✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 144
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 6343
  • 1 ماه قبل: 28873
  • کل بازدیدها: 820834

 

...


در زمان قاجاریه ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا (س) را میخواند و به خلیفه دوم و اهل سنت ناسزا می گفت…
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که سنّی بودند ،
برای نماز به آن مسجد می آمدند.

روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار می کنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد…
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.

به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم. او گفت: نه من بانی نیستم
شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!! معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.

منبع:
کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی به قلم محمدحسین محمدی

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 مرحوم آيت‌الله مجتهدی تهرانی که از علمای تهران بودند نقل کردند:

شبی در نجف بعد از اتمام نماز جماعت پشت سر آيت‌الله شهيد مدنی و خلوت شدن مسجد ناگهان دیدم آقای مدنی شروع به گریستن کرد.

✳چون به من اظهار لطف داشتند به خودم جرأت دادم و علت گریه ناگهانی ايشان را پرسیدم.

ایشان فرمودند:
بعد از اتمام نماز شخصی گفت: امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را دیده است که حضرت به او فرموده‌اند:
  “ببینید این شیعیان بعد از نماز بلافاصله به سراغ کارهای خود رفتند و هيچ کدام برای فرج من دعا نکردند".

 من هم تا این را شنیدم متأثر شدم و گریستم.

  مرحوم آيت‌الله مجتهدی فرمودند: بعدها متوجه شدم امام زمان (عج) این گلایه را به خود ایشان (شهید مدنی) گفته بودند.(1)

منبع:
4- چهل روایت از دلدادگی شهدا به حضرت امام حسین و شهدای کربلا؛ صفحه 75، کتاب “تا کربلا” کاری از گروه شهید ابراهیم هادی.
(به نقل از رجا نیوز)

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ …
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد .
◀ پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ
◀ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ
نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ
◀ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ
ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .
◀ ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم …
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا
نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم …

شراب شوق می نوشم به گرد
یار می گردم

سخن مستانه می گویم ولی
هشیارمی گردم

گهی خندم،
گهی گریم،
گهی افتم
گهی خیزم

مسیحادر دلم پیداومن بیمار
می گردم…!!

مولانا

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

۱-از کاسبی پرسیدند:
چگونه دراین کوچه پرت و بی عابرکسب روزی میکنی؟!
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش
مرا در هرسوراخی که باشم پیدامیکند
چگونه فرشته روزیش مراگم میکند.
 
۲-پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود،
پدردخترگفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دخترنمیدهم!
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود،
پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسرمیگوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت میکند!
دخترگفت: پدرجان
مگر خدایی که هدایت میکند
با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟!
 
۳-ازحاتم پرسیدند: بخشنده ترازخود دیده ای؟
گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود، یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم
کباب کرد.
گفتند: توچه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری؟
گفت: نه!
چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
 
۴-عارفی را گفتند: خداوند را چگونه میبینی؟
گفت: آنگونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد اما دستم را می گیر

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




پادشاهی کاخ بزرگی با وزیران و درباریان فراوان داشت.او از تمام نقاط حکما،خردمندان و هنرمندان را به قصرش فرا خوانده بود و وزرایش به دانایی و دیانت و کیاست مشهور بودند.

روزی از روز ها حکیمی به دربار پادشاه امد.پادشاه از دیدن او بسیار خوشحال شد و به او خوش آمد گفت.او را بسیار احترام کرد و پرسید:
ای راست کردار از برای چه به قصر آمده ای؟

حکیم پاسخ داد: پادشاها من شنیده ام که وزرای تان در خرد مندی و فرزانگی شهره عام و خاص هستند.

به همین دلیل سه عروسک به اینجا آورده ام تا وزرای تان آن ها را بررسی کنند و بگویند کدام از همه بهتر است
پادشاه عروسک ها را به وزیر بزرگ خود،که از همه وزرا باهوش تر بود،داد.

وزیر به عروسک ها نگاه کرد و از پادشاه خواست که دستور دهد سیمی فولادی برایش بیاورند.پادشاه کمی تعجب کرد و با درخواست وزیر موافقت نمود.

وزیر سیم فولادی را گرفت و وارد گوش راست یکی از عروسک ها کرد،سیم فولادی از گوش چپ عروسک خارج شد و وزیر با لبخند به حکیم نگاه کرد و عروسک را به کناری گذاشت،

سپس عروسک دوم را برداشت و سیم را داخل گوش راست آن کرد.این بار سیم از دهان عروسک خارج شد و وزیر باز هم لبخندی زد و عروسک دوم را نیز به کناری گذاشت،

او عروسک سوم را برداشت و این بار نیز سیم را در گوش راست عروسک وارد کرد،اما سیم نه از دهان عروسک خارج شد و نه از گوشش.پادشاه و درباریان مشتاقانه به این صحنه می نگریستنند.

در همین حال،وزیر بزرگ رو به حکیم تعظیم کرد و گفت:

ای بزرگوار،سومین عروسک از همه بهتر است.در حقیقت،سه عروسک نمادی از گروه های انسانی و درک و اگاهی آن ها هستند.انسان ها به سه گروه تقسیم می شوند:

اول کسانی هستند که سخنان را از گوشی گرفته و از گوش دیگر به در می کنند.

دوم کسانی که سخنان را شنیده و درک می کنند تا بتوانند خوب صحبت کنند

و سومین گروه انسان هایی هستند که سخنان را به گوش جان می شنوند و آنها را مانند گنجی در دل خود نگاه می دارند و به کار می گیرند.در بین این سه گروه،سومین از همه بهتر است.

حکیم به پادشاه برای داشتن چنین وزیر باهوشی تبریک گفت و آنان را برکت داد و قبل از اینکه قصر را ترک کند رو به درباریان کرد و گفت:در زندگی همیشه سخنان خردمندان را بشنوید و سعی کنید معنی آن ها را درک کرده و در ذهن خویش پرورش دهید و برای زندگی بهتر و زیباتر به کار گیرید.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

  شب، طلبه جوانی به نام محمدباقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.
 دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آن‌چه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.

   از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.

✦ صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد، ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند!
شاه عصبانی پرسید: چرا شب به ما اطلاع ندادی و .. محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد.

 شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید: چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
✦ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و … . لذا علت را پرسید طلبه گفت:
 چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می‌نمود هر بار که نفسم وسوسه می‌کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.】

  شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند.
✦ از مهمترین شاگران وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

  نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند.
  قران کریم می‌فرماید:
【نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند】 «سوره یوسف آیه 53»
  انسان‌هایی که در چنین مواردی به خدا پناه می‌برند خداوند متعال آن‌ها را از گزند نفس اماره حفط می‌کند و به جایگاه ارزشمندی می‌رساند.

  منبع: کتاب آموزه‌های وحی در قصه‌های تربیتی، مولف عبدالکریم پاک نیا، انتشارات

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




▪️روزی امام علی علیه السلام با یکی از کارگران منزل به نام قنبر به بازار رفته و دو عدد پیراهن، یکی به دو درهم، و دیگری به سه درهم خرید.
پیراهن نو و بهتر را به قنبر داد که بپوشد، و خود پیراهن ساده را پوشید.
▪️قنبر گفت :
مولای من، بهتر است که پیراهن بهتر را شما بپوشید.
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود :
▪️تو جوانی و باید لباس خوب بپوشی، و سنّ من بالاست باید لباس ارزانتر داشته باشم.
من از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود :
▪️از طعامی که می خورید به غلامانتان بدهید، و از لباس هائی که می پوشید به آنها بپوشانید.
* * *
من از خدای خود خجالت می کشم که پیراهن نو را خودم، و کهنه را به تو بپوشانم.** مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 366 - و - بحارالانوار ج 8 - و - الغارات ج

موضوعات: داستان آموزنده, روایات  لینک ثابت




 

 روزه دار است و لب به چیزی نمی زند ولی انقد شبانه به شکم رسیده است که ذخیره غذای داخل معده اش یک هفته او را می تواند از گرسنگی نجات دهد!
 روزه دار است ولی چشمانش به هر سمت می چرخد و به کسی رحم نمی کند! با زبان روزه چه دروغ ها و بهتان ها و غیبت ها که نمی گوید!
 روزه دار است ولی از همه کس و همه چیز عصبانی است انگار ثوابش را بقیه می برند! خود را روزه دار می داند درحالی که توجه نمی کند کسانی هستند که بیشتر اوقات سال، تقریبا همانند روزه دارها هستند و خوردنی و آشامیدنی کمی دارند؛ می گوید فقیری وجود ندارد خب راست می گوید؛

