✿مدرسه علمیه جوادالائمه آبدانان استان ایلام✿
 
 

✿جــــوادالائــــــمه آبــــــــدانـــــان✿


حدیث موضوعی





اوقات شرعی


روزشمار فاطمیه


جستجو


آخرین نظرات
  • مازیار در ​در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
  • یا کاشف الکروب  در برگزاری مراسم اربعین همراه با برگزاری نماز ونهار در مدرسه جوادلائمه"ع"خواهران
  • کامبیز در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • یا کاشف الکروب  در با پدر ومادر چگونه رفتار کنیم
  • یا کاشف الکروب  در نحوه شهادت شهید خرازی
  • یا کاشف الکروب  در عید غدیر از دیدگاه شیعیان
  • فرمانده در خیلی نگو من گناهکارم
  • شاهمرادی  در حدیث روز
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • گل نرگس  در جلب محبت ومعیت خدا باعدالت
  • فاطمه در ‌طریقه ختم دعــای مشــلول
  • سياحي‌  در حدیث
  •  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • عابدی  در حدیث
  • ام المومنین  در توصیه های استاد دولابی برای زندگی..
  • عابدی  در حدیث
  • مژگان در پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
  • گل نرگس  در حدیث روز
  • زكي زاده  در در تقوا وپرهیز از گناه..



آمار
  • امروز: 591
  • دیروز: 600
  • 7 روز قبل: 4932
  • 1 ماه قبل: 28477
  • کل بازدیدها: 867589

 



کسی که خدا او را دوست داشته باشد زیاد به او فرصت ثواب می‌دهد و فرصت گناه زیاد به او نمی‌دهد، مگر اینکه مطمئن باشد خطا نخواهد کرد؛ خدا چه کسی را دوست دارد؟

کسی که از فرصت گناه سوء استفاده نمی‌کند، خدا چه کسی را بیشتر دوست دارد؟

کسی را که از کمترین فرصت ثواب بیشترین استفاده را می‌کند

 

 

 

موضوعات: حرفهای قشنگ  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





اگر آدم عاشق خدا باشد دائماً به ذکر او خواهد بود،

ولی این عاشقی به سادگی به دست نمی آید!

تا رسیدن به این عاشقی باید خود را در فضای ذکر خدا با اصرار و مداومت نگه داریم و از غفلت و فرار ذهن جلوگیری کنیم، و پس از هر غفلتی دوباره به یاد او بازگردیم؛ در این راه نباید خسته شویم!

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





در مورد خمس دادن به شکل کنونی. خارج از روایات پیامبر و آیه ی قران.روایت واضح از ائمه اطهار وجود دارد؟

 

 

 پاسخ:

شیخ حر عاملی در باب 8 از ابواب کتاب الخمس وسایل الشیعه بابی دارد تحت این عنوان:

 

“باب وجوب خمس در آنچه از موونه سال زیاد می آید از تجارات وصناعات زراعات وسایر مشاغل “

 

 وسایل الشیعه،ج9 ص499

 

 ودراین باب روایات متعددی را از اهل بیت درهمان معنا می اورد.

 

عثمان بن سماعه از امام کاظم درمورد خمس سوال کرد امام پاسخ داد:

“فی کل ما افاد الناس من قلیل او کثیر”

 

“خمس درتمام آنچه مردم بدست می آورند است کم باشد یا زیاد”

 

 همان مدرک،ص503

 

در روایت دیگری آمده است که اصحاب امام جواد از ایشان سوال کردند آیا خمس درهمه آنچه انسان فایده میبرد کم وزیاد است؟

امام پاسخ داد:بله .باقیمانده از موونه سال خمس دارد

 

 

 همان مدرک،ص499

 

 البته دراین باب روایات فراوان است.

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





مهدی جان….

 

هرچه کردم بنویسم ز تو مدح وسخنی

 

یا بگویم زمقام تو که ابن الحسنی

 

این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشت :

 

پسر حیدر کرار، تو ارباب  منی

 

 

اللهم عجل لولیک الفرج

 

موضوعات: اهل بیت(ع)  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...



...


حضرت عيسى (ع) از كنار قبرى مى گذشت از خداى متعال خواست كه صاحب قبر را زنده كند تا از او چيزى بپرسد.

