مور و قلم
مورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند  به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌کند. نقش‌هایی که مانند گل یاسمن و سوسن است  آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا می‌دارند  مور سوم گفت : نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است  زیرا انگشت از نیروی بازو کمک می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌کردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شدهر مورچه نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید  او بسیار دانا و باهوش بود گفت : این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست  این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌کند
مولوی در ادامه داستان می‌گوید : آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمی‌دانست  عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه  عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانی‌ها و خطاهای دردناکی انجام می‌دهد
مثنوی معنوی

 

موضوعات: مختلف  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...