✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 820
  • دیروز: 2691
  • 7 روز قبل: 8006
  • 1 ماه قبل: 24868
  • کل بازدیدها: 805579

 



آن گریه شگفت

 

پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»

 

گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»

 

رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»

 

بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!

 

شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!

 

خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.

 

شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»

 

غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن….

 

از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»

 

بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!

 

*حرف حساب!

 

در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.

 

آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.

 

خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد.

 

ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.

 

بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




 

 قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم.

حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.

 اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.

 

 قانون دوم :پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم.

حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.

اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24ساعت (17 رکعت) بخوانم.

 

 قانون سوم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم.

حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.

 اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.

 

 قانون چهارم :خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و برای نماز شب هم بیدار نشدم.

حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.

اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم.

 

منبع:تبیان

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




 

یادشبهای توسل کرده ام

یادپرپرگلشن گل کرده ام

یادشبهای شلمچه کرده ام

یادزهرابین کوچه کرده ام

یادبدرویادخیبرکرده ام

یادتنهایی حیدرکرده ام

امروزآخریادمجنون کرده ام

یادپهلوی پرازخون کرده ام

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




دستانی که پیکر شهید را تحویل گرفتند

 

شنیده ام، فردی که در شهیدآباد دزفول سال ها متولی دفن اموات و شهدا بوده است و پیکر علی یار را در قبر گذاشته است چنین روایت کرده است:

 

جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته ام و  افراد زیادی را دفن کرده ام، اما این بچه  (شهید علی یار خسروی ) را که دفن کردم، قصه اش متفاوت بود. پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند.

 

منبع:الف دزفول

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




شهیدی که شفا می دهد . . .

 

روایت شفاگرفتن یک بیمار با توسل به شهید علی یار خسروی

 

 

 

عصر پنجشنبه، مادر «علی یار» ، به سنتِ هر هفته، نشسته است کنار مزارِ پسرش که زن همسایه بی تاب و پریشان خودش را می رساند به مزار علی یار و شروع می کند به پهنای صورت اشک ریختن.

 

مادرِ علی یار می پرسد : «چی شده؟ این چه حال و روزیه ؟ » و زن همسایه لابلای  اشک هایی که قطره قطره، دارند روی مزار علی یار می بارند، با صدایی که گاه بغض،  قطع و وصلش می کند و چانه ای که مدام می لرزد، این گونه پاسخ می دهد:

 

«پسرم مریضه! حالش خیلی بده! تو حالت احتضاره!  نه حالش خوب میشه و نه تموم می کنه! یکی از همسایه ها بهم گفت: برو به علی یار متوسل بشو. اومدم این جا از پسرت بخوام برا بچه م دعا کنه!» و دوباره طوفان گریه های زن وزیدن می گیرد.

 

مادر علی یار چند بیسکویت و کمی آب می دهد دست زن همسایه و زن، از شدت آشفتگی و اضطراب ، بدون این که حتی فاتحه ای بخواند ، اشک ریزان برمی گردد.

 

صبح جمعه، یکی تند و تند درب خانه را می زند. انگار آن سوی در اتفاقی رخ داده باشد، امان نمی دهد. مادرِ علی یار می خواهد خودش را برساند به درِ خانه که بچه ها در را باز می کنند و زن همسایه گریه کنان خودش را می اندازد داخل حیاط.  اول سجده می کند و زمین را می بوسد و بعد از آن، از درب خانه شروع می کند به بوسیدن تا زمین و پله ها را و خودش را می اندازد روی پاهای مادر علی یار و بوسه بارانش می کند.

