✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 517
  • دیروز: 636
  • 7 روز قبل: 5104
  • 1 ماه قبل: 28448
  • کل بازدیدها: 869647

 

...


از شیخ مرتضی انصاری(ره) پرسیدند:

چگونه می‌شود یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادت باشد؟

فرمود:

فکری مانند فکر؛ حر بن یزید ریاحی در شب عاشورا.

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





شعر امام رضا(ع) از زبان بیمار شفا گرفته:

 

دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!

پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری

 

بابا نگاه کرد به بالا و آب شد

مادر سپرد بغض خودش را به روسری

 

گفتند: ” نا امید نشو! ما نمرده ایم

اینبار می بریم تو را جای بهتری”

 

حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد

چرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:

 

دیوار، قاب عکس… نسیمی وزید و بعد

افتاد روی گونه ی من ناگهان پری

 

خود را کنار عکس کشیدم کشان کشان

وا کردم از خیال خودم سویتان دری:

 

من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-

تو بودی و نبود به جز من کبوتری

 

لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت

از هر طرف رسید شمیم معطری

 

ازمن عبور کردی و دردم زیاد شد

گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟

 

گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست…

دیدم کنار صحن نشسته ست مادری

 

فرمود: “در حریم منی یا علی بگو

برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری”

 

برخاستم …دو پای خودم بود…در مطب-

گرم قدم زدن شدم و سوی دیگری-

 

تکرار سجده ی پدری بود و آنطرف

تکرار “یا امام رضا” های مادری

 

دکتر نشست و دست به پاهای من گذاشت

دکتر به عکس خیره شده و گفت: محشری!

 

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





یاصاحب الزمان…..

 

به دنبال کسی هستم میان گریه ها هرشب

 

که میگویند میگرید غریب و بی صدا هرشب

 

کجا مجلس به پا کردی بیایم سینه زن باشم

 

بگیرم من نشانت از کدامین آشنا هر شب؟

 

تو را دیدند خیلی ها میان روضه ی زهرا

 

 

اگر این است، میخوانم فقط آن روضه را هرشب

 

تو را بین هیاهوی هوس گم میکنم هر روز

 

و پیدایت میکنم در روضه های کربلا هرشب

 

اگر من باعث این غیبت طولانی ات هستم

 

بگو تا مرگ خود را هم بخواهم از خدا هرشب

 

 

 "اللهم عجل لوليك الفرج”

 

 

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...



...


هر نامی بر او بگذارید

مهم نیست

او کسی ست که بیشترین آرامش را در میان

شدیدترین شعله ها به آدمی میدهد…

آری او

 

همان پروردگار است…

 

آرامشی از جنس خدا برایتان آرزومندم…

 

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





ریشه ضرب المثل از تو حرکت از خدا برکت:

 

این ضرب المثل در جایی کاربرد دارد که فردی همه چیز را به خدا واگذار کرده و کاری برای رسیدن به هدف نمی کند

ضرب المثل ها و عبارات زیادی وجود دارند که همین مفهوم رو دارند ولی شاید هیچ ضرب المثلی به اندازه این ضرب المثل به عبارت بالا نزدیک نباشه

خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد

شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد .

 

به همین قصد یکروز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند.چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد.

درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد ….

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





ﻣﻨﻔﯽ ﺑﺎﻓﯽ ﻣﻤﻨﻮﻉ !!!

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﻣﯽ ﺭﺍ ﺟﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯼ

ﻭ ﺍﺭﺗﻌﺎﺵ ﺗﻮ ﻣﻮﺟﯽ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﺨﺎﻃﺐ !

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ …

ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺑﺮﺩ …

ﻭ … ﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ !

ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺝ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﯾﺎ ﺑﻪ پاﯾﯿﻦ می ﺮﻭﺩ ﺧﻮﺩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ !

ﻣﮕﺬﺍﺭ ﻣﻮﺝ ﮐﻼﻣﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﻭﻝ ﺳﻮﻕ ﺩﻫﺪ …

ﺍﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﻧﮕﻮ !

ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﺑﮕﻮ !

ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻭﺭﯼ !

ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﺧﺸﻢ !

ﺁنچه ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﻼﻡ ﺗﻮ ﺟﺎﺭﯼ می ﺴﺎﺯﺩ …

ﻫﻤﻪ ﺁن چیزﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺴﺘﯽ !

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﻓﻘﻂ ﺧﻮبی هایت ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ …

ﺍﺯ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﺗﯿﺮگی ها ﺑﺮ ﺁﯾﻨﻪ ﺩﻝ ﻣﺨﺎﻃﺒﺖ ﻭﺍﻫﻤﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ..

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﺮگی ها ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ …

 ﺗﻮ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﺷﻮﺩ !…

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮین هاﯾﺖ ﺭﺍ ﺟﺎﺭﯼ ﮐﻦ !

 

ﺟﻬﻨﻢ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺡ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺍﺳﺖ .

ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻬﺸﺖ .

” ﺁﺭﺍﻣﺶ ” ﻫﻨﺮ نپردﺍﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﻞ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺳﻬﻢ ﺧﺪﺍﺳﺖ …

 

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 

 

روزي پلنگي وحشي به دهكده حمله كرده بود. مردی خردمند همراه با تعدادي ازجوانان براي شكار پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند.

اما پلنگ خودش را نشان نمي داد و دائم از تله شكارچيان مي گريخت.

 

سرانجام هوا تاريك شد و يكي از جوانان دهكده با اظهار اينكه پلنگ داراي قدرت جادويي است و مقصود آنها را حدس مي زند،

خودش را ترساند و ترس شديدي را بر تيم حاكم كرد.

 

مرد خردمند با خوشحالي گفت كه زمان شكار پلنگ فرا رسيده است و امشب حتما پلنگ خودش را نشان مي دهد.

ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شكارچيان نشان داد و با زخمي كردن جواني كه به شدت مي ترسيد، سرانجام با تيرهاي بقيه از پا افتاد.

 

يكي از جوانان از مرد خردمند پرسيد:”چه چيزي باعث شد شما رخ نمايي پلنگ را پيش بيني كنيد؟

 

در حالي كه شب هاي قبل چنين چيزي نمي گفتيد!؟”

مرد خردمند گفت:

 

” ترس جوان و باور او كه پلنگ داراي قدرت جادويي است، باعث شد پلنگ احساس قدرت كند و خود را شكست ناپذير حس كند.

 

 

اين ترس ها و باورهاي ترس آور و فلج كننده ما هستند كه باعث قدرت گرفتن زورگويان و قدرت طلبان مي شوند.

پلنگ اگر مي دانست كه در تيم شكارچيان كساني حضور دارند كه از او نمي ترسند هرگز خودش را نشان نمي داد!”

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...



...


جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه می‌بینی؟»

 

گفت: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.»

 

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟»

گفت: «خودم را می‌بینم!»

 

عارف گفت: «دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند.

 

اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی یا …) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

 

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...



...


شخصی چای را آن قدر کم رنگ می‌‌نوشید که به سختی می‌‌توانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!

> چربی‌ و نمک هم اصلا نمی‌‌خورد! ورزش می‌‌کرد و وقتی از ا‌و علت این کار‌هایش را می‌‌پرسیدیم، می‌‌گفت که این‌ها برای سلامتی‌ بد است و سکته می‌‌آورد.

> ا‌و در چهل و پنج سالگی در اثر سکته قلبی درگذشت! .

> چندی پیش یک زندانی در امریکا از زندان گریخت.

> به ایستگاه راه آهن می رود و سوار یک واگن باری می شود.

> در واگن به صورت خودکار بسته می شود و قطار به راه می افتد.او متوجه می شود که سوار فریزر قطار شده است.

> روی تکه کاغذی می نویسد: این مجازات رفتار های بد من است, که باید منجمد شوم.

> وقتی قطار به ایستگاه می رسد, مامورین با جسد او روبرو می شوند.در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.

> منتظر هرچه باشیم،همان برایمان پیش می‌‌آید.

> منتظر شادی باشیم، شادی پیش می‌‌آید.

> منتظر غم باشیم، غم پیش می‌‌آید.

> هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پس انداز نکنیم. چون رخ می‌‌دهد.

> پول را برای عروسی ، برای خرید خانه ، اتومبیل ، مسافرت و نظایر آن پس انداز کنیم.

> وقتی می‌‌گوئیم این پول برای خرید اتومبیل است، دیگر به تصادف فکر نکن…

> ژاپنی‌ها ضرب‌المثل جالبی دارند و می‌گویند:

> اگر فریاد بزنی به صدایت گوش می‌دهند !

> و اگر آرام بگویی به حرفت گوش می‌دهند !

> قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !

> این “باران” است که باعث رشد گل ها می شود نه “رعد و برق” !

> در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند ،

> بچه ها نمی توانند بزرگ شوند !

> شاید قد بکشند ،

> اما بال و پر نخواهند گرفت !

> ﻣﻴﺪﻭﻧید ﺧﻮﻧﻪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟

> ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ و چهار ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ و ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ

> خونه يعنى احترام و درك متقابل

> ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ

> خونه يعنى آرامش وامنيت

> ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ

> خونه يعنى فضايى خالى از خشم

> خالى از دود

> خالى از قرص خواب واسترس

> ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ بزنى و لبخند ببينى

> ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ

> ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ای ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﻴﻜﻨﻢ

> و چـقدر دیر می فهمیم که

> زندگی همین روزهاییست

> منتظر گذشتنش هستیم …!

> زندگی کوتاه است …

> زمان به سرعت می گذرد …

> نه تکراری … نه برگشتی …

> پس از هر  لحظه ای که می آید

> لذت ببرید … !

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...



...


مادر نابينا كنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و مى گريست…

فرشته ى فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:

اى مادر من از جانب خدا آمده ام.

رحمت خدا بر آن است كه فقط يكى از آرزو هاى ترا براورده سازد،

بگو از خدا چه مى خواهـى؟

مادر رو به فرشته كرد و گفت :

از خدا مى خواهم تا پسرم را شِفا دهد.

فرشته گفت:

پشيمان نمى شوى؟

 مادر پاسخ داد:

نه!

فرشته گفت:

اينك پسرت شِفا يافت ولى تو مى توانستى بينايى چشمان خود را از خدا بخواهى…

مادر لبخند زد و گفت تو درك نمى كنى!

 *

سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقى شده بود و مادر موفقيت هاى فرزندش را با عشق جشن مى گرفت.

پسرش ازدواج كرد و همسرش را خيلى دوست داشت…

پسر روزى رو به مادرش كرد و گفت:

مادر نمى توانم چطور برايت بگويم ولى مشكل اينجاست كه خانمم نمى تواند با تو يكجا زندگى كند.

مى خواهم تا خانه ى برايت بگيرم و تو آنجا زندگى كنى.

 

مادر رو به پسرش كرد و گفت:

نه پسرم من مى روم و در خانه ى سالمندان با هم سن و سالهايم زندگى مى كنم و راحت خواهم بود…

مادر از خانه بيرون آمد، گوشه ى نشست و مشغول گريستن شد.

 

فرشته بار ديگر فرود آمد و گفت:

اى مادر ديدى كه پسرت با تو چه كرد؟

 حال پشيمان شده يى؟

 مى خواهى او را نفرين كنى؟

 مادر گفت:

نه پشيمانم و نه نفرينش مى كنم. آخر تو چه مى دانى؟

 فرشته گفت:

ولى باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و مى توانى آرزوى بكنى. حال بگو ميدانم كه بينايى چشمانت را از خدا مى خواهى، درست است؟

 مادر با اطمينان پاسخ داد نه!

فرشته با تعجب بسيار پرسيد: پس چه؟

 

 مادر جواب داد:

از خدا مى خواهم عروسم زن خوب باشد و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت كند،

آخر من ديگر نيستم تا مراقب پسرم باشم.

اشك از چشمان فرشته سرازير شد و اشك هايش دو قطره در چشمان مادر ريخت و مادر بينا شد…

هنگامى كه زن اشك هاى فرشته را ديد از او پرسيد:

مگر فرشته ها هم گريه مى كنند؟

 فرشته گفت: بلى!

ولى تنها زمانى اشك مى ريزيم كه خدا گريه مى كند.

مادر پرسيد:

مگر خدا هم گريه مى كند؟!

فرشته پاسخ داد:

خدا اينك از شوق آفرينش موجودى به نام مادر در حال گريستن است…!

 

هيچ كس و هيچ چيز را نمى توان با مادر مقايسه كرد.

