✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 18
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 5315
  • 1 ماه قبل: 22177
  • کل بازدیدها: 802888

 



#گلستان_اندیشه
ایمان واقعی
 
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است.
فکر می‌کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟ نه…..
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : “خدایا! می‌خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه‌های خانه و مغازه‌اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت! اما ایمانم نسوخته است! فردا شروع به کار خواهم کرد!
  

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 


اين داستان كوتاه رو حتما بخونيد

روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.
مار ميگفت: ادما از ترسِ ظاهر ترسناك من ميميرند؛ نه بخاطر نيش زدنم!
اما زنبور قبول نمى كرد.
مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت:
من چوپان رو نيش مى زنم ومخفى ميشم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن!

مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان.
چوپان از خواب پريد و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد.
مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.

سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند:
اينبار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد
و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت!
او بخاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد وضمادى هم استفاده نکرد…
چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!

خيلى ازبيمارى ها و مشكلات هم همين جورين؛ و ادما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرايطى كه توشيم. واسه همين بهتره ديدگاه مون و به همه چى خوب كنيم.

“مواظب تلقين هاي زندگي خود باشيد…!”

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

بزرگی تعریف می کرد که در جوانی اسبی داشتم،
وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد،
سایه اش به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد
اسـب دیگری است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند،
و چون هر چه تندتر میرفـت ومی دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است،
باز هم به سرعتش اضافه میکرد، تا حدی که اگر
این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن میداد.
اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت آرام می گرفت.
حکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا همینطور است؛
وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی،
بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه هـای دنیوي از آنها جلو بزند
و اگر از چشم و همچشمی با دیگـران بـازش نـداری،
تـو را بـه نابودی میکشد.
درقدیم مردم آرامش بیشتری داشتند ؛
چون رقابت در شعورومعرفت وشخصیت بود .!!!
ولی اکنون رقابت درچشم وهم چشمی درمد وتجمل گرائی ومصرف گرائی .!!!
  

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

راننده تاكسي گفت:
«مي‌دوني بهترين شغل دنيا چيه؟»

گفتم: «چيه؟»
گفت: «راننده تاكسي.»
خنديدم.
راننده گفت:
«جون تو…

هر وقت بخواي مياي سركار،
هر وقت نخواي نمياي،
هر مسيري خودت بخواي ميري،
هر وقت دلت خواست
يه گوشه مي‌زني بغل استراحت مي‌كني،
هي آدم جديد مي‌بيني،
آدم‌هاي مختلف،
حرف‌هاي مختلف،
داستان‌هاي مختلف…
موقع كار مي‌توني راديو گوش بدي،
مي‌توني گوش ندي،

مي‌توني روز بخوابي شب بري سر كار،
هر كيو دوست داري مي‌توني سوار كني،
هر كيو دوست نداري سوار نمي‌كني،
آزادي، راحتي.»

ديدم راست مي‌ گه …
گفتم: «خوش به حالتون.»

راننده گفت:
«حالا اگه گفتي بدترين شغل دنيا چيه؟»
گفتم: «چي؟»

راننده گفت: «راننده تاكسي.»

بعد دوباره گفت:
.. هر روز بايد بري سر كار،
دو روز كار نكني
ديگه هيچي تو دست و بالت نيست،
از صبح هي كلاچ، هي ترمز،
پادرد،
زانودرد،
كمردرد،
با اين لوازم يدكي گرون،

يه تصادفم بكني كه ديگه واويلا مي‌شه،
هر مسيري مسافر بگه
بايد همون رو بري،
هرچي آدم عجيب و غريب هست
سوار ماشينت ميشه،
همه هم ازت طلبكارن،
حرف بزني يه جور،
حرف نزني يه جور،
راديو روشن كني يه جور،

راديو روشن نكني يه جور،
دعوا سر كرايه،
دعوا سر مسير،
دعوا سر پول خرد،
تابستون‌ها از گرما مي‌پزي،
زمستون‌ها از سرما كبود مي‌شي.
هرچي مي‌دويي آخرش هم لنگي.»

به راننده نگاه كردم.

راننده خنديد و گفت:
«زندگي همه چيش همين‌جوره.
هم مي‌شه بهش خوب نگاه كرد،
هم مي‌شه بد نگاه كرد»

#تلنگر #داستانک #تفکر

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

پروانه ی پیر زمانی که بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان و دوستانش هرگز ماه را ندیده بودند. با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از استراحتگاههای خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ی ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی پروانه هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود

و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد. برای مدتی، دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ی ما همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند. ولی پروانه ی پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بالا از دنیا رفت.


نکته: اهداف کوتاه و جزئی سبب می شوند تا عمر گران مایه ی خود را تلف کنی و بال های ارزشمند خود را در راه رسیدن به آن اهداف بسوزانیم. اما اهداف بزرگ و با ارزش حتی، اگر هم دست نیافتنی باشند اما کوشش و تلاش برای دستیابی به آنها زیبا و ستودنی است.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




کفالت بهلول

روزی خلیفه هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکَفِّل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟ بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم:
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی! دوم آنکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی! و سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی!

ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل من است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند! با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی.


   

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




  حکایت بهلول 
 
آورده اند که روزی بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون را دید . هارون پرسید بهلول کجا میروی ؟ بهلول جواب داد: به نزد تو می آیم . هارون گفت :من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل باشی می توانی همراه من بیایی .بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتب خانه شدند ولی آن وقت امین و مامون برای چند دقیقه اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت:
امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کو دن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیاربافراست و زیرک و چیز فهم . هارون قبول ننمود
آموزگار کاغذی زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چنددقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند٬ و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جای خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :تو را چه می شود که چنین متفکری ؟
مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه کاغذی بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است .در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟امین جواب داد : چیزی حس نمی کنم . آموزگار لبخندی زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین ومامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
 
خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو . بهلول گفت:
ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است . جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار وشهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرک می شود و سبب دوم چنانچه زن وشوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرک و باهوش و قوی می شود چنانچه این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت میوه دیگرپیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ واسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوی و چالاک می باشد.
بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و زبیده از یک خون و یک نژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوی می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادی غریب وبا خون خلیفه تفاوت بسیار دارد.
خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل حرف بهلول را تصدیق نمود.

  

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس می‌داد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم می‌خواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»

پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»

معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»

او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»

پسر ناامیدی را در چشمان معلم می‌دید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»

یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث می‌شود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»

پسر که خوشحالی را بر صورت معلم می‌دید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»

معلم لبخند پیروزمندانه‌ای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»

پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»

معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»

پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»

 

وقتی کسی جوابی به شما می‌دهد که متفاوت از آنچه می‌باشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجه‌گیری نکنید که او اشتباه می‌کند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکرده‌اید یا شناخت ندارید.

  

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛

آقا این بسته نون چند؟
گفت: هزار و پونصد تومن!

پیرمرد گفت:
نمیشه کمتر حساب کنی؟!!

نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!

درونم چیزی فرو ریخت…
هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم.

به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.

پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!

اون روز گذشت…

شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله
با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟

با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟

گفت فالی دو هزار تومن!

داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!

با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم…

گفت اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!!

بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
مهمون من باش…

اینهمه تفاوت بین آدمها آخه
کوچیکی یه مرد مغازه دار کجا…. بزرگی یه دختر فال فروش کجا…!!

  به سهم خویش گامی خواهم برداشت…
بزودی به رویایم خواهم رسید…
انسانیت در من نمرده…
خدا همین جاست…
خدا در دستیست که به یاری میگیری

#داستانک #تلخ #انسانیت #مهربانی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 #حکیمانه_ها

روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ!

 کیمیای سعادت
  محمد غزالی

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#بحر_در_کوزه

#بحر_در_کوزه اثر #دکتر_عبدالحسین_زرین_کوب در مورد نقد و تفسیر قصه‌ها و تمثیلات مثنوی معنوی است. نام این کتاب از این شعر گرفته شده است:
گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای؟

