روزی پسر بچه ای در ساحل، مشغول بازی با ماسه ها بود. چند کامیون و بیل پلاستیکی قرمز رنگ همراه خود داشت. در حال درست کردن جاده و تونل با ماسه های نرم بود که ناگهان سنگ بزرگی را سد راه خود دید. پسر بچه هر چه تلاش کرد، نتوانست سنگ بزرگ را کنار بزند.هر چه تلاش می کرد، سنگ فقط کمی تکان می خورد؛ ولی دوباره به سرعت سر جای اول خود باز می گشت.

سرانجام از فرط نا امیدی به گریه افتاد. پدرش تمام مدت از پشت پنجره ی خانه شان تلاش های او را نظاره می کرد. وقتی متوجه اشک های پسرش شد، کنار او آمد. با لحنی مهربان ولی محکم گفت:« پسرم چرا از همه ی توانت برای کنار زدن سنگ استفاده نکردی؟» پسرک هق هق کنان و نا امید گفت:« پدر همه ی تلاشم را به کار بستم؛ ولی موفق نشدم.»پدر با مهربانی گفت:« نه پسرم، تو از همه ی امکانات موجود استفاده نکردی؛ چون از من درخواست کمک نکردی.» سپس خم شد و سنگ را از سر راه پسرش برداشت.

آیا شما نیز به سنگ های بزرگ در راه زندگی تان برخورد کرده اید؟ آیا به دلیل موفق نشدن، دچار احساس خشم و نا امیدی شده اید؟ امید خود را از دست ندهید و دست از تلاش نکشید؛ چون اگر خوب به اطراف خود بنگرید، در خواهید یافت که دستان یاری بخش به سوی شما دراز شده اند. دستان یاری بخش خدا همیشه منتظر درخواست کمک شماست. در هیچ کجای زندگی، خود را تنها ندانید.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...