✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 84
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 4468
  • 1 ماه قبل: 27812
  • کل بازدیدها: 869011

 



کسی که امر به معروف کند و خود آن عمل را انجام ندهد مشمول لعنت خدا می‌شود

 

  رهبر انقلاب: وقتی کسی را از منکرات نهی می‌کنید - مثلاً ظلم کردن، تعرض کردن، تجاوز به دیگران، اموال عمومی را حیف و میل کردن، دست درازی به نوامیس مردم، غیبت کردن، دروغ گفتن، نمّامی کردن، توطئه کردن، علیه نظام اسلامی کار کردن، با دشمن اسلام همکاری کردن - وقتی که در دل شما نسبت به این کارها بغض وجود داشته باشد، این نهی، یک نهی صادقانه است.

 

????اگر خدای نکرده دل با زبان همراه نباشد، آن‌گاه انسان مشمول این جمله می‌شود که «لعن اللَّه الامرین بالمعروف التّارکین له». کسی که مردم را به نیکی امر می‌کند، اما خود او به آن عمل نمی‌کند؛ مردم را از بدی نهی می‌کند، اما خود او همان بدی را مرتکب می‌شود؛ چنین شخصی مشمول لعنت خدا می‌شود و سرنوشت بسیار خطرناکی خواهد داشت.۱۳۷۹/۰۹/۲۵

 

  بخشی از خطبه ۸۳ نهج البلاغه

 

 سه‌شنبه‌ها؛ #نهج_البلاغه در بيانات رهبر انقلاب

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 هیچگاه نا امید نشو اگر

همه درها هم به رویت بسته شوند

سرانجام “او”

کوره راهی مخفی را که،

از چشم همه پنهان مانده،

به رویت باز می کند!

حتی اگر هم اکنون

قادر به دیدنش نباشی✨

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت
نظر از: خادم المهدی [عضو] 

قشنگه

1395/06/21 @ 10:08


فرم در حال بارگذاری ...





شب جمعه شده مولا، بگو جانا کجا هستی؟

من از درد فراق گویم، بگو مولا کجا هستی؟

 

همه جا یاد تو باشم، کجا را بنگرم مولا

دعای ندبه می خوانم، تو ار آل عبا هستی

 

شب تنهایی عشقت، دلم جانِ شما باشد

تو ار درد دلم گویی، بگو مولا کجا هستی؟

 

یکی درد و یکی درمان، یکی وصل و یکی هجران

همه از درد تو گویند، بگو جانا کجا هستی؟

 

شب هجران نمی آیی، همه شب ذکر تو گویند

چه بد باشد غم غیبت، بگو مولا کجا هستی؟

 

من از درد دل مسکین، دوای درد او خواهم

دعای درد او خوانم، بگو جانا کجا هستی؟

 

ز تنهایی دلم خون شد، خدا را محرم رازی

بده توفیق پروازم، تو عاشق خدا هستی

 

 

شعر از حسین مظاهری کلهرودی

 

موضوعات: ادبیات شعری اهل بیت(ع)  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





مهدی جان

 

پای دعایم با گنه زنجیر گشته

 

آقا بیا هایم چه بی‌ تاثیر گشته

 

من خواب دیدم ماه پشت ابر مانده

 

خوابم به هجر روی تو تعبیر گشته…

 

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 عذاب شمر از زبان علامه امینی(ره)

 

علامه امینی تعریف کرده است که:

مدتها فکرمی‌کردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب می‌کند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهدا(ع) را چگونه به او می‌دهد؟

 

تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین(ع) در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستاده‌ام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمود: این کوزه‌ها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمود که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست.

کوزه‌ها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین(ع) باز گردم.

 

ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر می‌شد، دیدم از دور کسی به طرف من می‌آید و هرچه او به من نزدیکتر می‌شد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست،

 

در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهدا(ع) است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطره‌ای بنوشد.

 

حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزه‌ها را از دست من می‌گیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزه‌ها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزه‌ها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،

 

او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بی‌اندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر می‌شد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.

 

به حضور امیرالمؤمنین(ع) شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب می‌دهد، اگر یک قطره آب آن استخر را می‌نوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم.

 

لعن الله قاتلیک یا اباعبدالله الحسین (ع)

 

منابع ؛

1-البدایه النهایه، ج 8، ص 297

2-یادنامه علامه امینی ص 13 و 14

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





ﺩﺭ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻣﺮﺩ ﻓﺎﺳﻘﻰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺣﺘﻀﺎﺭ ﻭﺻﯿّﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺮﯾﺪ نجف ﺍﺷﺮﻑ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﯿﺪ ﺷﺎﯾﺪﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﺎﻣﺮﺯﺩ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻋلیه ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﺪ.

 

ﭼﻮﻥ ﻭﻓﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﻗﻮﻡ ﻭ ﺧﻮﯾﺸﺎﻥ ﺍﻭ ﺣﺴﺐ ﺍﻟﻮﺻﯿّﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﺴﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﻰ ﮔﺬﺍﺭﺩﻧﺪﻭ ﺑﺴﻮﻯ نجف ﺣﻤﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

 

ﺷﺐ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮ علیه ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﺧﺪّﺍﻡ ﺣﺮﻡ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﻧﻌﺶ ﯾﮏ ﻓﺎﺳﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻧ ﻒ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺷﻮﯾﺪ! ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭ رﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺭ ﻣﻦ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﻨﺪ.

 

ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺧﺪّﺍﻡ ﺣﺮﻡ ﻣﻄﻬّﺮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ نجف ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﻧﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﻌﺶ ﺁﻥ ﻓﺎﺳﻖ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ، ﻫﺮ ﻗﺪﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﮐﺴﻰ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ.

 

ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮ ﻋلیه ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﺎﺳﻖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪﮔﻔﺘﻢ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ، ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺂﯾﻨﺪ، ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺍﻭ، ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﺰّﺕ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﻫﺎ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﯿﺪ!!!

 

ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺁﻗﺎ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩﯾﺪ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ!؟

 

 ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﻧﻬﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻧﻌﺶ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻋﺒﻮﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺑﺎﺩ ﻭﺯﯾﺪ ﺧﺎﮎ ﻭ ﻏﺒﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﺍﻭ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﮐﺖ ﺧﺎﮎ ﮐﺮﺑﻼ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ

ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺣﺴﯿﻦ علیه ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﺟﻤﯿﻊ ﺗﻘﺼﯿﺮﺍﺕ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻣﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺎﻣﻞ ﺣﺎﻟﺶ ‍ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ!

 

غبارماتم تو آبرو به من بخشید …

به عالمى ندهم این غبار ماتم را…!

 

????منبع : تحفة المجالس _انوار اسمانی

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 

#کراماتـــ_ایـــشان

 

????کار ما این است که همش بزنی سر نفس خبیثت

 

  یکی از علماء بزرگ میفرمودند:

به شیخ حسنعلی نخودکی (رحمة اللَّه علیه) گفتم که میخواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید.

 

???? فرمود: تو به درد ما نمیخوری. کار ما این است که همش بزنی توی سر نفس خبیثت و این هم از تو بر نمی آید.

 

⚜گفتم: چرا آقا بر می آید، من اصرار کردم،

 

♻️ فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم می آئیم این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.

 

✅گفتم: چشم.

چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین، کنار جوی آب.

 

  شیخ فرمود: برو اون تکه نان را بردار. بیاور.

 

???? ما هم شروع کردیم توی دلمان به شیخ نِق زدن، آخه اول میگویند این حدیث را بگو. این ذکر را بگو. انبساط روح پیدا کنی. این چه جور شاگردی است. به من میگوید برو آن تکه نان را بردار بیاور.

 

✳️دور و بَرَم را نگاه کردم، دیدم دو تا طلبه دارند می آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است. باز با خودم گفتم: حالا حمل به صحت میکنند، میگویند نان را برای ثوابش خم شد برداشت.

 

???? خلاصه هر طوری بود تکه نان را برداشتم.

 

 دوباره قدری جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روی زمین، نصفش را خورده بودند و نصف دیگرش دم جوی آب بود.

 

????حاج شیخ فرمود: برو اون خیار را هم بیاور.  چون تر و خاکی هم شده بود، اطرافم را نگاه کردم، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند می آیند.

گفتم: حالا آنها نان را میگویند برای خدا بوده، خیار را چه میگویند، حیثیت و آبروی ما را این شیخ اول کار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم، توی دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن، آخه تو چه استادی هستی، نان را بیاور و خیار را بیاور.

 

  آشیخ فرمودند: که ما این خیار را می شوییم و نان را تمیز میکنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است.

خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد.

 

  داستانهایی از مردان خدا.