 

مادرِ علی یار، با زحمت، شانه های زن همسایه را می گیرد و از زمین بلندش می کند.  « بلند شو! چی شده آخه؟! چه اتفاقی افتاده؟

 

گریه امان حرف زدن نمی دهد به زن همسایه. شدیدتر از گریه های روی مزار علی یار، گریه می کند و شنیدن حرف هایش، لابلای آن همه بغض و آه و گریه، مشکل است:

 

«دیروز دلشکسته از شهیدآباد برگشتم خونه. کمی از آب رو که شما دادی، ریختم روی لبها و توی دهن پسرم.  یک دفعه دیدم چشماشو باز کرد و دوباره بست. اول گمون کردم تموم کرد. حالم بد شد. به هم ریختم. شروع کردم گریه کردن که دیدم دوباره چشماشو باز کرد و گفت: مادر گرسنمه!! با تعجب اشکامو پاک کردم و همون بیسکویت ها رو دادم بهش خورد. الان حالش خوبه و نشسته توی خونه»

 

این جای داستان اشک های مادر علی یار و زن همسایه با هم می بارند، اما داستان به همین جا ختم نمی شود. زن همسایه از علی یار پیامی آورده است برای مادر:

 

«دیشب علی یار رو تو خواب دیدم. گفت برو به مادرم بگو جمعه ها سر مزار من نیاد. جمعه ها ما رو می برن زیارت امام حسین(ع) و اهل بیت(ع). همه ی رفیقام میرن زیارت ، اما من به احترام مادرم که میاد سر مزارم، می مونم پیشش و با بچه ها نمی رم زیارت. بهش بگو جمعه ها نیاد. . . »

 

سکوت، فضای خانه ی پدری «شهید علی یار خسروی» را فرا گرفته است. سکوتی که در امتزاج صدای گریه ی اهل خانه، چون موسیقی غریبی در عرش شنیده می شود.

 

 راوی : مادر شهید علی یار خسروی

 

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


...


مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید:«توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟».

مادر می‌گوید:«چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.».

پسر می‌گوید:«نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!».

بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. پسر دیگرش این‌را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. قرار گذاشته می‌شود. حضرت آیت‌الله نزد مادر شهید می‌روند. قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه.

میفرمایند:«قرآن خودت رو بردار و بخوان!».

مادر شهید شروع می‌کند به خواندن؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند و چادر   مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند:«جاهایی که نمی‌توانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».

شهید، حاج کاظم رستگار فرمانده لشکر 10 سید الشهدا

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




میانبر رسیدن به خدا"نیت"است.

کارخاصی لازم نیست بکنیم.کافی است کارهای روزمره مان رابه خاطر خدا انجام دهیم.

اگر تو این کارزرنگ باشی ،شک نکن شهید بعدی تویی…

سردار عشق شهید محمد ابراهیم همت

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




خوش به حال شهدا نور صفا را دیدند

 

درشب واقعه مصباح خدا را دیدند

 

خوش به حال شهدا چشم ز دنیا بستند

 

در عوض بارگه هفت سماء را دیدند

 

خوش بحال شهدا بنده شیطان نشدند

 

در تجلی گه اخلاص خدا را دیدند

 

خوش بحال شهدا؛وای بحال من و تو

 

ما کجا و شهدا؛ بین که کجا را دیدند

 

ما پی تذکره کرب و بلا می گردیم

 

شهدا شاه ذبیحأ به قفا را دیدند

 

ما دعای فرج و ندبه زبر میخوانیم

 

شهدا مهدی خورشید لقا رادیدند

 

 ماهرویان ره صد ساله به یک شب رفتند

 

 قدمی پیش نهادند قدما را دیدند

 

خوش بحال شهدا عقده گشایی کردند

 

 اهتزاز علم عقده گشارادیدند

 

دست برسینه نهادند و سلامی دادند

 

 تاکه  فرماندهی کل قوا  را دیدند

 

 نام فرمانده کل شهدا عباس است

 

 ای خوش آن قوم یل شیر خدا رادیدند

 

موضوعات: شهدا, شعر و دلنامه  لینک ثابت




شهدا رفتند ما جامانده ایم

 

مااسیر “دال” دنیا مانده ایم

 

شهدا حیند والله یرزقون

 

در سرای ناب جنت خالدون

 

اونظرها میکند وجه اله

 

ما ز روبردیم ارواح گناه!

