من زاهدِ این شهرِ پر از وسوسه؛

یک لحظه دلم پر زد و در کوی تو افتاد
در پیچ و خم جنگل گیسوی تو افتاد

این قلب پر از غصه و سر گرم محبت
در دامگه غمزه ی ابروی تو افتاد

من زاهد این شهر پر از وسوسه بودم
عارف شدم و کار به جادوی تو افتاد

از حور بریدم دل و شیدای تو گشتم
چون دیده به آن روی پری روی تو افتاد

بیمار شدم درد مرا نیست دوایی
کارم به شراب و می و داروی تو افتاد

سیمرغ وجودم شبی از عشق تو جان داد
با صور تو احیاء و پرستوی تو افتاد


 

  شعر از حجت الاسلام محرابی

 

موضوعات: شعر و دلنامه  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...