در زواره شخصی معروف به قاسم کلنگی بود.

قاسم مرد فقیر وبیچاره ای بود در حدی که برای سیر کردن شکم بچه هایش که تعدادشان هم کم نبود با مشکل جدی روبرو بود.اذوقه ای در بساط نبود .مقداری گندم قرض وقوله کرده گذاشت پشت خرش که به آسیاب برده آنرا آرد کند.

از منزل که بیرون آمد دید چند نفر از طلبکاران او همدیگر را خبر کرده که این دفعه بطور گروهی طلب خود را از قاسم بگیرند.وطلب خود را مطالبه می کردند.

هنوز پاسخی به آنها نداده بود که ازداخل خانه قاسم سروصدا بلند شده ومعلوم گردید عیال قاسم که نه ماهه بود درد زایمانش شروع شده.سرو صدا بپایان نرسیده بود که تعداد قابل توجه ای مهمان پس از سال ها از راه دور رسیدند.

قاسم که باخودش داشت فکر می کردچطور با این وضع میتوانم امشب دنبال آبم بروم آخر نوبت آب هم داشت واگر از آن آب استفاده نمی کردممکن بود کل زراعتش از بین برود.متوجه شد دید همانطور که خرش می رفته او هم خررا دنبال ومقداری از خانه دور شده .

دیگر توان حرکت در خود نمی دید که به تپه شنی که برای بنائی ریخته بودند رسید.کمرش را گذاشت به تپه شن ودراز کشید .ازفرط خستگی وناراحتی بخوابی رفت که به بیهوشی بیشتر شبیه بودتا خواب.

خرش طبق عادت رفت به طرف آسیاب.آسیابان خر قاسم را شناخت گندم اورا آرد کرده بوسیله شاگردش فرستاد درب خانه .

طلبکاران وقتی وضع شلوغ ودرهم قاسم را دیدند از گرفتن طلبشان در آن موقع گذشتند.مهمانان وقتی متوجه وضع حمل عیال قاسم شدند . زنهایشان کمک کرده بچه به دنیا آمد،در ضمن آردی که شاگرد آسیابان آورده بود را نان کرده از خود وبچه های قاسم پذیرائی کردند.موقع تحویل آب به قاسم رفقای او فهمیدند قاسم در گیر مشکلات است.آب اورا برایش به مزرعه ش کردند.زمانی قاسم از خواب بیدار شد که همه مشکلات برطرف شده بود.واین ضرب المثل برای کسانیکه در گیر مشکلات جور واجور می شوند بجا ماند «مثل قاسم کلنگی »

البته با امید به گشایش

#طنز #ضرب_المثل #واقعی

موضوعات: داستان آموزنده  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...