 

حرفها گفتیم اما بی عمل

 

ما همه زنبور اما بی عسل!

 

عشق هم بازی شدست,کو عاشقان؟

 

ره پر از خالی شدست,کو رهروان؟

 

حاج حسین آقای خرازی چه شد؟

 

آن علمدار و نماد عشق بازی ها چه شد؟

 

همت و صیاد و کاوه,باقری؟

 

حاج زین الدین,برونسی,کاظمی؟

 

تندگویان,باکری ها,میثمی؟

 

مصطفی چمران ودوران,کشوری؟

 

عاشقان رفتند ما جا مانده ایم

 

مافقط از روی قرآن خوانده ایم

 

عشق والله عین و شین وقاف نیست

 

عشق عکس رهبری در قاب نیست

 

در کلامند عاشق سید علی

 

عاشق پستند و میز و صندلی

 

عشق یعنی رهروان حیدری

 

عشق یعنی مادری پشت دری

 

عشق یعنی راه قرآن,کربلا

 

عشق یعنی شهدا,بی ادعا

 

عشق یعنی حاج حسین در کربلا

 

پیرو مولا حسین در نینوا

 

سر بدادند در ره صاحب زمان

 

سرفرازند در بر هفت آسمان

 

ورد لبهاشان فقط لبخند بود

 

نام زهرا زینت سربند بود

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




 شهيدى که به روى مادر چشم گشود

 

 پس از شهادت علی اصغر ،علی اکبر پیکر برادرش رو توی آرامگاه ابدی اش گذاشت و بعد از دفنش روی قبر خالى بغلی کوبید و گفت :

- علی اصغر اینجا رو برای من نگهدار.

انگار از شهادتش خبر داشت.

به پدرش هم گفت فعلا تابلو سفارش نده.

من که شهید شدم اونوقت یه تابلوی دوتایی سفارش بده.

کسی اون موقع باورش نشد اما 5 ماه بعد علی اکبر همون جایی دفن شد که خودش نشون داده بود.

 ماجراى چشم گشودن على اکبر به روى مادرش:

 مادر شهید دراین باره تعریف میکند:

 ” روز تشییع جنازه رفتم داخل قبر.

هیچ کس دیگری به جز من و علی اکبر داخل قبر نبود. سرم رو برم نزدیک صورتش .

گفتم خدایا تو رو به علی اکبر امام حسین قسمت می دم که یه بار دیگه چشمهاى علی اکبرم رو بهم نشون بدی.

دوست دارم چشمهاى پسرم رو یه بار دیگه ببینم .

 همون موقع بود که چشمهاى علی اکبر باز شد. به همون زیبایی بود که در شب دامادی اش بود .

خدا رو شکر کردم که آخرین خواسته ام در مورد فرزندم برآورده شد.

به کسی چیزی نگفتم و از قبر بیرون آمدم. تا چند سال بعدش هم به کسی حرفی نزدم اما از روی عکسهایی که گرفته شده بود همه متوجه مطلب شدند.”

 

 شهید علی اکبرصادقی متولد۱۴/۱/۱۳۴۴

شهرستان پاریز

 

♦برگرفته از کتاب: لحظه هاى آسمانى - غلامعلى رجايی

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




  مُهر امام زمان(عج)

 

در ایام نوجوانی، ایامی که حدود شانزده یا هفده سال داشت، چند تا نوار کاست پاپ  که مجوز وزارت ارشاد را داشتند  گرفته بود و توی خانه گاهی گوش می‌داد من مخالفت می کردم و چند بار به او اعتراض کردم که اینها را گوش نده، اما اعتنایی نمی کرد از راههای مختلف سعی می کردم قانعش کنم که خودش را با این چیزها مشغول نکند؛ حتی آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» سوره مؤمنون را روی یک تکه کاغذ نوشتم و داخل یکی از کاستها گذاشتم که ببیند و منصرف شود. 

