جواني نزد شیخی آمد واز او پرسيد:

 من جوان كم سني هستم اما آرزوهاي بزرگي دارم و نمي توانم خود رااز نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چيست؟

 

شیخ نيز كوزه اي پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را به سلامت به جاي معيني ببرد و هيچ چيزاز كوزه نريزد. واز یکی از شاگردانش درخواست كرد او را همراهي كند واگر شير را ريخت جلوي همه ي مردم او را كتك بزند.

 

جوان نيز شير را به سلامت به مقصدرساند. و هيچ چيز از آن نريخت.

 

 وقتي شیخ از او پرسيد چند دختر را در سر راهت ديدي؟

 جوان جواب داد: هيچ، فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوي مردم كتك بخورم و در نزد مردم خوار و خفيف شوم.

 

شیخ هم گفت: اين حكايت انسان مؤمن است كه هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند و از روز قيامت و حساب و كتاب بيم دارد.

خدایا!

به آنچه که دادی تشکر!

به آنچه که ندادی تفکر!

به آنچه که گرفتی تذکر!

که:

داده ات نعمت!

نداده ات حکمت!

و گرفته ات عبرت است!

یا رب

آنچه خیر است در تقدیر ما کن!

وآنچه شر است از من و دوستانم جدا کن!

 

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...