, “این كتاب به بررسی موضوع “اخلاق” و “تصویر خدا” در اندیشه‌ی مولانا اختصاص دارد. بر این اساس، نخست مبحثی تحت عنوان انسان و ساحات وجودی او مطرح گردیده و نگارنده كوشیده تا با روشن كردن معانی جسم و جان، نشان دهد “جسم” نیز هم‌چون “جان” دو مراتب است؛ و منظور مولانا از انسان، نه جسم، كه همان جان انسانی است؛ جانی كه ـ اگرچه غالبا به جسم بشر تعلق می‌گیرد ـ می‌تواند به جسم جماد (ستون حنانه و كوه طور) و یا حیوان (سگ اصحاب كهف) هم تعلق پذیرد. سپس ویژگی‌های ابدال حق از سوی مولانا برشمرده شده و دو مفهوم “فقر” و “فنا” بررسی شده است. در ادامه، مساله‌ی رنج و علت وجودی آن مطرح گردیده و نگارنده نگاه مولانا را در خصوص آن‌چه “شر” خوانده می‌شود، بیان كند. بخش بعدی كتاب به مقوله‌ی عشق ماهیت، خاستگاه، و متعلق آن اختصاص یافته و در آن سعی شده با تمیز میان صورت‌های مشابه عشق، دلبستگی، و میل، تصویری واقع از آن‌چه مولانا “عشق” می‌خواند، نشان داده شود. نیز، مبحثی در خصوص معرفت‌شناسی مولانا مطرح گردیده است. فرایند شناخت، منابع و موانع آن، و تبیین علت وجود اختلاف در آوا و نظرات از مسائل مطرح شده در این مبحث است. افزون بر این، نگارنده پس از این ادعا كه مولانا در داوری‌های اخلاقی خود به تفكیك میان فعل و ارزش قایل است، چگونگی یك داوری موجه اخلاقی را از منظر وی بررسی كرده، آن‌گاه با ورود به بحث پلورالیسم اخلاقی، نسبی بودن ارزش در تعلقش به “منش” تحلیل و بررسی می‌كند. در پایان، این نكته مطرح گردیده كه “شناخت خدا نه به واسطه‌ی عقل، كه تنها با عشق ممكن می‌شود. آدمی در عشق به وصل می‌رسد و با وصل به شناخت”
  

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




‍یک شایعه در جنگل غوغای بزرگی به پا کرد. به گوش ساکنان جنگل رسیده بود که خرس یک فهرست مرگ تهیه کرده و همه می خواستند اسامی آن فهرست را بدانند.
یک روز آهو همه جراتش را جمع کرد و وارد لانه خرس شد. از او پرسید: خرس، بگو ببینم اسم من در فهرست تو هست؟ خرس گفت: بله. اسمت در فهرست من هست.

دو روز بعد حیوانات دیگر جسد آهو را در دل جنگل پیدا کردند. سرآسیمگی و بیم ساکنان جنگل بیشتر شد. سوال همه این بود که در آن فهرست مرگ نفر بعدی کیست؟ پس از آهو گراز اولین حیوانی بود که کلافه شده و پیش خرس رفت و از او پرسید که آیا اسمش در فهرست هست یا نه ؟
خرس جواب داد:بله اسمت آنجا است. گراز که ترسیده بود با عجله از لانه خرس خارج شد و دو روز بعد هم کشته شد. در این موقع تمام جنگل را وحشت فرا گرفت. پس از آن فقط خرگوش بود که جرات پیدا کرد و پیش خرس رفت. از او پرسید آیا من هم در فهرست مرگ هستم؟
خرس گفت: بله تو هم در آنجا هستی.
خرگوش باز پرسید: آیا می شود اسم مرا حذف کنی؟ خرس گفت: بله، مسئله ای نیست!

  گاهی اوقات مشکلات راحت تر از اون چیزی که فک میکنیم حل میشن
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




#داستان_کوتاه

مردان قبیله ی سرخ پوست از رییس جدید می پرسند: “آیا زمستان سختی در پیش است؟”
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت جواب میده: “برای احتياط برید هیزم تهیه کنید”
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: “آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟”
پاسخ: “اینطور به نظر میاد”

پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: “شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟”
پاسخ: “صد در صد”
رییس به همه ی افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: “آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟”
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
رییس: “از کجا می دونید؟”
پاسخ: “چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنند”

 خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 اگر پيش از ملاقات قائم (عج ) بميرم ! 

عبدالحميد واسطى نقل مى كند، به امام محمد باقر عليه السلام عرض ‍ كردم :
به خدا قسم دكان هاى خود را به انتظار ظهور امام زمان (عج ) رها كرديم ، تا جايى كه اكنون چيزى نمانده از فقر و بيچارگى ، دست گدايى پيش مردم دراز كنيم !
فرمود:
- اين عبدالحميد! آيا گمان مى كنى اگر كسى خود را وقف راه خدا كند، خداوند راه روزى را به روى او نمى گشايد؟ والله ! خداوند در رحمت خود را به روى او خواهد گشود.
رحمت خدا بر كسى كه خود را در اختيار ما گذاشته و ما را و امر ما را زنده نگه مى دارد.
عرض كردم :
- اگر من پيش از آنكه به ملاقات قائم شما مشرف گردم ، بميرم ، چگونه خواهم بود؟
فرمود:
- هر كدام از شما كه مى گويد:
اگر قائم آل محمد (عج ) را ببينم به يارى او بر مى خيزم ، مانند كسى است كه در ركاب او شمشير بزند و كسى كه در ركاب وى شهيد گردد، مثل اين است كه دوبار شهيد شده است .
(در روايت ديگرى نقل شده :
مثل كسى است كه در ركاب او شمشير زند؛ بلكه مثل كسى است كه با وى شهيد شود.)

