حکایت تشرف ابوراجح |
... |
در شهر حله به حاکم وقت به نام مرجان صغير که ناصبي بود خبر دادند ابوراجح پيوسته صحابه را سب و لعن ميکند.
دستور داد او را حاضر کنند. وقتي حاضر شد آن بي دينان به قدري او را زدند که مشرف به هلاکت شد و تمام بدن او خرد گرديد، حتي آن قدر به صورتش زدند که دندان هايش ريخت.
بعد هم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهني بستند. بينياش را هم سوراخ کردند و ريسماني از مو داخل سوراخ بيني او کردند.
سپس حاکم آن ريسمان را به ريسمان ديگري بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستور داد او را با همان حال در کوچههاي حله بگردانند و بزنند.
آن ها هم همين کار را کردند به طوري که بر زمين افتاد و مشرف به موت شد.
وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند. آن خبيث دستور قتلش را صادر کرد.
حاضران گفتند: او پيرمردي بيش نيست و آن قدر جراحت ديده که همان جراحت ها او را از پاي در ميآورد و احتياج به اعدام ندارد، لذا خود را مسئول خون او نکن.
خلاصه آن قدر با او صحبت کردند تا دستور رهايي ابوراجح را داد.
بستگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد.
صبح هنگام سراغ او رفتند،
ولي با کمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است و دندان هاي ريخته او برگشته و جراحت هايش خوب شده است به طوري که اثري از آن ها نيست.
تعجب کنان قضيه را از او پرسيدند.
گفت: من به حالي رسيدم که مرگ را به چشم ديدم.
زباني برايم نمانده بود که از خدا چيزي بخواهم، لذا در دل با حق تعالي مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) استغاثه کردم.
ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روي من کشيد،
و فرمود: از خانه خارج شو و براي زن و بچهات کار کن،
چون حق تعالي به تو عافيت مرحمت کرده است.
پس از آن به اين حالت که ميبينيد رسيدم.
شيخ شمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه) ميگويد:
به خدا قسم ابوراجح مردي ضعيف اندام و زرد رنگ و بدصورت و کوسج (مردي که محاسن نداشته باشد) بود، من هميشه براي نظافت به حمامش ميرفتم.
صبح آن روزي که شفا يافت او را درحالي که قوي و خوش هيکل شده بود در منزلش ديدم.
ريش او بلند بود و رويش سرخ به طوري که مثل جوانی بيست ساله ديده ميشد.
و به همين هيئت و جواني بود تا وقتي که از دنيا رفت.
بعد از شفا يافتن خبر به حاکم رسيد.
او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتي وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده کرد رعب و وحشتي به او دست داد.
از طرفي قبل از اين جريان حاکم هميشه وقتي که در مجلس خود مي نشست
پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدي(عليه السلام) که در حله است مي کرد،
ولي بعد از اين قضيه روي خود را به سمت آن مقام کرده و با اهل حله نيکي و مدارا مي نمود و بعد از چند وقتي به درک واصل شد، در حالي که چنين معجزه روشني در آن خبيث تاثيري نداشت.
برکات حضرت ولی عصر علیه السلام
حکایات عبقری حسان ج 2 ص192 س 9
فرم در حال بارگذاری ...