هر چه می گفتم، می‌گفت این موسیقی، مجاز است و از ارشاد مجوز گرفته؛ تا اینکه یکروز متوجه جای خالی کاستها توی قفسه کتابها شدم. به رویش نیاوردم تا یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم کاستها را چکارشان کردی؟ گفت ریختمشان دور گفتم تو که می‌گفتی اینها مجوز ارشاد دارند و مجازند گفت مگر مُهرامام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشند؟!

 

  شهید محمود رضا بیضائی

 

  نقل از برادر شهید

 

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




دعای گوشه نشینان..

 

  دو شب قبل از اینکه مهدی به سفر دوم سوریه برود, برای مدد و خداحافظی به زیارت حضرت معصومه(س)رفته بودیم. هنگام برگشت از حرم در مسیر خانم محجبه ای را دیدیم با چشمان گریان چند جفت جوراب به دست داشت و میخواست بفروشد.آن خانم میگفت: بچه ام مریض است و این جوراب ها را از من بخرید و من به پولش احتیاج دارم.از آن لحظه ای که این خانم را با این حال دیدیم مهدی آشفته و پریشان حال شد.چند قدمی از کنار خانم فروشنده رد شدیم، که مهدی به من گفت که خیلی دلم سوخت,باید بروم همه جوراب های او را بخرم, با اینکه  ما به این جوراب ها احتیاج نداشتیم.

سراسیمه و با عجله خودش را به آن خانم نیازمند رساند. جورابها را خرید و گفت: خانم برو و دیگه اینجا نایست,برو پیش بچه ات.

آن خانم هم با دلی شکسته برای مهدی دعا کرد…

 والله قسم از آن لحظه به بعد به دلم افتاده بود که اگر گره ای یا قفلی در راه رسیدن مهدی به شهادت بوده الان دیگه باز شد.خیلی منقلب و آشفته شدم ولی دلم نیامد به مهدی این موضوع را بگویم.اما یک لحظه هم این فکر مرا آرام نمیگذاشت.

حالا میفهمم که خدا در آن شب خیلی واضح و روشن به دلم شهادت مهدی عزیزم را الهام کرده بود…

 

همسر شهید مهدی طهماسبی

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


...


چند روز بود که صبح زود تا ظهر پشت خاك ریز می رفت و محور عملیاتی لشگر را تنظیم می نمود و روی منطقه تا جایی که برایش امکان داشت، کار را بررسی می کرد. هوای گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر کسی را می برید. یکی از همین روزها نزدیك ظهر بود که آقا مهدی از پشت خاك ریز به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانکر، گرد و خاك را از صورت پاك کرد و سر و صورتش را آبی زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت. آقا رحیم که به جلسه آمده بود، با آمدن آقای مهدی سر پا ایستاد و دیده بوسی کردند .

در همین حین آقا رحیم متوجه لب های خشك آقا مهدی شد . رحیم به سراغ یخچال رفت و یك کمپوت گیلاس بیرون آورد، در آن را باز کرد و به آقا مهدی داد. آقا مهدی خنکی قوطی را حس کرد و رو به آقا رحیم گفت آیا امروز به بچه ها کمپوت داده اند؟ آقا رحیم گفت: نه آقا مهدی! کمپوت، جزء جیره امروزشان نبوده . باکری، کمپوت را پس زد و گفت: پس چرا، این کمپوت را برای من باز کردی؟ !رحیم گفت، چون حسابی خسته بودید و ترسیدم گرمازده شوید.

چند تا کمپوت اضافه بود، کی از شما بهتر؟! آقا مهدی با دل خوری جواب داد: از من بهتر؟! از من بهتر، بچه های بسیجی هستند که بی هیچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند. رحیم گفت: آقا مهدی، حالا دیگر باز کرده ام . این قدر سخت نگیر، بخور.آقا مهدی گفت: خودت بخور رحیم جان ، خودت بخور تا توى آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی.

