آموزنده |
... |
آموزنده
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت.
گاهی خودش را روی زمینهی روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید. اما کسی به او توجه نمیکرد. دانه خسته بود از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود .
یک روز رو به خدا کرد و گفت: کاش کمی بزرگتر مرا می آفریدی. خدا گفت: اما تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی، حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند. سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد
فرم در حال بارگذاری ...