 

 

#شیــخ_نخـودکی_اصفهانی

 

 

موضوعات: سخن بزرگان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 

  هفت کلید طلایی آرامش 

 

????قضاوت دیگران تاثیری بر زندگی من ندارد ????

 

 

????مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند ????

 

 

????من مسئول اصلاح یا تربیت کردن دیگران نیستم ????

 

 

????از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم ????

 

 

????کسانی که رفتار نا جوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هرچند که هرگز من متوجه این نشوم ????

 

 

????دنیا سخاوتمند تر از آن است که موفقیت کسی راه موفقیت مرا تنگ کند ????

 

 

????ملاک من رفتار شرافتمندانه و انسانی است نه مقابله به مثل .

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





#متن_زیبا

 

 برای آرامش هم دعا کنیم

برای قضاوت نکردن

برای زرنگی نکردن

برای دروغ نگفتن

برای وفای به عهد

برای مهربان بودن

برای دلی را نشکستن

برای انسانیت دعا کنیم …

شاید اگر بخواهیم و

برای بهتر شدن تلاش کنیم ،

دیگر لازم نباشد از همدیگر

طلب حلالیت داشته باشیم!

همدیگر را دعا کنیم …

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





احوال_دنیا

 

حال دنيا را چو پرسيدم من از فرزانه ای؟

گفت: يا آب است؛ يا خاک است يا پروانه ای!

 

گفتمش احوال عمرم را بگو؛ اين عمر چيست؟

گفت يا برق است؛ يا باد است؛ يا افسانه ای!

 

گفتمش اينها که ميبينی؛ چرا دل بسته اند؟

گفت يا خوابند؛ يا مستند؛ يا ديوانه ای!

 

گفتمش احوال جانم را پس از مردن بگو؟

گفت يا باغ است؛ يا نار است؛ يا ويرانه ای.

 

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





میگویند شخصی سرکلاس ریاضی خوابش برد.

 

وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد.

 

هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت.

 

سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود.

 

اگر این دانشجو این موضوع را میدانست احتمالاً آنرا حل نمیکرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ،بلکه برعکس فکر میکرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.

 

این دانشجو کسی جز آلبرت انیشتین نبود.

 

✅ حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما، به افکار خودمون بستگی داره.

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 

ای  دل   اگر  ما  آدمیم  آنان  که  بودند؟!

جان را  به  جانان این چنین اهدا نمودند!

 

خوشبوترین گُل را از این گلخانه چیدند!

در  زندگی  راهِ  سعادت را  گزیدند!

 

زنجیرها را یک به یک از هم گسستند!

درهای  تو در توی  زندان را  شکستند!

 

اسرارِ  خلقت را  چه خوش  تفسیر کردند !

معنای هجرت را چه خوش  تحریرکردند!

 

آنان که ممتاز  این جهان را  آزمودند!

زنگار ، از آیینه ی  عبرت  زدودند!

 

رفتند تا سرچشمه ، از کوته ترین راه ؛

ای چشمِ نزدیک بین ِ من  کی گردی آگاه؟!

 

رفتند   تا  انسانیت   تنها  نماند

در باغِ ایمان  امنیت  بر جا  بماند

 

رفتند  از دنیا  که تا   دنیا  بداند

هرگز به دنیا خوب و بد یکجا نماند!

 

رفتند تا دشمن  بداند  “دُختِ  زهرا” !

تا در جهان یک شیعه باشد نیست تنها!

 

رفتند تا دنیا بداند  کیست  “شیعه” !

دنیا بداند  اهلِ کوفه  نیست  شیعه !

 

محبوبِ ما ای کوفیان “اُختُ الحُسین” است!

“اُمُّ المصائب"  شیعیان را   نورِ عین  است!

 

در قلبِ  ما  او  جایگاهی  خاص  دارد!

در بینِ ما “زینب” بسی “عباس” دارد!

 

از کوی او راهی به جنّت باز کردند!

از بامِ  ایمان  تا خدا  پرواز کردند!

 

جان را  فدا کردند ، دین   پاینده  باشد !

خورشیدِ دین  در “سوریه” تابنده باشد !

 

باشد مصون از غاصبان  قاموسِ  اسلام !

محفوظ  از    نامحرمان  ناموسِ اسلام !

 

از ما به ما  نزدیک تر  هستند و بودند!

زیباترین     اشعارِ  هستی  را  سرودند!

 

یارانِ یاری  نیک و انسان های نیک اند!

یعنی که  با ما  در  نکوکاری  شریک اند!

 

ای(لاله) ! ما هم ، بعدازآن خوبان چه کردیم؟

با  آن که  می گوییم ؛  ما  هم ، اهلِ دردیم!

 

#مدافع_حرم

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...






دکتر الهی قمشه ای:

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ چقدﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﻫﺴﺘﯽ؟

ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﯼ !

ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮﺱ ﮐﻨﯽ، ﻧﻪ ﻫﺮﮔﺰ .
ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ.ﺩﺭ ﺍین صورت ﯾﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﺖ می شوند ﻭ ﯾﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می کنند !

ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ
ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، به رﺍﺣﺘﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺸﺎﻥ ﮐﻦ …


ﻫﻤﯿﺸﻪ ” ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ” ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ…

موضوعات: مختلف  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: خادم المهدی [عضو] 

وبلاگ خوبی دارین
موفق باشین

1395/06/20 @ 08:53
نظر از: یااباعبدالله الحسین (ع) [عضو] 
5 stars

نگارا عید قربان است قربانت شوم یا نه ؟
نگفتی یک دمی آیا که مهمانت شوم یانه ؟
برای طوف کویت جامه احرام بر بستم
گدای دوره گرد گوشه خوانت شوم یانه ؟
پیشاپیش عیدتان مبارک

1395/06/18 @ 13:01
نظر از: یااباعبدالله الحسین (ع) [عضو] 
5 stars

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست

1395/06/16 @ 21:06


فرم در حال بارگذاری ...






تا فرصت هست


از همه توانمان استفاده کنیم


برای بهتر شدن


مهربانتر شدن


حیف است هر روز بگذرد


و هیچ تغییری حاصل نشود


اجازه ندهیم امروز همانی باشیم


که یک عمر بوده ایم

موضوعات: مختلف  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: یااباعبدالله الحسین (ع) [عضو] 
5 stars

لبخندی که درچهره ام می بینی

معنایش این نیست که …..

زندگی ام بی نقص است ،

بلکه یعنی قدردان داشته هایم هستم

وازخدابخاطرنعمت هایش سپاسگزار..!!

ع.م

1395/06/17 @ 17:55
نظر از: یااباعبدالله الحسین (ع) [عضو] 
5 stars

وقتی سکوت خدا را در برابر عبادتت دیدی،

نگو خدا با من قهر است. …

او به تمام کائنات فرمان سکوت داده،

تا حرف دل تو را بشنود…

پس حرف دلت را بگو…..

ممنونم از حضور ارزندتون

1395/06/16 @ 13:24


فرم در حال بارگذاری ...





 
وقت رایگان است اما بسیار قیمتی


نمی توانیدصاحبش باشیداما


می توانیدازآن استفاده کنید


نمی توانید نگهش داریداما


می توانیدصرفش کنیدو وقتی از دستش دادیدهرگز قادر نخواهید بود بدستش آورید
 

موضوعات: حرفهای قشنگ  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست،

و هیچ گرگی، گرگ دیگر را به خاطر اندیشه اش نمیکشد

هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمیبرد،
و قناری میداند قار قار هم شنیدن دارد.

هیچ موشي ، به فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمیکند.

و زنبور میداند که گل، مال پروانه هم هست…

و رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن میدهد!

کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمیکند.

زمین میچرخد تا آفتاب به سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمیکند!!

 هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نمیکند ،
و همنوعانش را به خاک و خون نمیکشد…

 

موضوعات: حرفهای قشنگ  لینک ثابت
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(0)
4 ستاره:
 
(1)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.0 stars
(4.0)
نظر از: قاصدک [عضو] 
4 stars

سلام عليكم
درپناه حضرت حق سربلند باشيد وموفق

1395/06/16 @ 13:14


فرم در حال بارگذاری ...





موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





ماجرای 40 حسنه و 4 خطا
 

در زمان امام صادق علیه‌السلام مرد عابدی بود که به تقوا و دیانت شهرت داشت،
یک روز حضرت امام صادق علیه‌السلام او را در بازار دیدند
و آهسته به دنبال او راه افتادند،
حضرت دید آن مرد جلوی دکان نانوایی ایستاد
و همین که چشم صاحب دکان را غافل دید،
آهسته دو عدد نان برداشت و در زیر جامه خویش مخفی کرد و راه افتاد
و در مقابل مغازه میوه‌فروشی ایستاد
و تا چشم میوه‌فروش را غافل دید، دو عدد انار برداشت و زیر جامه خود پنهان کرد و راه افتاد،
و به سراغ مرد مریضی رفت و نان‌ها و انارها را به او داد.

امام علیه السلام خود را به او رسانید و فرمود:
من امروز کار عجیبی از تو دیدم و جریان را بازگو کرد،
آن مرد نگاهی به قیافه امام کرد و گفت: البته تو فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله هستی و دارای شرافت هستی،
اما افسوس که تا این اندازه جاهل و نادانی!
حضرت فرمود:
چه جهالتی از من دیده‌ای؟‌
گفت:
همین پرسشی که می‌کنی.
مگر نمی‌دانی که خداوند در قرآن فرموده است هر کار نیکی ده برابر پاداش دارد، و باز فرموده هر کار بد فقط یک برابر کیفر دارد؟
روی این حساب من دو نان و دو انار دزدیدم،
مجموعاً چهار خطا شد،
اما از آن طرف آن دو نان و دو انار را در راه خدا صدقه دادم،
مجموعاً چهل حسنه می‌شود
و چهار را از چهل کم می‌کنیم می‌شود سی و شش،
بنابراین سی و شش حسنه خالص دارم.

حضرت فرمودند:
جاهل تو هستی،
مگر آیه قرآن را نشنیده‌ای که می‌فرماید:

فقط عمل پرهیزکاران را می‌پذیرد.

خدا صدقه‌ای را می‌پذیرد که از مال طیب و پاک باشد،
انفاقی را می‌پذیرد که از کسب حلال باشد.
 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





‍ #حکایت

 خاک را به طلا تبدیل ‎کند

 داستانهای زیادی در مورد فضیل نقل کرده‎اند.
 
می‎گویند در خانه یهودی را زد و گفت: «اموالت را در فلان تاریخ من دزدیده بودم. اموال دیگران را برگرداندم و الان چیزی برایم نمانده تا حق تو را بدهم جز اینکه بگویم مرا حلال کن»

یهودی گفت: «به موسی کلیم الله قسم تو را نمی‎بخشم مگر این که اموال مرا بدهی» فضیل شروع به گریه کرد که خدایا! چه کنم؟!

دل یهودی به رقت آمد و گفت: «زیر فرش پر از طلاست، دست‎هایت را ببر و پر از سکه کن و به من بده تا تو را ببخشم»

فضیل دست زیر فرش برد و دستانش را پر از سکه‎های طلا کرد. یهودی ‎گفت: «لا اله الا الله محمد رسول الله»! فضیل تعجب کرد.

پرسید: تو مسلمان شده‎ای؟


گفت: بله. زیر فرش غیر از خاک چیزی نبود. در تورات خوانده بودم هر کس از امت پیغمبر آخرالزمان(صلی الله علیه و آله و سلم) خالصانه توبه کند، اراده او مظهر اراده خدا می‎شود و اگر اراده کند، می‎تواند خاک را به طلا تبدیل ‎کند.

تو خاک را به طلا تبدیل کردی! بنابراین دین تو حق است.

 گزیده بیانات (سخنرانی ها) استاد فروغی ـ سایت استاد فروغی

 

موضوعات: داستان آموزنده, سخن بزرگان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





#داستان_واقعی

 

 
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که؛
نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید
و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود
باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند
و جواب های بیمار را حدس بزند.

پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد .

با خودش گفت
« من از او می پرسم:
حالت چه طور است
و او هم خدا را شکر می کند
و می گوید بهتر است .
من هم شکر خدا می کنم
و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای.
او لابد غذا یا دارویی را نام می برد.
آنوقت من می گویم
نوش جانت باشد
پزشکت کیست
و او هم باز نام حکیمی را می آورد
و من می گویم قدمش مبارک است
و همه بیماران را شفا می دهد
و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.

مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت
و همین که رسید پرسید
حالت چه طور است؟
اما همسایه بر خلاف تصور او گفت:
دارم از درد می میرم.
ناشنوا خدا را شکر کرد.
ناشنوا پرسید چه می خوری؟
بیمار پاسخ داد:
زهر ! زهر کشنده !
ناشنوا گفت نوش جانت باشد.
راستی طبیبت کیست؟
بیمار گفت:
عزرائیل !
ناشنوا گفت:
طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک…
و سرانجام از عیادت دل کند
و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود…
و فریاد می زد که
این مرد دشمن من است که البته طبیعتا مرد ناشنوا نشنید
و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد!!!


 هدف مولانا از روایت این داستان

مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...