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





دیگران

 

در روستاهای جنوب هندوستان، ضرب المثل ساده ای رایج است:” اگر دو آدم خوب در جاده ی باریکی از کنار هم بگذرند، در آنجا سه راه بوجود خواهد آمد. اما اگر تنها یک نفر از آنها خوب باشد، دو راه و اگر هر دوی آنها بد باشند، فقط یک راه وجود خواهد داشت.” شاید این مطلب احتیاج به قدری توضیح داشته باشد. اگر هر دوی آنها خوب باشند، هر کدام به دیگری راه می دهد تا عبور کند، یعنی در واقع دو راه دیگر بوجود می آید و وسط راه را باز می گذارند، پس در آنجا سه راه بوجود می آید و آنها لبخند زنان از کنار یکدیگر می گذرند. اگر یک نفر آنها خوب و دیگری بد باشد، آنکه خوب است از راه خارج می شود تا راه را برای عبور آدم  بد باز بگذارد. بنا براین دو راه ایجاد می شود. ولی وقتی هر دو نفر بد باشند، آنها رو به روی هم قرار می گیرند و یکدیگر را هول می دهند و ” آهای برو کنار”، ” نه! نه! تو برو کنار” و بدین سان، فقط یک راه وجود دارد.

 

اگر آرامش می خواهید، پس خودتان را فراموش کنید. اول منافع دیگری را در نظر بگیرید؛ به طور مثال، با گفتن عبارت” چه کاری از من ساخته است؟ چگونه می توانم راحتی شما را فراهم کنم؟” بخشش هماهنگی می آورد، دوست بدارید و ببخشید. اول تامین آسایش و امنیت دیگری را در نظر داشته باشید. با این دو نوع نگرش، تمام دنیا برای ساکنانش یک زیستگاه عالی و مناسب می شود.

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 

  پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.

 

 اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند.یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

 

 پسر گفت باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیر مرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیر مرد به تنهایی غذایش را می خورد. در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.

 

 گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد و متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد، چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.

 

 اما کودک ۴ ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. پس با مهربانی از اوپرسید:

پسرم داری چی می سازی؟

 

 پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه ی چوبی کوچک. تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





ماجرای_زن_و_مرد_و_بادمجان    

 

 

 شیخ علی طنطاوی ـ رحمت الله علیه ـ در خاطرات و یادداشت‌هایش می‌گوید:

 

 در دمشق مسجد بزرگی به نام مسجد جامع توبه وجود دارد که مسجدی با برکت و دارای اُنس و زیبایی است. بدین خاطر به آن مسجد توبه می‌گویند که آن‌جا قبلاً خانه‌ِی فحشا و منکرات بوده است، یکی از پادشاهان مسلمان در قرن هفتم هجری آن را خریده و ویرانش نمود و به جایش مسجدی ساخت.

 

????تقریباً هفتاد سال پیش، در این مسجد عالمی با عمل به نام شیخ سلیم سیوطی به تعلیم و تربیت مشغول بود؛ وی مورد اعتماد اهل محل بود و مردم در امور دینی و دنیوی به او مراجعه می‌کردند.

 

 

 

در آن‌جا شاگردی وجود داشت که در فقر، پرهیزگاری و عزت نفس ضرب المثل بود و در یکی از اتاق‌های مسجد می‌زیست.

باری دو روز بر او به حالت گرسنگی گذشت که چیزی برای خوردن نداشت و نه پولی که با آن غذایی بخرد؛ روز سوم احساس کرد که با مرگ فاصله‌ی چندانی ندارد. با خود اندیشید که چه کار کند

 

دید که هم اکنون در حالت اضطرار قرار دارد که شرعاً خوردن گوشت مردار و یا دزدی به اندازه‌ی نیازش جایز است. بنابراین دزدی را به اندازه‌ای که کمرش را راست نگه‌دارد، ترجیح داد.

 

 

 [طنطاوی می‌گوید: این داستانی واقعی است که من اشخاص آن را می‌شناسم و در جریان تفاصیل آن نیز قرار دارم و من فقط آن‌چه را که آن مرد انجام داد، بیان می‌کنم و حکمی به خوب و بد و یا جایز و ناجایز بودن کار او نمی‌دهم.]

 

 

 

این مسجد در یکی ازمحله‌های قدیمی واقع شده بود و خانه‌های آن‌جا به سبک قدیم به هم چسبیده و بام‌هایشان با هم متصل بود؛ طوری که شخصی می‌توانست از روی بام‌ها از اوّل محله تا آخر برود.

این جوان پشت بام مسجد رفت و رسید به خانه‌ای که هم‌جوار مسجد بود، در آن خانه چشمش به چند زن افتاد، فوراً چشمانش را پایین گرفت و دور شد.

 

 باز به سوی دیگر نگاه کرد، دید که خالی است و از آن بوی غذا می‌آید. هنگامی که آن بو به مشامش رسید، از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خود می‌کشید. خانه‌ها یک طبقه بیش نبود، لذا از پشت بام  به روی بالکن و از آن‌جا به داخل حیاط پرید.