‏«داستانهاى بحارالانوار»

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

✔️جواب شیخ بهائی به قیصر روم


 شیخ صمد برادر مرحوم شیخ بها گفته:
 روزی برادرم شیخ بها به مجلس شاه عباس وارد شد. پس شاه عباس گفت: ای شیخ گوش بده ببین سفیر روم چه می‏ گوید؟

 سفیر روم هم در مجلس نشسته بود و برای شاه و سایرین تعریف می‏ کرد که در کشور ما علمائی هستند که به علوم غریبه عارفند و اعمال عجیبه از آنها صادر می‏ شود و چنین و چنان می‏ کنند. ولی در میان شما چنین کسانی یافت نمی‏ شود.

 شیخ دید این حرفها به شاه اثر کرده و شاه تحت تاثیرحرفهای سفیر خارجی قرار گرفته است. و گویا ناراحت به نظر می‏ رسد.

 پس شیخ به شاه گفت: این گونه علوم در نظر اهل کمال و علم چندان ارزشی ندارد. علمای ما به اینگونه امور اهمیت نمی ‏دهند و اینها را جز علم نمی ‏دانند. در همین حالی که این حرفها را می‏ زد، پای خود را هم دراز کرده بود و ساق بند خود را باز می‏ کرد. و ما از این حرکت او در این مجلس و در حضور شاه ناراحت بودیم. بعد از لحظه‏ ای یک مرتبه در حالی که سر آن را در دست داشت آن را به صورت سفیر روم انداخت. پس آن پارچه مانند ماری شروع به حرکت کردن و گردش کردن در مجلس نمود. سفیر و همه اهل مجلس وحشت زیادی کردند. پس شیخ سر آن را به طرف خودش کشید،دوباره به حال اول برگشت.

 آن وقت شیخ به شاه گفت: این کارها چیزی نیست و در نزد اولوالابصار اعتباری ندارد. من این علم را در اوائل جوانی در اصفهان از معرکه گیرهای میدان اصفهان یاد گرفته ‏ام. و این از حرکات دست و چشم بندی است که معرکه گیرها برای گرفتن پول از مردم انجام می‏ دهند .


 پس سفیر شرمنده از حرف خودش و از ایراد گرفتن از علماء به این خرافات خجل و پشیمان شد.(فوائد الرضویه،ص5


 منبع: مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، دفتر انتشارات اسلامی(وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم)، جلد 1.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




داستان ضرب المثل لعنت به کار دستپاچه
 
این مثل را می آورند تا به كسی كه كاری را معطل می كند و به شوخی طعنه بزند .
آورده اند كه …
بچه ای تازه بدنیا آمده بود و در خانه گهواره نداشتند . پدر بچه رفت به نجار سر گذر سفارش كرد یك گهواره برایش بسازد ، نجار قبول كرد و چند روز گذشت و مشتری چند بار آمد و رفت و یك روز اعتراض كرد كه بابا اگر نمی خواهی بسازی ، بگو بروم جای دیگر سفارش بدهم . نجار گفت : چرا می سازم ولی رسمش این است كه برای كار سفارشی ، قدری بیعانه می دهند كه ما بدانیم این گهواره حتماً مشتری دارد .

 

مشتری قدری پول به رسم بیعانه به او داد و قرار شد سه روز دیگر گهواره حاضر باشد . چند روز گذشت و چون بیعانه داده بود به جای دیگر هم مراجعت نمی كرد ، گاهی می آمد و می پرسید آماده شد ؟ نجار می گفت : همین فردا و پس فردا تمام می شود . مشتری می رفت و چند روز دیگر می آمد كار تمام نشده بود .
در خانه كم كم با نبودن گهواره عادت كرده بودند و بچه بزرگ شد ولی چون پدر بیعانه داده بود ، برای اینكه بیعانه از میان نرود گاهی سراغ گهواره را می گرفت ،‌كم كم از بس كه طول كشید موضوع فراموش شد و آن بچه بزرگ شد ده ساله و بیست ساله شد و بعد زن گرفت و خودش بچه دار شد . وقتی بچه تازه متولد شد بازهم گهواره در خانه نبود . مادربزرگ به پسرش گفت : راستی حالا كه گهواره لازم دارید خوب است بروی پیش آن نجار و آن گهواره را كه چند سال پیش بیعانه داده بودیم بگیری كه هم بیعانه نقد شود و هم گهواره به كار بیاید . پسر رفت از نجار گهواره را مطالبه كرد .
نجار گفت : خیلی گرفتار بودم و هنوز نتوانستم بسازم ، انشاء الله یك گهواره خوبی می سازم ، كه خودتان بگوئید بارك الله . اوقات مرد تلخ شد و گفت : آخر كی می خواهی بسازی ؟ گهواره را برای من سفارش داده بودند كه حالا بزرگ شده ام و بچه دار شده ام ، هنوز هم امروز و فردا می كنی ؟ خلاصه خودت میدانی یا بیعانه را پس بده یا گهواره را تا فردا حاضر كن ، كه اگر فردا بیایم و حاضر نباشد ، من می دانم كه چه باید كرد !

