یکی از سوالاتی که از ابتدای نوجوانی در ذهنم بود، این بود که چرا بعضی اعمال ساده و راحت، ثواب هایی بسیار زیاد و فراتر از حد معمول دارند!
 مثلا چرا گفته شده که ثواب خواندن سه بار سوره توحید با ثواب یک ختم قرآن برابر است!!
راستش منطق و حکمت این کار خداوند را درک نمی کردم.
 مدتی پیش در سخنراني يكي از روحانیون پاسخی بسیار زیبا برای این سوال یافتم که در قالب خاطره ای از کودکی های آن روحانی مطرح شده بود.

 ایشان می گفت:
“بچه تر که بودم، شیطنت هایم بیشتر از امروز بود.
یک روز شیشه این همسایه را می شکستم و فردا، سر پسر همسایه دیگر را.
یک روز صبح، عمویم که از کارهایم عاصی شده بود؛ صدایم زد و پیشنهاد داد با پولی که می دهد، کاری اقتصادی دست و پا کنم.
پیشنهاد خودش فروختن بیسکوئیت به بچه های محل بود.
من هم از خدا خواسته، پولها را از عمو گرفتم و از عمده فروشی، ده بیست تایی بیسکويیت خریدم.
یک جعبه چوبی میوه هم سرو ته شد و سر کوچه خودمان که از قضا گلوگاه محل نیز محسوب می شد،
اولین دکان بیسکويیت فروشی من پا گرفت.
اولین روز، کسب و کار تعریفی نداشت و بیشتر وقت من به بطالت گذشت.
بچه ده ساله ای را در نظر بگیرید که از صبح تا ظهر جلوی ده بیسکويیت بنشیند و گرسنه شود.
طبیعی است که شیطان در جلدش برود و به بیسکوئیت ها دست درازی کند.
ظهر که شد، پدر از سر کار آمد و با دیدن من، که نان آور خانه شده بودم، خندید.
نزدیک آمد و پرسید که چه می کنم و از صبح، چقدر کاسب بوده ام.
من هم گفتم بیسکويیت را خریده ام سه تومن و می فروشم پنج تومن.
دروغ می گفتم.
خریده بودم پانزده ریال و می فروختم دو تومن.
پدر با شنیدن این حرف گفت:
خوب یکی هم به ما بده.
من هم زرنگی کردم و بیسکويیتی که ازصبح به آن نوک زده بودم را به دستش دادم.
پدر بیسکويیت را زیر و رو کرد.
ظاهراً می خواست چیزی بگوید، اما نگفت.
دست دیگرش را در جیب فرو برد و یک ده تومنی بیرون آورد و به من داد.
من ایستادم و جیبهایم را گشتم و دست آخر گفتم:
پنج تومنی ندارم که بقیه پول را پس بدهم.
پدر هم گفت:
اشکال ندارد؛ بعداً با هم حساب می کنیم.
و این بعداً هرگز نرسید.
تا عصر، پشت دکانم بودم و پس از آن به خانه رفتم و بیسکوئیتی که به پدر فروخته بودم را از سر طاقچه برداشتم و خوردم.
 امروز که من پدر شده ام و پسری دارم که شیطنت می کند؛ فهمیده ام که آن روزها، پدر قیمت بیسکويیت را می دانست؛ می دانست که بیسکويیت را دو تومن می فروشم؛ می دانست که پنج تومنی دارم که پولش را پس بدهم؛ می دانست که بیسکوئیت نوک زده را به او انداخته ام؛ و می دانست که بیسکوئیت را خودم خواهم خورد.
 و من امروز فهمیده ام که پولی که عمو به من داد را پدر داده بود؛
 فهمیده ام که این بازی برای این بود که من دست از «خبط و خطا» بردارم و آدم شوم؛
 فهمیده ام که پدر به دنبال «راه انداختن» من بود.”

 آری، اینجا بود که فهمیدم خداوند نیز قیمت و ارزش کارهای اندک ما را خوب می داند،
 خوب می داند سه بار خواندن سوره توحید با ختم کل قرآن فرق دارد،
 خوب می داند یک درهم صدقه در ماه رمضان با هزار درهم صدقه فرق دارد،
 خوب می داند روزه گرفتن در پنجشنبه اول و وسط و آخر ماه با روزه گرفتن در تمام روزهای ماه فرق دارد،
 ولی ثواب آنها را برای ما یکی می کند تا امثال من که از لحاظ معنوی یک بچه شیطان و خطاکار به حساب می آییم،
 دست از «خبط و خطا» برداریم و آدم شویم.
می خواهد حداقل ما را راه بیندازد تا کم کم با پاک شدن دلمان، مزه عبادت و لذت مناجات، ما را خودبخود در نیمه های شب بیدار کند و به پای سجاده بکشاند.

 و هر گاه بندگان من، از تو درباره من بپرسند، [بگو] من نزديكم، و دعاى دعاكننده را- به هنگامى كه مرا بخواند- اجابت می‏كنم، پس [آنان‏] بايد فرمان مرا گردن نهند و به من ايمان آورند، باشد كه راه يابند.
 البقرة آیه  186

موضوعات: شعر و دلنامه  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...