 

 

 

شتابان به سوی آشپزخانه رفت و درِ دیگ را برداشت، دید درآن بادمجان‌های شکم پر (دلمه‌ای) قرار دارد. یکی را برداشت و از شدت گرسنگی پروایی به داغ بودن آن نداشت؛ از آن یک گاز گرفت و تا خواست آن را ببلعد، عقل و دینش برگشتند.

با خود گفت: پناه بر خدا! من طالب علم و مقیم مسجد هستم، باز وارد خانه‌های مردم شوم و دزدی کنم؟!

 

 

این کارش بر او سنگینی نمود و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را سر جایش گذاشت و از همان راهی که آمده بود، برگشت و وارد مسجد شد و در حلقه‌ی درس شیخ نشست؛ در حالی که از شدت گرسنگی نمی‌توانست آن‌چه را که می‌شنود، بفهمد.

وقتی که درس تمام شد و مردم پراکنده شدند، زنی در حالی که کاملاً پوشیده بود، آمد ـ در آن زمان زن بی حجاب اصلاً وجود نداشت ـ، با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه سخنانشان نشد.

 

 

 

شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و جز او کسی دیگر را نیافت. صدایش زد و پرسید: ازدواج کرده‌ای؟

گفت: نه.

پرسید: آیا می‌خواهی ازدواج کنی؟

او ساکت شد!

 

 

 شیخ دوباره پرسید: بگو می‌خواهی ازدواج کنی؟

گفت: سرورم! به خدا قسم من پول یک نان را هم ندارم، با چه ازدواج کنم؟

 

 شیح گفت: این زن به من خبر داد که شوهرش وفات کرده و او در این شهر غریبه است و به جز عموی پیر و فقیری کسی دیگر را در این‌جا و در این دنیا ندارد و او را با خودش آورده است ـ شیخ به او اشاره کرد که در کنار حلقه‌ی درس نشسته بود ـ و این زن خانه و زندگی شوهرش را به ارث برده است و دوست دارد تا طبق سنت خدا و رسولش با مردی ازدواج کند تا از تنهایی به در آید و مردان بدسرشت و حرامزادگان بر او طمع نکنند، آیا می‌خواهی با او ازدواج کنی؟

گفت: بله.

باز از زن پرسید: او را به عنوان همسر قبول می‌کنی؟

پاسخ او هم مثبت بود!

 

 

 

عموی زن و دو شاهد را فرا خواند و آن‌ها را به عقد هم‌دیگر درآورد و از طرف خود مهریه‌ی زن را پرداخت نمود و به او گفت: دست زن را بگیر و زن هم دست او را گرفت و او را به خانه‌اش برد.

وقتی وارد خانه شد، نقاب از چهره‌اش برداشت، مرد زیبایی و جوانی را در او مشاهده کرد و دید که این خانه همان خانه‌ای است که پیش از این وارد شده بود!

 

 

 زن پرسید: میل به خوردن داری؟

گفت: بله.

رفت و درِ دیگ را برداشت و همان بادمجان را دید و گفت: عجیب است؛ چه کسی وارد خانه شده و آن را گاز گرفته است؟

مرد به گریه افتاد و داستان خویش را برایش تعریف کرد.

 

 

زن گفت: این نتیجه‌ی امانت داری است؛ تو خود را از خوردن بادمجان حرام باز داشتی، الله ـ سبحانه وتعالیٰ ـ تمامِ خانه و صاحب‌خانه را به صورت حلال به تو عطا کرد!

 

 

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





یا علی گفتیم و زهرایی شدیم

کوثرش خواندیم و طوبایی شدیم

قطره ای از عشق او آمد به کف

ناگهان زین عشق دریایی شدیم

          قطره با زهراست دریا می شود

          هرچه ناپیداست پیدا می شود

یاعلی گفتیم و نورانی شدیم

فاطمه تابید و توفانی شدیم

حضرت صدیقه قرآن است و ما

نام او بردیم و قرآنی شدیم

          من ازو کسب طراوت می کنم

          با وضو او را تلاوت می کنم

یا علی گفتیم و خوش نیکو شدیم

جرعه نوش جام  الاهو  شدیم

تا سخن از حضرت صدیقه شد

با بهشت عشق رو در رو شدیم

          بزم زهرا جنت الماوای ماست

          قطره ای از کوثرش دریای ماست

یا علی گفتیم و معراجی شدیم

نور زهرا بود و منهاجی شدیم

 

موضوعات: شعر و دلنامه  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





#خواص_سوره_ها

 

برخی خواص سوره نوح

 

در تفسیر برهان آمده است:

 

 رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: هر کس این سوره( #نوح ) را قرائت کند و پس از آن، حاجت خود را درخواست کند، خداوند راه دست یابی حاجت او را فراهم کند.۱

 هر حاجتی که باشد، به خصوص درخواست فرزند.۲

 

۰۱خواص القرآن.

