبرک کنید“ . شاگرد گفت: ” این باعث افتخار من است که بتوانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم“.

و داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمی پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن، هنگامِ شام فرا رسید و او متقاعد گشت که آنجا بماند و با شرکت در شام، غذا را نیز برکت دهد. از آن جایی که بسیار دیر شده بود، تا کوه نیز فاصله زیادی بود و در تاریکی شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوی کوه حرکت کند. به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت، اگر او می‌توانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب می‌شد. در نظر خداوند تمام حیوانات جزو مخلوقات او هستند و نباید در رنج و عذاب باشند.

روزها تبدیل به هفته‌ها شد و او هنوز در آن جا مانده بود. آن‌ها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادی شدند. او بر روی زمین خوب کار می‌کرد و در نتیجه محصول فراوانی نیز بدست می‌آورد. او زمین بیشتری خرید و به زودی آن‌ها را نیز زیر کشت برد. همسایگانش برای مشورت و دریافت کمک، به نزد او می‌آمدند و او به طور رایگان به آنها کمک می‌کرد.

پس از مدتی خانواده ثروتمندی شدند و با کوشش او معابدی ساخته شد. مدارس و بیمارستان‌ها جایگزینِ جنگل شدند و آن دره، جواهری بر روی زمین شد. نظم و هماهنگی بر زمین‌های بایر و غیر قابل کشت حکمفرما شد. وقتی خبر صلح و آرامش و ثروتی که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادی به آن جا روی آوردند. در آنجا خبری از فقر و بیماری نبود و مردان به هنگام کار، در مدح و ستایش خداوند آواز می خواندند . او شاهد رشد فرزندانش بود و از اینکه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزی به هنگام پیری، همان طور که روی تپه کوچکی در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده فکر کرد. روبرویش تا جایی که چشم کار می‌کرد مزرعه‌هایی بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت می‌کرد.

ناگهان در برابر دیدگانش موج عظیمی از جزر و مَد، تمام درهّ را فرا گرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند.

او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین می‌رفتند خیره شده بود. در همان هنگام استادش را دید که در سطح آب ایستاده و با لبخندی تلخ به او می‌نگرد و می‌گوید:       ”من هنوز منتظر آب هستم“.

آیا می‌توان گفت اشاره داستان بالا به زندگی انسان است؟ آیا فراموش کرده‌ایم که چرا در اینجا هستیم. چه چیزهایی را باید بیاموزیم و یا کسب کنیم؟ از چه چیز آگاه شویم؟ از کجا آمده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟ اگر مرگ فرا رسد و فرزند و خانواده، نام و شهرت، پول و قدرت، و مقام و موفقیت و … را در یک از لحظه از ما بگیرد و به یکباره دریابیم که تمام آن چیزهایی که برایشان زحمت کشیده‌ایم جز خواب نبوده است، چه می‌توانیم بکنیم؟ و آیا کسی هست که به ما بگوید:

 ”من هنوز منتظر آب هستم؟ “ .

 منبع : نشریه هنرهای زیستن (شماره ۱)

 پی‌نوشت:  

             ۱- لرد ویشنو

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت