مادر نابينا كنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و مى گريست…

فرشته ى فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:

اى مادر من از جانب خدا آمده ام.

رحمت خدا بر آن است كه فقط يكى از آرزو هاى ترا براورده سازد،

بگو از خدا چه مى خواهـى؟

مادر رو به فرشته كرد و گفت :

از خدا مى خواهم تا پسرم را شِفا دهد.

فرشته گفت:

پشيمان نمى شوى؟

 مادر پاسخ داد:

نه!

فرشته گفت:

اينك پسرت شِفا يافت ولى تو مى توانستى بينايى چشمان خود را از خدا بخواهى…

مادر لبخند زد و گفت تو درك نمى كنى!

 *

سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقى شده بود و مادر موفقيت هاى فرزندش را با عشق جشن مى گرفت.

پسرش ازدواج كرد و همسرش را خيلى دوست داشت…

پسر روزى رو به مادرش كرد و گفت:

مادر نمى توانم چطور برايت بگويم ولى مشكل اينجاست كه خانمم نمى تواند با تو يكجا زندگى كند.

مى خواهم تا خانه ى برايت بگيرم و تو آنجا زندگى كنى.

 

مادر رو به پسرش كرد و گفت:

نه پسرم من مى روم و در خانه ى سالمندان با هم سن و سالهايم زندگى مى كنم و راحت خواهم بود…

مادر از خانه بيرون آمد، گوشه ى نشست و مشغول گريستن شد.

 

فرشته بار ديگر فرود آمد و گفت:

اى مادر ديدى كه پسرت با تو چه كرد؟

 حال پشيمان شده يى؟

 مى خواهى او را نفرين كنى؟

 مادر گفت:

نه پشيمانم و نه نفرينش مى كنم. آخر تو چه مى دانى؟

 فرشته گفت:

ولى باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و مى توانى آرزوى بكنى. حال بگو ميدانم كه بينايى چشمانت را از خدا مى خواهى، درست است؟

 مادر با اطمينان پاسخ داد نه!

فرشته با تعجب بسيار پرسيد: پس چه؟

 

 مادر جواب داد:

از خدا مى خواهم عروسم زن خوب باشد و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت كند،

آخر من ديگر نيستم تا مراقب پسرم باشم.

اشك از چشمان فرشته سرازير شد و اشك هايش دو قطره در چشمان مادر ريخت و مادر بينا شد…

هنگامى كه زن اشك هاى فرشته را ديد از او پرسيد:

مگر فرشته ها هم گريه مى كنند؟

 فرشته گفت: بلى!

ولى تنها زمانى اشك مى ريزيم كه خدا گريه مى كند.

مادر پرسيد:

مگر خدا هم گريه مى كند؟!

فرشته پاسخ داد:

خدا اينك از شوق آفرينش موجودى به نام مادر در حال گريستن است…!

 

هيچ كس و هيچ چيز را نمى توان با مادر مقايسه كرد.

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...