   

نجار جواب داد : اصلاً میدانی چیست من اصلاً از كار دستپاچه خوشم نمی آید . حالا كه شما اینقدر عجله دارید و بیست و دو سال است من را ناراحت كرده اید ، من آن بیعانه را به شما پس می دهم ، گهواره هم نمی سازم مرا بگو كه می خواستم به شما خدمت كنم و لعنت به هر چه كار دستپاچه است . بفرمائید این هم بیعانه تان اگر خیلی عجله دارید بروید به یك نجار دیگر سفارش بدهید .

#لعنت_به_کاردستپاچه

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید:
 

بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.

وزیر سر در گریبان به خانه رفت .

وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

و او حکایت بازگو کرد.
  
غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

وزیر با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

- غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

- آفرین غلام دانا.

- خدا چه میپوشد؟

- رازها و گناه های بندگانش را

- مرحبا ای غلام

وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

- چه کاری ؟

- ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به

درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام

و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


...


 چشمه

درباغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟

 

از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟…تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید .فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی. هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.
     

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 رویای بزرگان

یکی از بزرگان در دوازده سالگی با خود این گونه پیمان بست ” روزی من یکی از یزرگ ترین هنرمندان تاریخ جهان خواهم شد و با شاهان زندگی خواهم کرد و همنشین شاهزادگان خواهم بود.” در رزوگاران قدیم پسرک جوانی زندگی می کرد که نامش ناپلئون بود. او هر روز ساعت ها در رویای خود به هدایت و رهبری ارتش خود می پرداخت و اروپا را فتح می کرد. بقیه این داستان را در تاریخ بخوانید. ” برادران رایت” از رویای پرواز به هواپیما رسیدند.

رویای یک اتو مبیل ارزان برای هر نفر، هنری فورد را به خط تولید انبوه اتومبیل هدایت کرد. نیل آرمسترانگ حتی در کودکی هم با این رویا زندگی می کرد که روزی اثری از خود در صنعت هوانوردی به جای بگذارد. در ماه جولای ۱۹۶۹ وی به عنوان نخستین انسان قدم به کره ی ماه گذاشت. همه چیز از یک رویا آغاز می شود. حامی رویای خود باشید. در ترانه ای آمده است:

 

” اگر هرگز رویایی نداشته باشید، پس هیچ وقت هم رویایی که به حقیقت پیوسته باشد نخواهید داشت.”

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




انگشتری ذوالنون مصری 

  قدر زر، زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهري

نقل شده كه در زمان ذوالنون مصري، جواني بود كه با او حشر و نشري داشت اما منكر بزرگي عارفان بود. يك روز ذوالنون انگشتري خود را به اين جوان داد و گفت اين را به بازار بِبَر و به يك دينار گرو بگذار.
جوان رفت ولي هيچكس انگشتر را به نيم دينار هم بر نمي‌داشت. دست از پا درازتر به نزد ذوالنون برگشت. و گفت آنچه ديده بود .
ذوالنون به او گفت حالا به نزد جواهر فروشان برو ببين چقدر مي ‌ارزد؟
جواهر فروشان انگشتري را به هزار دينار خريدار بودند.
وقتي جوان دوباره به نزد ذوالنون برگشت و آنچه را ديده بود بيان كرد، از اين تفاوت قيمت اظهار تعجب كرد.

  ذوالنون به او گفت: بازاريان دانش شناخت جواهرات را نداشتند پس نتوانستند ارزش آن را تشخيص دهند . تو هم عارفان را نمي شناسي و به ارزش عارفان علم نداري . علم تو به حال عارفان مانند علم آن بازاريان است به اين انگشتري.

برگرفته از کتاب مردان خدا، مردان اضداد

( با سپاس از سایت سفیر آسمان )

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت