فواره چو بلند شود سرنگون گردد

 

گویند روزی هارون الرشید، خلیفه عباسی مهمان جعفر برمکی وزیرش بود و با هم در باغ جعفر قدم میزدند. هارون به جعفر برمکی علاقه ی زیادی داشت؛ بطوری که خواهر خود عباسه را به زنی او داد.

حین قدم زدن به درخت سیبی رسیدند. خلیفه میل سیب خوردن کرد اما شاخه سیب در دسترس نبود. هارون چاق بود و جعفر لاغر. هارون دست هایش را قلاب کرد تا جعفر بالا برود و سیب بچیند.

باغبان باغ از دور شاهد این ماجرا بود، از دیدن این صحنه به خود لرزید، چون او یکی از بستگان جعفر برمکی بود و وضع خوبی داشت.

باغبان  کاغذی برداشت و از قول هارون الرشید روی آن نوشت:

من هارون الرشید گواهی می دهم که صاحب این کاغذ یعنی باغبان هیچ نسبتی با جعفر برمکی ندارد…

باغبان کاغذ را به هارون داد و تقاضا کرد که آن را مهر کند.

هارون گفت: همه میخواهند خود را دوست جعفر برمکی نشان دهند تو چرا این خواسته را نداری؟

القصه هارون خندید و نامه را مهر کرد. روزگار گذشت و گذشت تا اینکه بدخواهان و حسودان رابطه بین جعفر و هارون را بر هم زدند، طوری که هارون به این نتیجه رسید که جعفر برمکی به فکر رسیدن به خلافت است. پس او را بر کنار کرد و به زندان انداخت و دستور داد تمام نزدیکان و بستگان جعفر برمکی را دستگیر یا بکشند. نوبت به باغبان رسید. او دست خط هارون را به مأموران نشان داد اما آنها نپذیرفتند. پس به نزد هارون رفت. هارون دستور داد که دست از سر او بردارند و او را رها کنند.

هارون به باغبان گفت: تو از کجا میدانستی که روزی برمکی ها از نظر من می افتند؟

او گفت: از آنجا که روزی در باغ دیدم جعفر روی شانه های شما پا گذاشت و دستش را به شاخه درخت رساند تا برای شما میوه بچیند؛ و این را میدانم که مقام های دنیایی مثل فواره ی آب است هر چه بالاتر رود، بلاخره روزی سرنگون میشود.

 

موضوعات: حرفهای قشنگ  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...