روزی،هنگامی که درحیاط خانه نشسته بودم ودرس می خواندم،توجهم به مورچه هایی جمع شدکه درحال حمل باقی مانده دانه های گندمی بودندکه مادرم درحیاط خانه پهن کرده بودوآن هارا ازدیواربالامی بردندتابه لانه شان برسانندوآذوقه زمستانشان راجمع کنند…

من باچشمان خودشاهداین بودم که این مورچه هاپس ازپیمودن اندکی راه ،ازدیوارسقوط می کردند و دانه ازدهانشان رهامی شد!!!

ولی بازهم دانه رابه دهان می گرفتندومسیردیوار رادوباره درپیش می گرفتندواین اتفاق چندین بارتکرارشدومورچه هادوباره حرکت راآغازمی کردندوبه کارشان ادامه می دادند.من دیدم که یکی ازمورچه هاباچنگ ودندان دانه راگرفته بودوبااحتیاطی وصف ناشدنی دانه راحمل می کردودرنهایت مسیردشواردیوارراپیمود وبه لانه رسید….

آری این جاندارکوچک درسی فراترازآن چه که درکتاب هایم می خواندم به من آموخت!!ای جانداربه من آموخت اگردرزندگی بارهامتحمل شکستی شدم،ایمان ،باورواعتقادخویش راازدست ندهم وباامیدراهم راادامه دهم،چراکه اگرمعبودتوانایم برانجام کاری اراده کند،حتی اگرکاینات جهان بخواهندمانع شوندامابااراده اللهی آن کارانجام خواهدشد….

.پس بگذارقلبت به امیدوایمان آراسته باشد.

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...