۰۲طب الائمه.

‏ برگرفته از کتاب فضایل و خواص سوره های قرآن کریم؛علی اکبر آشتیانی

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





پروردگارا….❤️

 

 عطای امروز تو بما مهربانی باشد

برایمان کافیست

 

خودت میدانی هرجا مهر باشد جورنیست

 

آنجا که دل باصفاباشد

انسانِ بی وفانیست

 

معبودا!…❤️

 

هدیه ی امروزتو بما تواضع و

بخشش باشد

 

یادم هست گفتی

جایی که بخشش باشد

دشمنی وکینه وجود ندارد

 

ای یزدان پاک بی همتا امروزرا بما عنایت کردی

پس توانایی شکررانیز بما عطاکن.

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 

 از باغهای بهشتی بخورید

 

 از نبی اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) روایت شده که فرمودند: از باغهای بهشتی بخورید.

پرسیدند: باغهای بهشتی چیست؟

حضرت فرمودند: هر صبح و شام به یاد و ذکر او مشغول بودن، پس تا می توانید ذکر بگوئید و کسی که دوست دارد مقام خود را نزد خدا ببیند که مقام خدا نزد او چقدر است؟

و به چه میزان به ذکر خدا مشغول است، زیرا خداوند، آن اندازه به بنده اش مقام می دهد، که او به خداوند داده است؟

بدانید که بهترین اعمال و ذکرها نزد خدا و بهتر از آنچه آفتاب بر آن می تابد یاد خدا است و خودش خبر داده که من، همنشین کسی هستم که مرا یاد کرده باشد و چه مقامی بالاتر از اینکه خدا همنشین کسی باشد.

در روایات آمده که دنیا و شیطان به سراغ اجتماع ذاکران خدا نمی روند.ارشاد القلوب: ج 1، ص 159.

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...



...


 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

 

در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

 

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

 

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

 

در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

 

مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

 

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست درخواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

 

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

 

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

 

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

 

مرد دوم پاسخ داد: “من شیطان هستم". مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

 

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

 

من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهتان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانوانده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

 

بنا براین، من از سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن شدم.

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...



...


زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.

 حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .

ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .

 بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .

ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .

ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .

ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.

ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :

” ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . “

ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .

ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .

ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ .

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .

ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .

ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ” ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . “

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .

ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ …

 

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم مهربان باشیم و نیستیم !

چقدر می‌توانیم باگذشت باشیم و نیستیم !

گاهی دلم می‌سوزد که چقدر می‌توانیم کنار هم باشیم و از هم فاصله می‌گیریم !

چقدر می‌توانیم دل به‌دست آوریم اما دل می‌سوزانیم !‍

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





 داستان هایی کوتاه درباره ی نماز

 

 

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.

 

- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

 

- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

 

- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

 

 

 

شیخ نخودکی فرمود:

 

برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.

 

برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

 

و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

 

جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!

 

شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت شاه کلید است .

 

*******

 

ابوعثمان مى گوید: من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم ، او شاخه خشكى را گرفت و تكان داد همه برگهایش فرو ریخت . آنگاه به من گفت : نمى پرسى چرا چنین كردم ؟

 

گفتم : چرا این كار را كردى ؟

 

در پاسخ گفت :یك وقت زیر درختى در محضر پیامبر (ص) نشسته بودم ، حضرت شاخه خشك درخت را گرفت و تكان داد تمام برگهایش فرو ریخت . سپس فرمود:سلمان ! سۆ ال نكردى چرا این كار را انجام دادم ؟

 

گفتم : منظورتان از این كار چه بود؟

 

فرمود: وقتى كه مسلمان وضویش را به خوبى گرفت ، سپس نمازهاى پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو مى ریزد، همچنان كه برگهاى این درخت فرو ریخت.

 

بحار ج 82، ص 319

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...