داستان آموزنده |
... |
بزرگی تعریف می کرد که در جوانی اسبی داشتم،
وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد،
سایه اش به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد
اسـب دیگری است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند،
و چون هر چه تندتر میرفـت ومی دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است،
باز هم به سرعتش اضافه میکرد، تا حدی که اگر
این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن میداد.
اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت آرام می گرفت.
حکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا همینطور است؛
وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی،
بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه هـای دنیوي از آنها جلو بزند
و اگر از چشم و همچشمی با دیگـران بـازش نـداری،
تـو را بـه نابودی میکشد.
درقدیم مردم آرامش بیشتری داشتند ؛
چون رقابت در شعورومعرفت وشخصیت بود .!!!
ولی اکنون رقابت درچشم وهم چشمی درمد وتجمل گرائی ومصرف گرائی .!!!
فرم در حال بارگذاری ...