همينكه زنده شد از او سؤ ال كرد حالت در عالم برزخ چگونه است ؟

عرض كرد من باربرى بودم ،

روزى مقدارى هيزم براى كسى بردوش داشتم و مى بردم ،

خلالى از آن جدا كردم كه دندان خودم را با آن خلال نمايم از آن زمان كه مُردم تا بحال گرفتار كيفر همان عملم

 

كبريت احمر: ص 272

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





دختر سرزمین من…

 

تو ناموس این مذهبی،

 

عزیزی برای این دین و آیین،

 

کسی اسارت تو را دوست ندارد،

 

مراقب خودت باش!

 

مراقب خودت و همه ارزشهایت…

 

مواظب باش اسیر هوس ها، اسیر یزید صفتان عصرت نشوی،

 

مراقب باش شیطان ها به بندت نکشند،

 

که آنوقت اسارتت مصیبتی میشود برای دل امام زمان(عج)

 

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





حسین مـــن …

 

هرکس که زیر بیرق تو پا گرفته است

 

جا در کنار حضرت زهرا گرفته است …

 

اصلا غم شلوغی جنت نمیخوریم

 

زهرا برای سینه زنان جا گرفته است …

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





طفل ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ، ﺳﯿﻨﻪ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺩﻭﺭ ﻣﻦ

    ﺩﺳﺖ ﯾﮏ ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﮕﯿﺮﺕ ﺷﺪﻡ…

 

ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﻢ اشک ﺭﻓﺖ

      ﻃﻌﻢ ﺷﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﭼﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﻧﻤﮏ ﮔﯿﺮﺕ ﺷﺪﻡ…

 

ﺍﯾﻦ ﻧﻤﮏ ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺟﯿﻨﻢ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺖ ﺣﺴﯿﻦ

      ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﯿﺌﺖ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﯿﺮﺕ ﺷﺪﻡ…

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





می گفت :هیچ زندانی بدتر از مشهور شدن نیست. بترسید از مشهور

 

شدن . چرا که امام خمینی <ره> در کتاب جهاد اکبر  می گویند: کسی که

 

مشهور شد ” دیگر نمی تواند خود سازی کند. چه زندانی بدتر از این که

 

انسان نمی تواند در آن خود سازی بکند. زندانی بدتر از این سراغ دارید؟ آیا

 

زندانی آهنین تر و بدتر از این هست که انسان دیگر نتواند خودش را بسازد؟

 

 کسی که مشهور شد ” دیگر تا آنجای که رسیده ” تا همانجا رسیده” دیگر

 

 برای بالاترش گیر می کند.  از خدا بخواهیم و گریه و زاری کنیم  و این

 

 خاصیتی که در دلمان است< میل به شهرت> را  از ما بکند.  

 

                         شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی..

 

 

 

                            یازهرا التماس دعای شهادت

 

 

 

       آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید ؟

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





خیلی ها گفتند . . .

خیلـی هــا گفتند: شهدا شرمنده ایـم …

خیلـی هــا شنیدند: شهدا شرمنده ایــم؛

خیلـی هــا نوشتند: شهدا شرمنده ایــم؛

همه و همه شرمنده ایـــــــــم …

امــا نمیدانــم چند نفر سعــــی دارند؛

ٔ

از شرمندگــی شهدا خارج شوند …!

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





چه می فهمیم شهادت چیست مردم

 

                                شهید وهم نشینش کیست مردم

 

تمام جستجومان حاصلش بود

 

                                   شهادت اتفاقی نیست مردم

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





مادرم در حرمت بین دعا گفت حسین

پدرم وقت زیارت به خدا گفت حسین

 

یک نفر در پس دیوار بقیع گفت حسین

دیگری درحرم کرب و بلا گفت حسین

 

تربتت گرد شفا و تو طبیب جانها

شاه هستی و ببین بازگدا گفت حسین

 

نوکری که به دلش داغ زیارت ماند و

نا امید ازهمه و ازهمه جاگفت حسین

 

نوکری که به غم عشق تو بیمار شد و 

بین آن روضه به امیدشفا گفت حسین

 

و همان کس که دگربار سفر را بسته

با تعجب پدرش گفت کجا؟ گفت حسین

 

صحن سقا،حرم عشق، دم شش گوشه

 زیر آن قبه و درشور و نوا گفت حسین

 

و همان کس که کنارحرمت جان داد

همان تک نفس خاتمه را گفت حسین

 

و شب اول قبرش که رسید اربابش

نوکرایستاد و به اوگفت شما؟

گفت حسین…

 

موضوعات: ادبیات شعری اهل بیت(ع)  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





شهدا رفتند ما جامانده ایم

 

مااسیر “دال” دنیا مانده ایم

 

شهدا حیند والله یرزقون

 

در سرای ناب جنت خالدون

 

اونظرها میکند وجه اله

 

ما ز روبردیم ارواح گناه!

 

حرفها گفتیم اما بی عمل

 

ما همه زنبور اما بی عسل!

 

عشق هم بازی شدست,کو عاشقان؟

 

ره پر از خالی شدست,کو رهروان؟

 

حاج حسین آقای خرازی چه شد؟

 

آن علمدار و نماد عشق بازی ها چه شد؟

 

همت و صیاد و کاوه,باقری؟

 

حاج زین الدین,برونسی,کاظمی؟

 

تندگویان,باکری ها,میثمی؟

 

مصطفی چمران ودوران,کشوری؟

 

عاشقان رفتند ما جا مانده ایم

 

مافقط از روی قرآن خوانده ایم

 

عشق والله عین و شین وقاف نیست

 

عشق عکس رهبری در قاب نیست

 

در کلامند عاشق سید علی

 

عاشق پستند و میز و صندلی

 

عشق یعنی رهروان حیدری

 

عشق یعنی مادری پشت دری

 

عشق یعنی راه قرآن,کربلا

 

عشق یعنی شهدا,بی ادعا

 

عشق یعنی حاج حسین در کربلا

 

پیرو مولا حسین در نینوا

 

سر بدادند در ره صاحب زمان

 

سرفرازند در بر هفت آسمان

 

ورد لبهاشان فقط لبخند بود

 

نام زهرا زینت سربند بود

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





به گمانم که میان همه ی زائرها

 

فقط امضای برات دل من جا مانده

 

نام من را بنویسیدکف صحن حسین

 

بنویسید که یک بی سر و پا جامانده…

 

اللهم ارزقنا زیارت الحسین…

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر

تنها، چه میکنی؟تو کجایی؟کجای شهر؟

.

وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند

دیگر نسوز این همه آقا به پای شهر

.

تو گریه میکنی و صدایت نمی رسد

گم می شود صدای تو در خنده های شهر .

تهمت،ریا و غیبت و رزق حرام و قتل

ای وای من چه می کشی از ماجرای شهر

.

دلخوش نکن به “ندبه"ی جمعه، خودت بیا

با این همه گناه نگیرد دعای شهر!

.

اینجا کسی برای تو کاری نمی کند

فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر

.

گاه از نبودنت مثلا گریه می کنند

شرمنده ام! از این همه کذب و ادای شهر

.

هر روز دیده می شوی اما کسی تو را

نشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر

.

آقا دلم گرفته شبیه هوای شهر….

 

 

“"اللهم_عجل_لوليك_الفرج"”

 

موضوعات: اهل بیت(ع)  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





شهيد حسين خرازي

1- دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می

خواندند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم « حسین، بابا ! اون دو تا سربازی شونو رفتن. بیا تو هم

سربازیتو برو. بعد بیا دوباره امتحان بده. شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر

می شه.»

 

2- رفته بودم قوچان بهش سر بزنم. گفتم یک وقت پولی، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک

سرباز بهم گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد. دیدم سرباز ها را دور خودش جمع کرده،

قرآن می خوانند نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو، داد و فریاد که « این چه وضعشه ؟

جلسه راه انداخته ین ؟ »حسین بلند شد؛ قرص و محکم.گفت « نه آقا ! جلسه نیس. داریم قرآن

می خونیم.» حظ کردم. سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت « فردا خودتو

معرفی کن ستاد. » همان شد. فرستادندش ظفار، عمان. تا شش ماه ازش خبر نداشتیم. بعدا

فهمیدیم.

 

3- از همان اول عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه. می گفت « از من نخواین. اگه

سالم باشم، می آم سر می زنم. اگر نه، بدونین سرم شلوغه، نمی تونم بیام.»

 

4- رفته بود کردستان. یازده ماه طول کشید. نه خبری، نه هیچی. هی خبر می آوردند تو

کردستان، چند تا پاسدار را سر بریده اند. رادیو می گفت یازده نفررا زنده دفن کرده اند. مادرش می

گفت« نکنه یکیشون حسین باشه ؟ » دیگر داشت مریض می شد که حسین خودش آمد. با سرو

وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی.

 

5- دیگر دارد ظهر می شود. باید برگردیم سنندج. اگر نیروی کمکی دیر برسد ودرگیری به شب

بگشد، کار سخت می شود؛ خیلی سخت. کوموله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند. فقط

بیست نفریم. ده نفر این طرف جاده، ده نفر آن طرف. خون خونم را می خورد.- دیگه نمی خواد

بیاین. واسه چی می آیین دیگه ؟ الان مارو می بینن، سر همه مون رو می برن می ذارن روی…

صدای تیر اندازی می آید از پشت صخره سرک میکشم. حسین و بچه هایش درگیر شدهاند. می

گوید « چه قدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدی که. زدیم بی چاره شون کردیم. » داد می زنم « واسه

چی درگیر شدی حسین ؟ با ده نفر ؟ قرار مون چی بود ؟ » می خندد. می گوید «مگه نمی دونی

؟ کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله »

 

6- نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می کرد. بهم

برخورده بود فرمان ده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان

است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع بلند شدیم. می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم «

شما فرمانده گروهانی ؟ » خندید. گفت « نه یه کم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت.حاج حسن

گفت « تو این ونمی شناسی ؟ » گفتم « نه. کیه ؟ » گفت « یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده

تیپت رو نیمشناسی؟»

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





مبتلا گفت علی

   گرم دعا گفت علی

      توبه كرد آدم و هی رو به خدا گفت علی

 

آب و گل گفت علی

   بحر خجل گفت علی

      نوح رد شد ز خطر بس كه به دل گفت علی

 

الَمی گفت علی

   غرق غمی گفت علی

      يونس اندر شكم حوت همی گفت علی

 

بحر و بر گفت علی

   رمل و حجر گفت علی

      كوه با ناقه صالح چقدر گفت علی

 

هر كسی گفت علی

   خوش نفسی گفت علی

      صبرِايوب كم آورد و بسی گفت علی

 

مصطفی گفت علی

    غار حرا گفت علی

       شب معراج، محمد به خدا گفت علی

 

ايليا گفت علی

   كهف وَری گفت علی

       من همانم كه خداوند مرا گفت علی

 

مجتبي گفت علی

   سبزْ قبا گفت  علی

         بين صفين امير الكرما گفت علی

 

 

كربلا گفت علی

   خون خدا گفت علی

       چيست نام پسران تو شها ؟ گفت علی

 

اكبرش گفت علی

    گل پسرش گفت علی

        رو و مو، ابرو و چشم و سرش گفت علی

 

هر نفس گفت علی

     مست ز بس گفت علی

         قاسم ابن الحسن از پشت فرس گفت علی

 

آتشين گفت علی

    زينب دين گفت علی

        بر بلندای فلك صبر يقين گفت علی

 

شاپرك گفت علی

     باغ فدك گفت علی

         صدو ده بار نمكدان به نمك گفت علی…

 

موضوعات: اهل بیت(ع), ادبیات شعری اهل بیت(ع)  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





پلوخور

 

شهید زين الدین علاقۀ عجیبی به بسیجیان داشت و شوخی هایش با آنان از همین عشق نقرط نشأت می گرفت.

 

او به بچه هایی که خوب به خودشان می رسیدند و حسابی غذا می خوردند، می گفت: «پلو خور!»

 

یک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچه ها همه نشسته بودند. یکی از همین پلوخورها هم بود. آقا مهدی با بچه ها هماهنگ کرد تا با شوخی جالبی مجلس را رونقی ببخشد. غذا که رسید، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شورع کند. همین که دست برد و لقمه را آورد بالا، با اشارۀ آقا مهدی همه بچه ها یکهو با صدای بلند گفتند: «یا… علی!»

 

بندۀ خدا که کاملاً غافلگير و دستپاچه شده بود، بی اختیار لقمه از دستش افتاد پایین. خودش هم از تعجّب خنده اش گرفت!

 

*هندوانه و فلفل

 

آقا مهدی هر وقت می افتاد تو خط شوخی دیگر هیچ کس جلودارش نبود.

 

یک وقت هندوانه ای را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید، بعد به یکی از بچه ها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن.

 

وقتی حسابی دهانش سوخت، آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت: «داداش! شیرین بود؟!»

