#ناشناس

روزی از روزها زن ساده لوحی برای اولین بار از روستا به شهر آمد همه چیز شهر رنگ و بوی دیگری داشت.پنجره ها درها و دیوارها.همین طور که با چشمان حیرت زده به اطراف نگاه می کرد روی زمین آینه ای دید که چون خورشید می درخشید.زن به شوق اینکه گوهری گرانبها یافته است آینه را از روی زمین برداشت و آن را نگاه کرد .اما همین که تصویر خود را در آینه دید شرمنده و وحشت زده آن را به زمین انداخت و گفت:

که:ببخشید خواهرم!به خدا

من ندانستم این گوهر ز شماست!

ما همان روستا زنیم درست

ساده بین ساده فهم بی کم و کاست

که در آینه ی جهان برما

از همه ناشناستر خود ماست

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...