درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:

شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.

خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.

پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.

این را بگفت و روانه شد.

خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.

 

از او بخواه که دارد و میخواهد که از او بخواهی,

از او مخواه که ندارد و می ترسد که از او بخواهی.

 

“خواجه عبدالله انصاری”

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...