 

♦️ شهید مهدی باکری- برگرفته از پایگاه جامع عاشورا

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


...


خاطرات شهید ابراهیم هادی

 

 

 یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: «حاجی ابراهیم را زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم!» پرسیدم: «چطور ابراهیم را زدند.» کمی مکث کرد و گفت: «برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد!» از این حرکت بچه گانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار رو کرد!؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که هجده نفر از نیروهای عراقی سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!

 یکی از آنها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: «ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم.» بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: «به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند! گفته بودند بخاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است.» ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.

 از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان سال 65 و در اوج عملیات کربلای پنج بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: «حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟» گفتم: «بله، چطور مگه!» گفت: «آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!» با تعجب گفتم: «بله!» او خندید و ادامه داد: «من یکی از آنها هستم!» وقتی چهره متعجب مرا دید ادامه داد: «ما با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.» این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد.

 بعد از عملیات به طور اتفاقی آن کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت: «گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده!» پرسیدم: «چرا!» گفت: «آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود.کسی از گردان آنها زنده برنگشت!» بعد ادامه داد: «این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند. آنها جز شهدای مفقود و بی نشان هستند.»

 نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون.گوشه ای نشستم. با خودم گفتم:ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد.هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند.عجب آدمی بود این ابراهیم.

 

 کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 134 الی 139

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت





باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه‌ها به ابراهیم گفت:
«ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می‌اومدی
دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می‌زدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می‌خورد غیر از کشتی‌گیر. بچه‌ها می‌گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه‌ای باشه، فقط ضرره».
شهید ابراهیم هادی

کتاب سلام بر ابراهیم، ص41

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




اندک اندک بعد جنگ دلها گرفت
باگناه کردن صفا از ما گرفت

اندک اندک کوچه ها بی نور شد
از اسامی شهیدان دور شد

اندک اندک جنگ نرم آغاز شد
با گنه ، درهای شهوت باز شد

اندک اندک بی حجابی باب شد
چادری شاگرد و بانوی فشن ارباب شد

چادری ها در مثل اُمّل شدند
موفشن ها در عوض چون گل شدند

اندک اندک اغتشاشی شد به پا
بی بصیرت ها شدند در آن رها

اندک اندک سینه ها شد تنگ تنگ
فتنه گرهامان شدند مردان جنگ

اندک اندک دشمنان رذل و پست
روز عاشورا شدند چون گرگ، مست

روز عاشورا بجای هروله
دیده ام هر مرد و زن در هلهله

کو کجاست عمار آن مرد غریب ؟
تا نگوید أین عمار آن حبیب

روزگارى شهر ما ويران نبود!
دين فروشى اينقدر ارزان نبود!
صحبت ازموسيقى و عرفان نبود!
هيچ صوتي بهتر از قرآن نبود!
دختران را بي حجابى ننگ بود!
رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود!
مرجعيت مظهر تكريم بود!
حكم او را عالمى تسليم بود….

اينك اما…

پشت پا بر دين زدن آزادگى است !
حرف حق گفتن عقب افتادگى است!
آخر اى پرده نشين فاطمه(س)!!
كى رسى برداد دين فاطمه(س)؟!
شهدا رفتند ما جامانده ایم

مااسیر “دال” دنیا مانده ایم

شهدا حیند والله یرزقون

در سرای ناب جنت خالدون

اونظرها میکند وجه اله

ما ز روبردیم ارواح گناه!

حرفها گفتیم اما بی عمل

ما همه زنبور اما بی عسل!