 کی خفته را خبر از حال بیدار است
 زمانی که به سمت گناهی سوق داده می شود با جمله «حیف  رمضان است» به نفس اماره دلداری می دهد و در ضمن قول می دهد بعد از رمضان، مانع برداشته می شود!
 هر روز توبه می کند ولی فردایش دلتنگ گناهانش می شود گویی چیزی را گم کرده است!

  آری نور ایمان و گناه هیچگاه در یک قلب جمع نمی شوند!
  یادمان نرود قلب به یکباره سیاه نمی شود و مانند کاغذی سفید است که با هر گناه لکه ای سیاه روی آن می نشیند ؛ وای به حال آن روزی که لکه های سیاه قلبمان چیزی از سفیدی کاغذ باقی نگذارد آن زمان است که دیگر برایمان فرقی ندارد از چه راهی به اهدافمان برسیم، خواه می خواهد قتل باشد یا زناء یا خوردن مال مردم و نزول خواری!
  یادمان نرود از کجا آمده ایم! یادمان نرود این صورت و اندامی که به آنها افتخار می کنیم روزی چروک و خمیده خواهند شد!
  یادمان نرود این ثروتی که به هر قیمتی که شده به دست آورده ایم اگر هم از دست نرود و بماند سهمیه میراث خورها و میدان جنگی برای آنانی که مانده اند به پا می کند!
  یادمان نرود چه ماشین های مدل بالایی که در رودخانه ها و ته دره ها و بر فراز جرثقیل ها دیگر غرورشان را از دست داده اند!
  یادمان نرود چه توبه ها که به تاخیر انداخته نشدند برای هوا و هوس خودمان!
  پس یادمان نرود سری به مرده ها بزنیم آنها هم به خدا قسم فکر نمی کردند اجلشان فرا رسیده و باید دنیا را ترک کنند

 پیامبر صلی الله علیه وسلم میفرمایند:

 یه گونه ای نماز بخوانید که انگار آخرین نماز شما در این دنیاست

 خدایش اگه همین الان دکترا بهت بگن یه هفته دیگه زنده ای چیکار می کنی؟؟ چند نفر از ما آماده اند و به خود می بالند که حداقل اعمال صالحی داشتند که آنها را نجات بدهند؟
ای کاش از امروز :
 «عرش را به فرش ترجیح نمی دادیم

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور میكرد
چشمش به شاه افتاد با دست اشارهای به او کرد

كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند
كریم خان گفت این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت همین قلیان، مرا بس است

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه میخواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد
روزگاری سپری شد درویش جهت تشكر نزد خان رفت

ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به كریم خان زند كرد و گفت نه من كریمم نه تو كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هستi

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




استادی با شاگردش از باغى ميگذشت …

چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم …!

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!

مقدارى پول درون آن قرار بده …

شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى ….
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت….

استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی…..

+ در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه بروید.

+ در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون رو نبوسید.

+ در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نگید.

+ در برابر کسی که نداره ، از داشته هاتون مغرورانه حرف نزنید

هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد،
مگر به ” فهم و شعور “
مگر به ” درک و ادب “

آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
این قدرت تو نیست،

این ” انسانیت ” است!

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد! درب خانه اش به روی همه باز بود،

در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید، هرکس به نزد او

می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد!
?

عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت،

پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم

ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!!

رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از

مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.

گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش

تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!!!

زن را در دل ترسی شدید عارض شد .و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست مرتکب شود، این گونه به

وحشت افتاد؛ من سال هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس
 
من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با

معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات

آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی

هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج
نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که

همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!.

پی نوشت:
*عرفان اسلامی، استاد حسین انصاریان. لئالی الاخبار

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




در شهر حله به حاکم وقت به نام مرجان صغير که ناصبي بود خبر دادند ابوراجح پيوسته صحابه را سب و لعن مي‌کند.