 

*شهادت شهيد زين‌الدين تعبير خواب يكي از همرزمان ما بود

 

۴۸ ساعت قبل از شهادت مهدي زين‌الدين با ماشيني كه به دستور وي از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود با شهيد زين الدين به مقر لشكر در سردشت آمديم و شب خاطره‌انگيزي را با هم سپري كرديم؛ فرداي آن شب شهيد زين‌الدين از بنده كليد ماشين را خواست؛ بنده به شهيد زين‌الدين گفتم «اين ماشين هم مثل موتور شهيد همت در جزيره مجنون نشود».

 

وي به ماجراي موتور شهيد همت اشاره كرد و گفت: در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن‌ را در اختيار هيچ كسي قرار نمي‌دادم؛ هر كسي كه پيش شهيد زين‌الدين مي‌رفت تا وي وساطت كند كه موتور را به او دهم، نتيجه‌اي نداشت؛ شرايط به همين منوال سپري ‌شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست ، به سرعت پيش شهيد زين‌الدين رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم شهيد زين‌الدين به من گفت « نگران نباش، حاج همت به موتور احتياج داشت، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم» ولي بعد از چند ساعت متوجه شديم كه حاج همت بر اثر اصابت خمپاره‌ روي موتور به شهادت رسيده است.

 

 با درخواست شهيد زين‌الدين كليد ماشين را به وي دادم و خودم به مهاباد آمدم، نصف شب يكي از بچه‌هاي شاهرود خوابي ديده بود كه رژيم بعث لشكر را بمباران كرده است و همه بچه‌ها ايستاده‌اند و قلب‌هايشان آتش گرفته است.

 

 صبح آن روز به سراغ يكي از بچه‌هايي كه تعبير خواب مي‌دانست، رفتيم و او گفت «قرار است بلايي به سر لشكر بيايد، برويد صدقه جمع كنيد و دعاي رفع بلا را بخوانيد»؛ كمتر از چند ساعت متوجه شديم كه شهيد زين الدين و برادرش مجيد در همان ماشيني كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به شهادت رسيدند و خبر شهادت مهدي زين‌الدين تمام قلب‌ها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد.

 

*با نگاهی از نزدیک

 

خاطره ای از احمد حاجی زاده

 

شهید زین الدین در ساختن افراد و شکوفا کردن استعدادهای نهفته در وجودشان توان عجیبی داشت. درست مثل یک معلم اخلاق و عرفان عمل می کرد.

 

در یکی از سخنرانیهایش در مقر انرژی اتمی اهواز می گفت: «بچه ها! من نیمه شبها می آیم از نزدیک نگاه می کنم، می بینم نماز شب خوانها بسیار اندکند!»

 

آنگاه تاسف می خورد که چرا سرباز امام زمان (ع) نسبت به نماز شب باید این قدر بی تفاوت باشد.

 

بینش عمیقی نسبت به تک تک نیروها داشت. با یکی دو برخورد می فهمید فلان نیرو به درد چه واحدی می خورد. گاه نیروی خاصی را می گزید، همه جا با خود همراهش می کرد، آن وقت بعد از چهارده، پانزده روز می دیدی حکمی برایش زده است به عنوان مسوول فلان واحد. یعنی در این مدت رویش کار می کرد، او را مورد ارزیابی قرار می داد و کاملا به نقاط قوت و ضعفش آگاه می شد.

 

پس از شهادت آقا مهدی، تا آخر جنگ، تعبیر دوستان در لشگر این بود که ما هر چه خوردیم از جنگ خوردیم. یعنی هر چه نیروی با کیفیت و کارآمد در طول جنگ داشتیم، حاصل زحمتهای شهید زین الدین بود.

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





آن گریه شگفت

 

پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»

 

گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»

 

رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»

 

بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!

 

شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!

 

خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.

 

شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»

 

غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن….

 

از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»

 

بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!

 

*حرف حساب!

 

در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.

 

آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.

 

خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد.

 

ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.

 

بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!

 

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...





ﺧﺪﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ

ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺗﻘﻠﺐ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﻤﻪ

 

ﻣﻦ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ

ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﮏ پرﻭﺍﻧه

ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ

ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ

ﺑﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﯾﮏ پﺪﺭ

 

ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺍﺳﺖ …

ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ قلبم…..

 

موضوعات: حرفهای قشنگ  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...