عشق هم بازی شدست,کو عاشقان؟

ره پر از خالی شدست,کو رهروان؟

حاج حسین آقای خرازی چه شد؟

آن علمدار و نماد عشق بازی ها چه شد؟

همت و صیاد و کاوه,باقری؟

حاج زین الدین,برونسی,کاظمی؟

تندگویان,باکری ها,میثمی؟

مصطفی چمران ودوران,کشوری؟

عاشقان رفتند ما جا مانده ایم

مافقط از روی قرآن خوانده ایم

عشق والله عین و شین وقاف نیست

عشق عکس رهبری در قاب نیست

در کلامند عاشق سید علی

عاشق پستند و میز و صندلی

عشق یعنی رهروان حیدری

عشق یعنی مادری پشت دری

عشق یعنی راه قرآن,کربلا

عشق یعنی شهدا,بی ادعا

عشق یعنی حاج حسین در کربلا

پیرو مولا حسین در نینوا

سر بدادند در ره صاحب زمان

سرفرازند در بر هفت آسمان

ورد لبهاشان فقط لبخند بود

نام زهرا زینت سربند بود
قایق هایی که از خط برمیگشتند…
کفشون یه رنگ دیگه ای میشد …
رنگ خووووون شهید…

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




شهید مصطفی احمدی روشن 

 اذان را گفته بودند، زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز. برگشتم، مصطفی هنوز نیامده بود.

  مثل همیشه کله اش را کرده بود توی جامهری و مهرها را زیر و رو می کرد. دو تا مهر پیدا کرد، فوت کرد و یکی را داد دستم. گفتم «…این چیه؟» بشکن زد، گفت «…این مهر کربلاست. بگیر حالشو ببر.»

  خیلی وقت ها روی مهرها ننوشته بود «…تربت کربلا»
می گفتم «…از کجا فهمیدی مال کربلاست؟»
می گفت «…مهر کربلا از قیافه ش پیداست.»

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




 اعتراف نامه شهید سید مجتبی علمدار:

 قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم.
حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.
اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.

 قانون دوم :پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم.
حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.
اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24ساعت (17 رکعت) بخوانم.

 قانون سوم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم.
حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.
اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.

 قانون چهارم :خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و برای نماز شب هم بیدار نشدم.
حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.
اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم.

منبع:تبیان

موضوعات: شهدا  لینک ثابت





حسین آقا تآکیدداشت که نیروهای لشکربااحترام بایکدیگربرخوردکنند.
 
خودش همیشه پیش سلام بود
میگفت طبق روایات سلام هتادثواب دارد
 
که شصت ونه ثواب آن متعلق به سلام کننده است.
مومن بایدزرنگ باشدو…وخلاصه پیش سلام بود
همینطورکه سرش زیربودوحرکت میکردزیرچشمی نگاه می کردوبالبخندقشنگی طرف مقابل رادرسلام کردن پشت سرمی گذاشت.
کلمه برادردرجبهه مرسوم بود؛برادرسلام؛برادرچطوری؛برادرلبخندبزن.
حاج حسین بابرخوردهای خوب واسلامی خودسهم بزرگی درگسترش فرهنگی داشت.
حسین آقاگل بود
بوی گل محمدی میداد
لبخندی که همیشه برلب داشت غنچه گل محمدی بود
 
خاطرات شهیدحاج حسین خرازی

موضوعات: شهدا  لینک ثابت




 

روایت شفاگرفتن یک بیمار با توسل به شهید علی یار خسروی

عصر پنجشنبه، مادر «علی یار» ، به سنتِ هر هفته، نشسته است کنار مزارِ پسرش که زن همسایه بی تاب و پریشان خودش را می رساند به مزار علی یار و شروع می کند به پهنای صورت اشک ریختن.

مادرِ علی یار می پرسد : «چی شده؟ این چه حال و روزیه ؟ » و زن همسایه لابلای اشک هایی که قطره قطره، دارند روی مزار علی یار می بارند، با صدایی که گاه بغض، قطع و وصلش می کند و چانه ای که مدام می لرزد، این گونه پاسخ می دهد:

«پسرم مریضه! حالش خیلی بده! تو حالت احتضاره! نه حالش خوب میشه و نه تموم می کنه! یکی از همسایه ها بهم گفت: برو به علی یار متوسل بشو. اومدم این جا از پسرت بخوام برا بچه م دعا کنه!» و دوباره طوفان گریه های زن وزیدن می گیرد.

مادر علی یار چند بیسکویت و کمی آب می دهد دست زن همسایه و زن، از شدت آشفتگی و اضطراب ، بدون این که حتی فاتحه ای بخواند ، اشک ریزان برمی گردد.

صبح جمعه، یکی تند و تند درب خانه را می زند. انگار آن سوی در اتفاقی رخ داده باشد، امان نمی دهد. مادرِ علی یار می خواهد خودش را برساند به درِ خانه که بچه ها در را باز می کنند و زن همسایه گریه کنان خودش را می اندازد داخل حیاط. اول سجده می کند و زمین را می بوسد و بعد از آن، از درب خانه شروع می کند به بوسیدن تا زمین و پله ها را و خودش را می اندازد روی پاهای مادر علی یار و بوسه بارانش می کند.

مادرِ علی یار، با زحمت، شانه های زن همسایه را می گیرد و از زمین بلندش می کند. « بلند شو! چی شده آخه؟! چه اتفاقی افتاده؟

گریه امان حرف زدن نمی دهد به زن همسایه. شدیدتر از گریه های روی مزار علی یار، گریه می کند و شنیدن حرف هایش، لابلای آن همه بغض و آه و گریه، مشکل است:

«دیروز دلشکسته از شهیدآباد برگشتم خونه. کمی از آب رو که شما دادی، ریختم روی لبها و توی دهن پسرم. یک دفعه دیدم چشماشو باز کرد و دوباره بست. اول گمون کردم تموم کرد. حالم بد شد. به هم ریختم. شروع کردم گریه کردن که دیدم دوباره چشماشو باز کرد و گفت: مادر گرسنمه!! با تعجب اشکامو پاک کردم و همون بیسکویت ها رو دادم بهش خورد. الان حالش خوبه و نشسته توی خونه»

این جای داستان اشک های مادر علی یار و زن همسایه با هم می بارند، اما داستان به همین جا ختم نمی شود. زن همسایه از علی یار پیامی آورده است برای مادر:

«دیشب علی یار رو تو خواب دیدم. گفت برو به مادرم بگو جمعه ها سر مزار من نیاد. جمعه ها ما رو می برن زیارت امام حسین(ع) و اهل بیت(ع). همه ی رفیقام میرن زیارت ، اما من به احترام مادرم که میاد سر مزارم، می مونم پیشش و با بچه ها نمی رم زیارت. بهش بگو جمعه ها نیاد. . . »

سکوت، فضای خانه ی پدری «شهید علی یار خسروی» را فرا گرفته است. سکوتی که در امتزاج صدای گریه ی اهل خانه، چون موسیقی غریبی در عرش شنیده می شود.

راوی : مادر شهید علی یار خسروی

دستانی که پیکر شهید را تحویل گرفتند

شنیده ام، فردی که در شهیدآباد دزفول سال ها متولی دفن اموات و شهدا بوده است و پیکر علی یار را در قبر گذاشته است چنین روایت کرده است:

جنازه های زیادی را توی لحد گذاشته ام و افراد زیادی را دفن کرده ام، اما این بچه (شهید علی یار خسروی ) را که دفن کردم، قصه اش متفاوت بود. پیکرش را که از بالا دادند دستم و خواستم بگذارمش توی لحد، با چشمان خودم دیدم که دو دست از توی لحد آمد بیرون و پیکر را از من تحویل گرفت. من پیکرش را بر خاک نگذاشتم، او را از دست من گرفتند.

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت
1 3 4