دستور داد او را حاضر کنند. وقتي حاضر شد آن بي ‌دينان به قدري او را زدند که مشرف به هلاکت شد و تمام بدن او خرد گرديد، حتي آن قدر به صورتش زدند که دندان ‌هايش ريخت.

بعد هم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهني بستند. بيني‌اش را هم سوراخ کردند و ريسماني از مو داخل سوراخ بيني او کردند.
سپس حاکم آن ريسمان را به ريسمان ديگري بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستور داد او را با همان حال در کوچه‌هاي حله بگردانند و بزنند.

آن ها هم همين کار را کردند به طوري که بر زمين افتاد و مشرف به موت شد.

وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند. آن خبيث دستور قتلش را صادر کرد.

حاضران گفتند: او پيرمردي بيش نيست و آن قدر جراحت ديده که همان جراحت ‌ها او را از پاي در مي‌آورد و احتياج به اعدام ندارد، لذا خود را مسئول خون او نکن.

خلاصه آن قدر با او صحبت کردند تا دستور رهايي ابوراجح را داد.

بستگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد.

صبح هنگام سراغ او رفتند،
ولي با کمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است و دندان هاي ريخته او برگشته و جراحت ‌هايش خوب شده است به طوري که اثري از آن ها نيست.

تعجب کنان قضيه را از او پرسيدند.

گفت: من به حالي رسيدم که مرگ را به چشم ديدم.
زباني برايم نمانده بود که از خدا چيزي بخواهم، لذا در دل با حق تعالي مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) استغاثه کردم.

ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روي من کشيد،
و فرمود: از خانه خارج شو و براي زن و بچه‌ات کار کن،
چون حق تعالي به تو عافيت مرحمت کرده است.

پس از آن به اين حالت که مي‌بينيد رسيدم.

شيخ شمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه) مي‌گويد:

به خدا قسم ابوراجح مردي ضعيف اندام و زرد رنگ و بدصورت و کوسج (مردي که محاسن نداشته باشد) بود، من هميشه براي نظافت به حمامش مي‌رفتم.
صبح آن روزي که شفا يافت او را درحالي که قوي و خوش هيکل شده بود در منزلش ديدم.
ريش او بلند بود و رويش سرخ به طوري که مثل جوانی بيست ساله‌ ديده مي‌شد.

و به همين هيئت و جواني بود تا وقتي که از دنيا رفت.

بعد از شفا يافتن خبر به حاکم رسيد.

او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتي وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده کرد رعب و وحشتي به او دست داد.

از طرفي قبل از اين جريان حاکم هميشه وقتي که در مجلس خود مي نشست
پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدي(عليه السلام) که در حله است مي کرد،
ولي بعد از اين قضيه روي خود را به سمت آن مقام کرده و با اهل حله نيکي و مدارا مي نمود و بعد از چند وقتي به درک واصل شد، در حالي که چنين معجزه روشني در آن خبيث تاثيري نداشت.

برکات حضرت ولی عصر علیه السلام

حکایات عبقری حسان ج 2 ص192 س 9

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ

ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﯾﺨﺖ؛

ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ

ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﻭ

ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﯾﺨﺖ

ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ.

ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ؟

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ

ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ :

ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﭼﺎﻟﺶ ﻫﺎ ﻭﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛

ﺑﻌﻀﯽ ها ﻣﺜﻞ ﻫﻮﯾﺠﻨﺪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑﻤﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭﺧﺮﻭﺵ

ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ میشوند ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ میبازند.

ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ هستند ،
ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ.

ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮﻩ،
که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺯﻧﺪ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺩﺍﺩﻩ، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ میدﻫﻨﺪ،

اینها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡ ﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ .

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.

درراه یکی از دوستانم به اسم
ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم.
پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت : برو و به خانواده ات بده .
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .

گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است.
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده.
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم.
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند.
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند .
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل : ریاء ، غرور ،دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم،منت گذاشتن هنگام بخشش.
چیزی برایم باقی و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت .
  …. خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه برای الله تعالی انجام دهیم

کتاب (وحی القلم)
تالیف/مصطفی صادق

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 

  روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست. عارف گفت: شاید اقوام باشند گفت نه من هر روز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعد ازساعتى میروند. عارف گفت: کیسه اى بردار براى هرنفریک سنگ درکیسه انداز چند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنین کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد و گفت: من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایىد عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه میخواى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن … چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعد از مرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند. اى مرد انچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت. همانند تو که در واقعیت مومنی اما درحقیقت شیطان …

بیایید دیگران را قضاوت نكنیم.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




 داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری

 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس  نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در  گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن  نسبتا بدحجاب طوری که همه  بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها !
 زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
 من چادر سر می کنم ، تا اگر  روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را  کنترل نکرد ، زندگی تو ، به  هم نریزد . همسرت نسبت به  تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من  به خودم سخت می گیرم و در  گرمای تابستان زیر چادر از  گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران  برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم،  بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
 من هم مثل تو زن هستم.  تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم  تابستان ها کمتر عرق بریزم،  زمستان ها راحت تر توی  کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها  خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای  زندگی تو باشم. و همه اینها  رو وظیفه خودم میدونم.

 چند لحظه سکوت کرد تا شاید  طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر  کسی در کنار تکالیفش حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با   موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور  جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید  از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟

 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام  موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می‌گذشت.
در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می‌کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.»

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.»

در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی‌کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.»

منبع: غزالى، محمد، کیمیاى سعادت، ج ۱، ص ۱۰۵

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت




ازپیامبرسوال شد؛
یارسول الله،ماهروقت گفتارمان بایکی پایان می پذیرد پایان کلاممان اورابه خدامی سپاریم ومیگوییم خداحافظ واگربدون خداحافظی ازاوجداشویم،نوعی بی ادبی می پنداریم،
شماوقتی درمعراج باخداهم صحبت شدید،پایان جمله که نمیتوانستید به ذات خدا عرضه بدارید:تورابه خدا می سپارم!
پس آخرین جمله ی ردوبدل شده بین شماوخدا چه بود؟
حضرت فرمودند:
پایان صحبت خداوندسبحان گفت ؛یاعلی؛
من نیزبه خدای خود،یاعلی،گفتم،
این آخرین جمله بین من وذات مقدس خدابود.

موضوعات: فرهنگی- اجتماعی - مذهبی, داستان آموزنده  لینک ثابت




 

 جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می‏کند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست.

یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏ جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول‏ همراه ندارم، گفت: ” پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه‏ به من تحویل دهد و پول بگیرد “.

مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سر، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی می‏کرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد.

ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏ گذاشت.

ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده ‏خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت چاره‏ای نیست باید کام مرا بر آوری. و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می‏کند، او را تهدید کرد، گفت: ” اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، الان فریاد می‏کشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که‏ چه بر سر تو خواهد آمد “.

موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می‏داد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد. چاره‏ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه‏ باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون‏ رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت. و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فورا او را از منزل خارج کرد.محمد خود را به نزدیکی آب روانی رساند و خود را شست، تنش برای همیشه بوی عطری بر خود گرفت از هرجا که عبور می کرد همه متوجه می شدند که محمد ابن سیرین از اینجا گذشته است. آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت.

محمد همان ابن سیرین معروف است که به تعبیر خواب معروف است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت





روزی گروهی از غاری تاریک عبور می کردند. هیچ چیز معلوم نبود کمی جلوتر زیر پاهایشان سنگهای مختلفی احساس می کردند. در این لحظه بزرگشان گفت «اینها سنگ حسرت هستند».هر که بر دارد حسرت می خورد و هر کس برندارد باز حسرت خواهد خورد.برخی با خود گفتند:چه کاری است؟ برداریم و بر نداریم هر دو یک نتیجه می ده پس چرا بار خود را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند:ضرر که ندارد مقداری برای سوغات بر می داریم.وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگ های قیمتی…
آنها که برنداشته بودند سراسر حسرت شدند بقیه هم حسرت خوردند که چرا بیشتر برنداشته اند.
بله عزيزان ماه مبارک رمضان، مثل راه رفتن در چنین غاری است اگر بهره نگیرید حسرت می خورید….
ان شاالله همه ما در این ماه مبارک بهره کافی را ببریم.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت